دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
در سراشیبی عمر، بی گمان دعوت شدم.در برش تقدیر، شیب پر از هراسم را درک میکنم، که چگونه میتوانم ادامه دهم .تقویم زندگی پر بارم را مینگرم ،وارد میانسالی شدم. برحه ای از فصل نو و جدید شدم ،می توانم ذهنیتم را به عینیت ببینم.و با تدبیر به آن بنگرم ،آینه اتاقم سخن از تصویری خسته و پر از تجربه میدهد ، مدام از سیر جوانی میگویید. از گذشت زمان،از اتمام فصلی ،که پر از جنبش و حرکت بود. انگار ندیدمش،بی گمان افکارم بهم میریزد. ودر اوج مهارت در کنترل آن از خودم...
دلنوشته ای برای\ ع . ر\بی خیالِ تمام دلواپسی هایم که چه ساده خرج کسانی کردم که بوی ترس از نبودنشان را دَرونم حِس نکردند. پس از هر بار تلاش بیهوده از کنارِ ترس هایم با لبخندی مصنوعی گذشتند و ندیده ام گرفتند. بی خیال ِشان که هیچ وقت به چشمهایشان نیامدم و در نظرشان همان ساده یِ زودباور بودم. دردهایی که شاید نمی توان گفت که درد بودند، ولی من درد خواندَمِشان. از دلتنگی کارد به استخوان هایم می رسید ولی نمی بُرید این فاصله ی علاقه را؛وَمن بی خیال ...
تنهاییمثل اناری ست شکفته بر شاخهدستی اگر نچیندشچه در آسمان بماند،چه بر خاک بی افتد!...
حتی خواب هایم نبودنت را فراموش نمی کنندبعد از تو هر شب تنهایی ام را به رُخم می کشند…...
یک شب می خوابیم و وقتی چشم باز می کنیم، همه چیز به رویِ خوشش برگشته. یک شب، در تاریکیِ تنهایی مان، قطره های نور را که بر لبه ی سیاهی چکیده، می بینیم.در یک شبِ طولانی. در یک روزِ بلند....
روزی می رسد که نسبت به همه چیز بی تفاوت می شوی.نه از حرف و حدیث دیگران می رَنجی و نه از قضاوت کردنِ شان وه نه دلخوش می کنی به حرف های عاشقانه ی اطرافیانت. نسبت به همه چیز سِر می شوی و برایت رنگ و بوی بی تفاوتی دارد. دنیای تنهایی ات می شود خاکستری رنگ، تبدیل می شوی به خنثی بودن. روزی که نسبت به همه چیز بی تفاوت می شوی، دیگر آب دادن گلدان های لب حوض، صحبت کردن و آواز خواندن برای شان خوشحالت نمی کند از سر عاذت فقط انجامش می دهی. نسبت به این بی تفا...
بی تو،،،همیشه سراغم را می گیرندرفقای بی ریایم،[ --غم و، تنهایی!] لیلا طیبی (رها)...
آه جان و جهان من، پرده هستی تار و غمگین من را تو به کنار زدی، این تو بودی که زندگانی را به من بخشیدی، ازت ممنونم آرامش من/ تنها بودنم را به تک تک تار های مویم ترجیح میدهم، تنهایی یعنی پادشاهی کردن...
اوقات تماشایی من با تو گذشتآرامش رویایی من با تو گذشتپیش تو نبودم و به یادت بودمروزوشب تنهایی من با تو گذشت...
به شانه ام زدیتا تنهاییم را تکانده باشیبه چه دل خوش کرده ای؟تکاندن برف از شانه های آدم برفی !...
گرچه خالی است، -- دستانم،اما،در اوج تهیدستی،پُر است، از \نبودنت\،،، --جیب تنهایی ام!لیلا طیبی (رها)...
زیادی روی آدما حساب نکن حتی سایه ات توی تاریکی تنهات میذاره......
اگر تنهایی رااز خودم کم کنم،میماند یک تو،که دلتنگِ من نیست.....
