سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
براى هر کس پنجره اى باید تا در برابرش نشسته و بتواند همه چیز را فراموش کند...
پنجره را باز کردمتنها از دل تنگی هایم به آسمان گفتمنمیدانم چرا ابری شد ...!...
رد پای اشک راکه می گیرمبه پنجره ای می رسمکه بسته ای....
نیستی! آغوش من احساس سرما می کند پنجره سگ لرزه هایم را تماشا می کند...
عاشقم اهل همین کوچه بن بست کناری،که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی......
آینه خیالت را گیسو می بافد انتظار پنجره کی می آیی...
شنیده ام ز پنجره سراغ من گرفته ایهنوز مثل قاصدک...میان کوچه پرپرم...
ناگهان پنجره پر شد از شب...
حالا که عشق پنجره را باز کرده است...طوری نفس بکش ریه هایت عوض شود!!!...
هوای توبی تابی پنجرهکاش پرنده ایبال اش را به من می داد....
پنجره ای را که آزارت می دهد ببند هرچند که چشم انداز زیبا باشد ...
باز آسمان به پنجره ها برف می زندانگار از نوازش تو حرف می زند...
حالا من مانده ام و پنجره ای خالی و فنجان قهوه ای که از حرف های نگفته ، پشیمان است ....
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز ،باز کن پنجره را صبح دمید ......
مسافر کناری ام که پیاده شدپنجره ای گیرم آمدباقی مسیر را گریستم......
به سمت پاییز سرازیر می شویمروزهای کوتاهشب های بلندو پنجره ای که مرا می بلعد....
لبخند می زنی به من از پشت ماسک، آهعطر گل رزی تو در آن سوی پنجره...
و نگاهیپنجرهبارانشد..!...
هر جور که تو بخواهینگاهت می کنمدر این دو پنجرههمیشه به روی توباز است ......
تو بگوتا توچند پنجرهچند فریاد ؛مانده !...
باد می وزد ...باید سحرگاهان پنجره را باز بگذارمشاید کمی بوی عطر سیب حرمت رابرایم بیاورد........
مهتاب معلق مانددر پنجرهوقتی که منطق آسمانزمستان شدو اشک ماه یخ بستدر گرمی شراب...
از عشق همین خاطره می ماند و بس !گلدان لب پنجره می ماند و بس !ازآن همه چای عصر گاهی با همبر میز دو تا دایره می ماند و بس !...
تاصبح دم/کوکو می کند پنجره/مرغ باران نمی خوابد...
دنیای بی او نه چشم لازم دارد نه پنجره...
یه پنجره با یه قفس یه حنجره بی هم نفسسهم من از بودن تو یه خاطرس همین و بس...
دلتنگی یعنی ایستادن کنار پنجرهوزل زدن به کوچهای خالی،و فکر کردن به اتفاقی که هیچوقت رخ نخواهد داد...
از پیله در آمدیم،جهان همهپنجره بود!...
دلتنگی یعنیایستادن کنار پنجرهزل زدن به کوچهای خالیو فکر کردن به اتفاقیکه هیچ وقترخ نخواهد داد...
حزن، پنجره ای بخار گرفتهبین خویشتن و جهان است....
گنجشک/می خوانَد/گلوی پنجره /می شکوفد/سپیدی/جارو می کشد/کوچه ها را...
*خیال*از در بیرون می کندممیآیمپنجره باز بود...
...ای تو در چشمان من یک پنجره لبخند شادیهمچو ابر سوگوار اینگونه گریانت نبینم......
پاییز / بارانو پنجره ای رو به رفتنتدیوانه اماگر عاقل بمانم...
می توانی بروی عزیز دلماماپشت غبار همین پنجره حتیتا ابد خواهی ماندتا ابد دست تکان خواهی داد!...