متن عاشقانه غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عاشقانه غمگین
گفت: از دلتنگی بگو
گفتم: دلتنگی یعنی صدای محبوبت را بشنوی روی برگردانی و کسی آنجا نباشد.
انگشتت را به صورتم بکش،
بسان قطره ی بارانی که از زیر چشم ها
به روی گونه هایم شره می کند...
بگذار باور کنم این عصر بارانی را
در کنارت...
علیرضا سکاکی
گران بود دل بستن به کسی که
ارزان فروخت دل مارا
فرو پاشید و له کرد
هرچند زنده کرده بود مارا
با خیال تخت در خیالش زیستن کردم
در سرم زلف بلندش را ریستن کردم
به دور از هرچه تمنا بود
هرچه زاری و تقاضا بود
رفت و ویران نشینم...
در جستجوی تو،
همچون پروانه، به پرواز در می آیم
و خودم را می گویم: شاید همچون گلی
در باغچه ای بیابمت.
جایی نمانده که برای یافتنت نگشته باشم
و نیافتنت، زخمی بر روح و جان من نشده باشد!
برگ برگ درختان را می بوسم
به این امید که اثری...
عجب تناقضی
روزیکه بعد سالها آمدی گفتی بهانه ش گذشته بود واما همان هم شد دلیل رفتنت! تو که گفتی دلیل آمدنت خاطرات خوش گذشته بود پس چه شد که نیامده عزم رفتن کردی به بهانه مرور شدن خاطرات درد آور آنسالها...!؟
مهربان دلیل به هم نرسیدنمان تقدیر بود یا...
ای دست نیافتنی!!!
دوست دارم وقتی بعد سالها میبینمت
روی بوم نقاشی ماندنت درلحظه رنگ عشق بزنم؛ بگذار لااقل دلخوش باشم به تصویری ماندگار از کور سوی امید..!
وقتی تصویرت را مقابلم دارم بگذار دوست داشتنت را نقاشی کنم...
چون با تصویر ذهنی م نقاشی نبودنت را خوب بلد بکشم...
سالهاست وجودم را به سبزه خیالت گره زدم .
بدون تو عیدی نداشتم که (۱۳) سیزدهی به آبَ ش دهم...!؟
✍️رضا کهنسال آستانی
باران ِگریه ی یادت، امسال، باغ خیالم را پُر محصول کرد
از خوشه های فراوانِ آویزانِ انگورِ دفترِ نگاشته ام گرفته، که نمانده مستم میکند شرابش،؛
تا میوه های کالی که هیچوقت انگارنخواهند رسید!
و انار خاطراتت که امسال فقط قرار است خون به جگر من کند، با دانه های...
چشمهایم پائیز برگ ریزان محبت را به تماشا نشست
دلتنگی هایم زمستان زیر سنگینی برف سکوت به سوگ نشست
مخاطب فصلهایم چه بگویم از اشکهایم
وعشقی که در انتظار حلول بهار جان داد
خدا تابستان یادت را برایم به خیر کند .
✍️رضا کهنسال آستانی
از صبح آن شبی که رفتی و گُمَت کرده ام باران واژه ها را خودکارم روی آسمان دفتر خاطراتم می گریاند؛ ومن همچنان پشت رنگین کمان پس از باران واژهایم دنبال تو میگردم...
✍️رضا کهنسال آستانی
هرگز مرا نخواهد دید
و هیچگاه دستانم به نوازشِ
چین و شکنهای صورتش نخواهد رسید.
نامم را نخواهد دانست.
و با قلب به آتش نشسته ام غریبه خواهد ماند.
و هیچ زمانی بوسه ی بی نوای من، از مبدا لبانم
به سوی چشمانش، به مقصد نخواهد رسید.
- زینب ملائی...
دیگر مگر به خواب ببیند
این مردم نجیب را
جهانی که بی تو
ارزش تماشا نداشت
و من چه عاشقانه
ولی بیهوده فرسودم
نگاهم را...