شهریور با تمام دلبستگی هایش میگذردبی خیال معشوقه اش میشودبار سفر می بنددو جای خود را به مهر میدهدفقط خدا کند مهر دیگر دل نبازدپاییز طولانی شدنش خسته میکند آدم راخسته از تنهاییخسته از هوای بی کسیخسته از خش خش خاطرات......
من شکستن را نمیدانماما هر ڪس از ڪنارم گذشت،شڪستن را خوب بلد بود...دلم را...عهدش را...غرورم را...ڪمرم را... ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﻫﻤﻪ ﻧﻪ ﻫﺎیے ﺍﺳﺖ ڪﻪ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺗﺎ ﺩﻝ ڪسے نشڪﻨﺪ ...ﻫﻤﻪ ﻣﺤﺒﺘ ﻬﺎیے ڪﻪ ﺯﯾﺎﺩے ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺩلے ﺑﻪ ﺩست ﺁﻭﺭﻡ ...ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳتت ﺩﺍﺭﻡ ﻫﺎے ﺁبڪےڪﻪ ﺟﺪے ﮔﺮﻓﺘﻢ ...ﻫﻤﻪ سادگی که داشتم...
آری امشب شب یلدا است…..شب فال…..شب عشق…..شب هندوانه…..وشب آزادی وشب رهاییچیزی به یادم نمی آیدجز اینکهامشب شب تنهایی من است...
بی تویلداجنون تنهایی است...
سلامکلید قلبهاستآفتابی بر زمهریر سینه هاآنجا که برگ ها در هجوم صاعقه و تگرگ می گریزند و مچاله در سراشیب دره ها سقوط می کنند.سلامبرق نگاه دوستگشایش لبخندی بر چهره هاآنجا که تنهاتر از خزانبر کولبار تنهایی ات گریسته ای...
بعضی ها آن قدر زلال هستند مثل آب و آن قدر شفاف مثل شیشه، شیشه هایی بی لک که این شفاف بودن همه چیز را نشان می دهد جز شیشه را.فردوس کاویانی هنرمند توانای تئاتر و سینما، آن قدر شفاف بود که در چشم ظاهربین دیده نشد اما حضورش در حافظه هنر جاودانه است اگر چه این روزها در دوران بیماری به سر می برد و چه خوب که فراموشی، مجال دیدن این روزها را از او گرفته است. شاید ما را به یاد نیاورد اما به یادش هستیم و ایستاده به احترام سال ها خاک صحنه خوردن کلاه از س...
دلم تنهایی اش را قاب کردهدوچشمش را دروغی خواب کردهعسل بانو خبر دارید یک مرددلش را بهرتان بی تاب کرده؟...
تنهایی کافه رفتن را یاد بگیرتنهایی خرید کردن را، تنهایی مهمانی رفتن راتنهایی سفر رفتن را، تنهایی خوابیدن راکه اگر تقدیرت سال ها تنها ها ماندن بوداز همه ی این چیز ها جا نمانی......
جان به جانش کنی دلتنگ استپاییز را میگویممی آیدو تمام نداشته هایت را با نسیمی به صورتت می کوبدمیسوزی و با نم بارانش چکه چکه آبت میکندروز هایی که دست های سردت بوی غربت میدهد وآسمان نیمه ابریش عجیب تنهاترت میکنددلگرمی ها سوار بر بال پرندگان کوچ میکنندو تو میمانی و تنهایی هایت که هیچگاه پر نمیشود ......
گفته بودی که دلت از سنگ استاینکه در قلب تو هر دم جنگ استگرچه با من شده ای هم پیوندنقش من در قلب تو کم رنگ استمن به یک عمر تنهایی عادت کردمولی چون تو آمدی عرض ارادت کردمتو هر آن لحظه که لبخند زدی،آنجا بههر که لبخند تو را دید حسادت کردمتو ورود کردی به این دنیای تنهاییِ منتو حساب کردی خودت هی روی همراهیِ منتو که خودخواهی ات از ابتدا هم معلوم بودتو نکن گلایه از یک ذره خودخواهیِ منجمشید میلان...
