متن احمد کمائی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات احمد کمائی
دنیایم،
رنگرنگ بود
با خندههای بیدلیل
با دویدنهای بیجهت
با آسمانهایی که
فقط برای من آبی بودند...
تا روزی که
موشکها آمدند
و ترس،
در چشمهای عروسکم خانه کرد
حالا
دستم را بگیر
در این ویرانهی خاطرهها
با تو
میخواهم دوباره
رنگ ببخشم به جهان
از من جدا مشو
ای...
نشستهام
به انتظارت
در امتداد کوچهای خیس
که باران
بر شانههایم میبارد
شاید
در این تکرارِ نمناک
دوباره
زندگی کنم
با تو
در لحظهای که هنوز نیامدهای
ماه
در آسمان گیسوانت
تابید
و تندباد شعرم
در زلفت
پیچید
دوش
تمام شب
در گرههای تاریک موهایت
گم شدم
چشمان سیاه
تو چقدر جادویی ست
بوسید مرا
گرچه
هم اغوش
نگشتیم در شبِ بیپایان
چشمانت
مثل دو فانوسِ خاموش
در دلِ طوفان
میدرخشیدند
بیآنکه نوری بدهند
بیآنکه راهی نشان دهند...
من
در امتدادِ سکوت
دنبالِ صدایی میگشتم
که شاید
از لبانت
به خوابم بریزد...
اما
تو فقط نگاه...
امشب
صدای رفتنت
در گوش خاطرهها
زمزمه میشود
با رد اشکهایی
که هنوز
نامت را فریاد میزنند
چه بارانیست امشب
تمام واژههایم
در خیسیِ خاطرت
غرق شدهاند
شعرهایم
بیپناه
در کوچههای شب
به دنبال ردّی از نگاهت
قدم میزنند
دوباره
دوباره
و دوباره مینویسم
شاید
ردی از تو
در واژهای
جا بماند
تو هم
دلبسته این شعر خواهی شد
وقتی که پای صحبتت
با من یکی باشد