تنهایی ام تکثیر می شود بی تو چون بوی خزان در ذهن پاییز
در خزان عمر به دیدار تو نمی آید فرصت آه.
دوست دارم که شبی در دل این فصل خزان روی زیبای تو را بینم و مدهوش شوم ...مهدی جان
داغ جنون تازه گشت این دل پژمرده را سخت خزانی گذشت، خوب بهاری رسید
کسی که رنگ پریدگی خزان را درک کرده باشد به نیرنگ گل های رنگ رنگ دل نخواهد بست به نامردانی چون تو دیگر دل نخواهم بست
خزان شدو و نیامدی...
باز شدن غنچه های مهر، خزان را به دست فراموشی می سپارد.
دلم از نام خزان می لرزد زانکه من زاده ی تابستانم!
شهریور این ته تغاری تابستان چمدان به دست آماده ی رفتن می شود جای رد پایش را فصل خزان با برگ های رنگین می پوشاند این پاییز است که با مهر به بدرقه ی تابستان می رود...
گیرم درخت رنگ خزان گیرد تا ریشه هست ساقه نمی میرد
بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی چون بهاران می رسد با من خزانی می کند