گفتی خداحافظولی،تنهاییَم حافظ نخواهد......
ماه را دوخت به لبهایممرا دوخت به آسمان!سرم ،روی شانه ات که نباشدوصله ی تمام غم هاست...[ماه منماز تنهایی!]...
احساس تنهایی زمانی به انسان دست می دهد که هدف اصلی در زندگی رسیدن به «امنیت فردی» باشد ، بدون تردید بسیاری از ما در پشت چهره های شاد و بذله گویی هایمان غرق در وحشتیم !می ترسیم مبادا شغل ، پول یا زیبایی خود را از دست بدهیم ، از پیر شدن می ترسیم و از تنها ماندن و زندگی کردن و مُردن !و به همین خاطر است که رفتارهایمان این چنین جنون آمیز است و دوای دردمان چیست؟ محبت دیدن ، دوست داشته شدن ......
بعد از رفتن آدم ها از زندگی ات به خودت قول می دهی همه چیز را فراموش کنی؛گوشه ای آرام می گیری و بی سر و صدا زندگی می کنیبه تنهایی ات خو می کنی و دیگر هیچ چیزی برایت لذت بخش نیست؛ اما تنهایی ات را دوست داری زندگی ات را خاموش و به آرامی سپری می کنی بی آنکه بی تاب شویی یا نگران باشی چیزی را از دست بدهی.اما بعد از سال ها تنهایی کسی از راه می رسد و می خواهد دوباره از نو دستان سردت را در دست بگیرد و مثل آتش زیر خاکستر شُعله ورت کندساده دلانه ب...
همین که می روی!همین که دور می شویوشانه های اَمنت را از زیر بارتنهایی ام خالی می کنی ،موتورهای احساسم با انفجارِ قلبم، از کار می افتند!تو می روی تا سرزمین ِدلتنگی های مرا ،وسعت بخشی، جوری که در هیچ نقشه ای جا نشوند!و من می نشینم و بلند بلند دیوانه می شوم !خنده ها و گریه های من ،راه های بی سرانجامی هستند که به آغوش تو ختم میشوند!می خواهم برگردی تا آغوشت جای امنی شود از برای عاشقانه های باشکوهی که قرار است دوباره و چند باره تکرار شون...
بی خانمانمدر آشوب تنهایی به آغوشم بکشآغوش تو مرا صاحب خانه میکند ...نرگس ذکریا...
بی خانمانم در اشوب تنهاییبه آغوشم بکشآغوش تو مرا صاحبخانه میکند ...نرگس ذکریا...
این موهای سپید / میراث عشقته بی انصاف دلم این / تنهایی حقشه دلتم میدونه / نه نه نیس خدایی یه پیام بده و/ بنویس کجایی...
سکوتلبخنداشکتنهاییزندگی هستاماوقتی تو باشیتو که نباشی ،لیوانی حتی روی میز نیستکهنیمه پُرش را ببینم...نرجس مهدوى فر(مهرآرا)...
ازیه جایی به بعدتنهاحس داریاز عشق شاکی نیستیگرچه تنهاییناراحت نمی شیعاشق تو نیسامّافکر اونیباچشای خیس...
گوشواره های مادربزرگ است. کاش زبان داشت، بعد از مهمانی هایی که رفته بود می گفت، از روحوضی هایی که دیده بود. مامان می گوید:" نمی دانی با چه اشتباقی برای مهمانی آماده می شد. اوایل صورتش را با آرد تمیز می کرد. دانشجو که شدم با همان پول مختصر از بازار شیشه گرخانه تبریز برایش صابون سوغاتی می بردم، صابون های مارکدار، الیزابت آردن و گرلاوین. از عطرش خوشش می آمد، می گفت به پوستم می سازد. حالم را خوش می کند." مامان پشت تلفن تند تند حرف می زند و ...
