متن منتظر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات منتظر
پیدا شو ای مرهم بر زخم پنهانم
تا صبح دیدارت بیدار میمانم
در هوایی
که هوای او نبود
فریاد زد کجایی
و صدای او نبود
رنج دیده ی زمانم،
شکست خورده ثانیه ها
خرد شد پیکرم ,شکست وجودم
اضطراب مثل خوره,در می نوردد روحم را
ذره ذره آب می کند وجودم را
دفن شده ی زیر خاکم
منتظر ...
اما برای چه ؟
می نشینم چشم به راه
منتظر.....
اما برای که؟؟؟؟
ساناز ابراهیمی فرد
جهان سرد روحم
ظهور تو را
انتظار می کشد...
اینک می گذرد این جمعه؛
بغض ها باقی ماند در سینه؛
حرف ها در دل ها ناگفته؛
رد اشک بر گونه ها جا مانده؛
باز این منتظر بی اقرار
از هجران تو شد هی بیزار
یامهدی ادرکنی
مبینا سایه وند
کسی باید بیاید ...
مثلا بابانوئلی که به فکرمان باشد
گوزن های از آسمان آمده
آرزوهای برآورده شده
اکنون وقتش است
وسط تابستان ، گرمای سوزان
کسی با گوزن هایش بیاید
بیاید و آرزوی ما را در کنار شومینه ی دلتنگی
شومینه ی نگرانی ...
شومینه دلهره و استرس ......
پنجشنبه است و هنوز منتظر، چشمهایم را انتظار شسته است مانده ام که اگر بیایی تو را نمیبینم چه کنم! یافتم تو فقط بیا، من با تنفس کردنت انتظار را میمیرانم و وای اگر دست نوازش بکشی، من شفا می یابم...
ایستاده منتظرم
مجال نشستن نمی دهد
انتظارت
صیدنظرلطفے
در سکوت خالی شب
در سکوتی که پنجره مات و مبهوت
به بیداری ثانیه ها می اندیشد
کسی منتظر است !
کسی خسته تر از صدا
خسته تر از انتظار
خسته تر از طبیعت است
در این شبی که همه در آرامش اند
خواب از سر شخصی پریده است !...
جهانی زیر نگاه هایم منتظر است
زیر چشم هایم ...
که وسعت دنیایی گمشده را
به خود گرفته است
نامه ای برایت خواهم نوشت
چشم هایت را به یاری چشم هایم برسان
جهانی در نگاهم گم شده است
جهانی سردرگم ، جهانی سرد
رعناابراهیمی فرد (رعناابرا)
آغوش تو آغوش نه یک مزرعه بنگ است
چشمان تو که چشم نه سرچشمه ی رنگ است
موهای پریشان تو یک جنگل بکروُ
لب های تو لب نه که دوتا توله پلنگ است
ای پرچم افراخته بر قله ی قلبم
حرف سفرت وحشت آوازه ی جنگ است
مانده ست به...
این پاییز هم گذشت مردادی دیگر منتظر می مانم تا بیایی و حواست را در حیاط خیالم بی خیال رها کنی و من حوض آبی نگاهت را بی حد و مرز بر ایوان دلم رنگ کنم.....
«فاطمه دشتی»
چهل سال هم بگذرد (چهل سال گذشته و من هنوز منتظرم)
منتظرت می مانم
تا نفست را
لبخندت را
استخوان هایت را
از لوث ترکش های زنگ زده ی بیالایم
و در چشم هایت سوسن و یاس بکارم
و پیشانی بند سرخ یا حسینت را
دوباره گره بزنم.
سعید فلاحی...
آه!
ساعتِ مصلوب بر دیوار،
دقایق اش دق کرده است...
بیاوُ زمان را جلو ببر،
خورشیدت را بتابان!
...
حوضِ قندیل بسته،
و تنِ زمهریرِ شمعدانی ی پنجره؛
--وَ من
طلوعِ آفتابت را منتظریم!
سعید قلاحی(زانا کوردستانی)