متن دلنوشته
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلنوشته
خیلی وقت است
که همدیگر را گم کرده ایم،
عصبی تر از گذشته شده ایم
و به همدیگر رحم نمی کنیم!
چه بر سرمان آمده است؟
کاش کمی به روابط مان فکر کنیم!
کاش کمی بیشتر
نگرانِ فاصله ای که بین قلب ها افتاده است؛
باشیم!
تا به حال به باران های تابستان فکر کرده اید؟!
که چقدر با باران زمستان فرق دارند!
ناگهانی می آیند،
کسی انتظارشان را نمی کشد.
برای همین محبوب اند
و به اعماقِ جان نفوذ می کنند.
چقدر تفاوت اساسی بین آن دو وجود دارد!
چقدر زندگیمان
به این ناگهانی رخ...
زندگی اصلا پیچیده نیست،
خودت را
از محدودیت ها رها کن!
شادی را در آغوش بگیر
و بگذر از تمامِ نشدن ها...
غصه، هیچ گاه
چیزی را حل نخواهد کرد...
اینجا آدم هایی هستند که آرزو می کنند،
ای کاش معشوقه شان، کمی دلتنگ شود.
کاش در این دلتنگی هم، تنها نَمانند...
آدم هایی هستند که آنقدر از همراهِ قدیمی شان حرف می زنند،
که به گمانم دیگر، در و دیوار اتاق شان او را بشناسند!
مهمانِ همیشگیِ آن ها،...
تو مهم ترین فردِ زندگی ات هستی!
قبل از هر اولویت دیگری،
برای خودت ارزش قائل باش
و دیوانه وار به خودت عشق بورز!
گه گاهی برای تمامِ کارهای کرده و نکرده ات در زندگی، از خودت تشکر کن و تلاش ات را برای بهتر شدن به کار بگیر!
اگر...
هر فصلی یک نقاشیِ بی نقص است؛
که از رسوماتِ دلبری پیروی می کند.
باید لا به لای خستگی ها
مو به موی طبیعت را با چشم دل نگریست،
و آرامش را درون رگ ها جاری کرد.
باید پا در کفشِ آدم گذاشت و
سیب های ممنوعه ی زندگی را...
نبضِ زندگی من
وابسته به جریانِ حضور توست!
همچون درختی به ریشه اش،
پرنده ای به بالش،
و آسمان به وسعتش...!
من آن قدر با تو درآمیخته ام
که هویتم به ارمغان آمده!
که اگر روزی مرا ترک کنی،
یقیناً خواهم مرد،
خواهم مرد...!
کسی را بیاب که بتوانی،
تمامِ او را
در عشق خلاصه کنی.
که حاضر باشی،
میان کلافگی هایت
ساعت ها با او هم کلام شوی.
و با کمک انگشتِ اشاره اش ؛
الفبای عالم را بیاموزی.
کسی باشد که
از تمنایِ نگاهش بخوانی؛
باید چهره ی واقعی ات را
به...
تو این چند سال که گذر عمرم رو دیدم، بارها برام پیش اومده که خیال کنم رسیدم به تهِ خط!
یه جاهایی احساس کردم دیگه نمی تونم از پس خیلی از مسائل ریز و درشت بربیام و بُریدم.
یه لحظه هایی بود که با خودم گفتم اینجا دیگه آخرشه. دیگه...
تو؛
آغازی هستی
برای پایانِ ناخوشایندِ من!
من هم،
سربازِ شکست خورده ای
که انتظار چشم هایِ هستی بخشِ
تو را می کشد!
دیدار تو؛
طلبِ هر لحظه ی منِ آشفته است.
عطرِ نسیمی که از جانب تو می وزد
راهی جز عاشقی برایم نگذاشته است!
در مقامِ دلبری چنان...
تو را در پریشانیِ خوابی دیدم؛
سراسیمه بودی و
رنگ به رخسار نداشتی.
پا برهنه و بی واهمه
می دوییدی...
می دویدی تا به آغوشم برسی،
رسیدی و من را در حریمِ امن ات جای دادی.
اشک شوقم را با دست هایت پاک کردی.
بی پروا مرا بلند کردی
چرخاندی...
دختری در من
هر روز صبح؛
به وقتِ معاشقه ی شبنم و سبزه ها
میوه ی زندگی را در بند بند وجودش به بار می نشاند.
چترش را در ایستگاه جا می گذارد تا صورتش با آبِ باران شسته شود...
و بی توجه به نگاهِ مسافران؛
به وسعتِ خیالش بر...
لحظه ای به جهانِ بدونِ تو فکر کردم،
روحِ زندگی ام به اغماء رفت؛
عقربه های ساعت از کار افتادند؛
دوستت دارم ها روی لبم جان باختند.
و هر شبی که بی تو گذشت،
صدها سال؛ از عمرم کاسته شد!
فکرِ کوتاهی بود؛
اما همه چیز را از من گرفت...!
به آدم ها حق بدهیم
که برای حالِ ناخوش خویش،
گوشه ای دنج داشته باشند.
حق بدهیم که از شلوغی ها فرار کنند و
دیواری بلند دور تنهایی شان بکشند...
کمی با منِ خود حرف بزنند
و به گفت وگوهای جولان داده در سرشان خاتمه دهند.
آن ها نیاز دارند...