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شددلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شددر اوّل آسایش مان سقف فرو ریختهنگام ثمر دادن مان بود خزان شدزخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداونداینجا که رسیدیم همان زخم دهان شدآنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شدبا ما که نمک گیر غزل بود چنین کردبا خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شدما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیمیعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شدجان را به تمنّای لبش بردم ...
هیچ دلی مثل دلت / بادل من تانکرد اینهمه غصه روتو / قلب عاشق جانکرد...
از چشم تو زیباتره دنیا گمونماز دید تو دنیاتره دنیا گمونمبا تو تفاوت داره هر جایی که می رمخیلی تفاوت داره تنهایی که می رمدستاتو می گیرم تو دستم زنده می شمیه مُرده ام پیش تو هستم زنده می شملب های من لب هاتو می بوسن دوبارهوقت تنفس هر دو می پوسن دوبارهمی خوام بگم می خوامت انگشتت رو برداراز رو چشات موهای پُرپُشتت رو بردارقبل از تو فکر خودکشی توی سرم بودمرگی هنرمندانه کل باورم بودتو اومدی رنگت رو پاشیدی رو بوممباید تموم شه با ...
عشق برای هر کدام از ما معنی و مفهوم خاصی دارد و هر کسی به نحوی آن را حس می کند و در زندگی اش به کار می گیرد،یکی عاشق می شود تا که با او چای عصر را بنوشد یا به پیاده روی برود،دیگری اما عشق را بوجود می آورد که به تنهایی تمام شهر را با یادش قدم بزند و حتی لحظه ای احساس تنهایی نکند!و اما عشق حالت های زیبای دیگری هم دارد، که یکی عشق از قلمش می تراود،دیگری در تیغ تیز جراحی اش!یکی شعری از شاعری که نمی شناسد را برای یاورش زمزمه می کند و صدای خو...
گریه کردیم ...دو تا شعله ی خاموش شدهگریه کردیم...دو آهنگ فراموش شدهپر کشیدیدم ،بدون پرِ زخمی با همعشق بازیِ دوتا کفتر زخمی با هممرگ پشت سرمان بود ،نمی دانستیم بوسه ی آخرمان بود ،نمی دانستیم...زندگی حسرت یک شادی معمولی بودزندگی چرخش تنهایی و بی پولی بودزخم ،سهم تنمان بود ،نمی ترسیدیمزندگی دشمنمان بود ،نمی ترسیدیمشعر من مزه ی خاکستر و الکل می دادشعر، من را وسط زندگی ات هل می دادشعر من بین تن زخمی مان پل می شدبی...
همین که چاقو به دست میگیرم و رگِ خشم ِدرختان را یکی یکی از تنشان قطع میکنم؛همینکه برگ برگ ِحواسِ پرت شده ی دارکوب ها را با بوسه های خداحافظی درون ِچال های وسط باغچه ِ مان به گیاه خاک تبدیل میکنمهمینکه ردِ ِخاطره را قدم به قدم با انگشتِاشاره ی تقدیر فراری میشوم!اینها یعنی موضوع های زیادی را منباید از پای زمین پانسمان کنم تا که راحت بچرخدورازهای زیاد زندگی را،بدون اسم و شناسنامه به چشمانِ روزگار کروکی بکشد!اینهارا خودم با مهربان...
من لیلے کہ چشم انتظار مجنونش است......و تو فرهادے کہ چشم انتظار شیرینش است...........
سکوت کردم در برابر نگاهت....گوش هایم را گرفتم در برابر صدایت...تاکه دوباره عاشق نشوم....تاکه دوباره برایت اشک نریزم...اشک ریختم و صدایش را شنیدی...چشمانم را به رویت بستم و تصویرش را دیدی....گوش هایت را گرفتی در برابر صدای شکستن قلبم ....چشمانت را بستی در برابر اشک هایم....و من فقط نگاهت کردم...سکوت کردم...اشک ریختم.....تنهایی را یاد گرفتم....عاشقی را یاد گرفتم.....بستن در قلبم را هم اموختم......
هنگامی که سلامم را به قلبت گفتم خدافظی کردی...وقتی نگاهت میکردم چشمانت را زمن می دزدیدی...این چہ عشقی بود که اگاه نبودم ....این چہ دردی بود که ناقل نبودی....دلم هوایت راکرد هنگامی که هیچ هوایی نداشتم....دلم عاشق شد هنگامی که ادمو حوا عاشق نبودند....بازهم چشمانم در اوج تنهایی و بی هوایی هوایت را کردند....چشمانم تو را میخاهد و دلم هوایت را.......
تنهایی...بَرازنده حالِ هیچ کافه ای نیستوقتی تو باشی...آنسویِ میز"قهوه ات را بنوش، سرد شد"می تواند عاشقانه ترین شعر جهان باشد....
چیزی بگو تا گرم شود...دستِ احساسم در این زمستان تنهاییمی دانی که زمستان فصل ِ آرزوی من است...وقتی تو مرا در آغوش بگیری ، وقتی سَردی هوا، زورش به گرمیِ نفس های ما نرسد...دوستت دارمکه این پرستشی ست عاشقانهاز نگاه من...تا چشم های تو ،از دست هایت ، تا بوسه های پی در پی ِ من.بیامرا ببوس تا معنا بگیرد این بیتعشق پر پرواز می دهد به آدم هازندگی ،یعنی عاشقی...و عشق !یعنی این کهآدمی زنده بماند در خیال... در خیالِ رُخ زیبارویی....
دست از تو بردارم کجا هر روزاین قلب سرگردونُ بسپارممن با تو عمری زندگی کردممن تا ابد عطر تو رو دارمدست از تو بردارم خیال تودست از سر من برنمی دارهعشقت تو بیداری، تو خوابم...، وایعشق تو روی دور تکرارهتنهاییامُ دست کی هر روزبسپارم و راهی شم از اینجامن بر نمی گردم به آرامشمن بر نمی گردم به این دنیابی آرزوی تو کجا بایدبا این دل دیوونه بنشینممن غیر تو چیزی نمی فهمممن غیر تو چیزی نمی بینمای بی تفاوت روبرو با من...
رفتی اما یک نفس چشم انتظارت نیستمتا ابد هم بر نگردی بی قرارت نیستممی دهم تن را به زیر تیغ تهمت ها ولیدیگر آن حلاج مست سر به دارت نیستمآنقَدَر بر من ستم کردی که در تنهایی امبارها گویم چه بهتر در کنارت نیستممیزنم در خلوتم پیوسته بر سیم سکوتتا بفهمی نغمه در آهنگ تارت نیستمزهر ِ مارم باد اگر دل را ببندم بر لبتگر شراب کهنه هم باشی خمارت نیستممن کویری زاده یِ خونین دلِ تفتیده امچشمه ی شیرین ِ آب خوشگوارت نیستمدر حقی...
هرجاکه وای فای روشنهاز فَرطِ تنهابودنهاحساس تنهایی و غمهر لحظه تو آغوشمِه...
دل از این یار بکن، عشق دگر کار تو نیستآنکه می مرد برایت، پس ازاین یار تو نیستداغ تنهایی اش ار،،، تا به جنون هم بکشدهیچکس هیچکس اینجا پی دیدار تو نیستبِرَهانش دگر از مهلکه ی رنگی عشق در دل زخمی او، ذره ای آثار تو نیستقبض ناز تو برای دل او سنگین ستبعد ازاین سینه ی او مخزن اسرار تو نیستاز لبت یک کلمه صحبتی از عشق شنید؟؟پس از این هم،دل او در غم اقرار تو نیستآن چنان گند زدی بر همه ی پیکر...
فاصله ها همیشه یاد آورِ نیازمندی ها هستندنیازمندی هایی از جنسِ دل تنگی...ازجنسِ تنهایی...نیازمندی هایی پُر از خواستن.فاصله ها یاد آورِ قدر نداستن ها می شوندفاصله ها عاشق تر می کنندفاصله ها دوست داشتن را بهتر یادآور می کنند!کیومرث امینی...