پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من بهار زندگیم ،آواز چکاوکم ،شُرشُر آبشارم ،نغمه ی بلبلم، غَزل عاشقی هستم که به معشوق نثارش می دارد.روحی هستم بر جان مرده ،صدای تپش قلبی هستم که از احساسات پرشور و شوق خود می تپد، نسیمی هستم که صورت بشاش و همیشه خندان را نوازش می دهد.صدای تلاطم امواج دریایم ، صدای به هم خوردن برگهای سبز درخشان ام ،صدای پایی هستم که نوید خبر خوش را می دهد، همانا زندگی بر تمام کسانی که قلبی پاک و بی آلایش دارند مبارک باد .بهار زندگی انسانهای بی ریا، با صد...
امشب شبی است که تمام حقیقت تلخ و ناگوار بر دوشم سنگینی عجیبی دارد.اشک عجز و ناتوانی را ساعتها از دیدگانم سرازیر کردم ،اما به جایی نرسیدم.چندین ساعت سکوت را بر حرف زدن مقدم دانستم ولی ... دل طاقت نیاورد و نوشتن را بر سکوت مقدم تر دانست .دست به قلم بُردم ،اما نتوانستم آنچه را که در دلم هست و ، وجودم را سنگین می کند روی کاغذ بیاورم...ساناز ابراهیمی فرد...
دست به قلم بردن،چه راحت و آسان است.اما ...روی کاغذ رقصاندنش،چه سخت و دشوار...ساناز ابراهیمی فرد...
در سیاهی ظلمت زای ذهنش آواره و سرگردان ، پَرسه می زند این طرف و آن طرف ،در تاریکی وحشت زای ذهنش ،صدایی می آید گوش می دهد،بله ... کوفتن در !آنچنان می کوبند که انگار گریزان است. شتابان می زند شاید پناهگاهی بیابد.اما...صدا از کجا می آید !؟از کدام طرف !؟از کدامین سو !؟مات و مبهوت می پرسد،کی هستی ؟؟با شتاب می کوبد.می گوید؛که،منم خودِ تو ...در جایش می خشکد،خودِ من ... !!؟ پس این شخص کیست اینجا ایستاده که ...
مدتی است سؤالی در ذهنم موج می زندکه زندگی چیست؟آیا زندگی، همین ظواهر دنیاست ؟خانه ! کاشانه ! یا معنایی شگرف دارد و عالمی دگر !؟آیا می توان ، زندگی را به همین وسایل مادی و مصرفی بسنده کرد؟آیا می توان ، ظواهر دنیا را برای خود زندگی پنداشت و عمر خود را همچنان به بطالت گذراند ...آیا می توان خود را فریفت ؟که زندگی یعنی شبانه روز!شبانه روز یعنی ؛ خوابیدن ، بیدار شدن و کار کردن و بس !!یا زندگی؛ یعنی ، عشق، محبت،صداقت و پاکی،صفا ،یا...
خفته در خوابند مرده های بو گرفته ی شهردر چارچوب قبور لمیده اند به فکر فردافردایی می رسد دوباره خاک کفن را می تکانندقدم می زنند بی صدا تا شبی بی روح فرا رسدفریاد می زنم بشنوند شاید پژواک صدایم راباز کنید چشمهایتان را باز کنید چشمهایتان را اشک می ریزم ، ناله می کنم، می سوزمانعکاس صدایم را می شنوم ، باز فریاد می زنمبلند شوید ای مرده ها !!! بدرید کفن را ...بشکنید چهارچوب قبورتان را باز کنید چشمهایتان را باز کنید ...
خدایا ... به کجا پناه بَرم ؟!!به کدامین خانه ؟!!ازکدامین انسان ؟!!با چه آوایی کمک بطلبم ...ساناز ابراهیمی فرد...
دل به دلت بستمبا نفس هایت نفس می کشمبا قدم هایت قدم بر میدارمرو به آینده می رویمآهسته و پیوسته با نجواهای عاشقانه سکوت شبانه امان را می شکنیمتا ...روشنایی فردا تلألو خورشید گرما بخش زندگی مان باشدو جوانه های محبت را شاخه به شاخه برگ به برگ اطرافمان پُر می کنیمتا...بوی امید و خوشبختی فضای اطرافمان را عطرآگین کند...ساناز ابراهیمی فرد...
چشمانم نظاره گر انتهای جاده استاشک حسرت آرام و بی صداکاسه ی دیدگانم را پُر می کنداما ... نه به اندازه ای که لبریز و سرازیر شودساناز ابراهیمی فرد...
در کوچه پس کوچه های ذهنم پرسه می زنی این طرف و آن طرف ...هجوم خاطراتت آشفته می کند ذهن پریشان مراخاطراتی که همچو سایه, طول و عرضشان راشفایت حضورت اندازه می زندگاهی کم رنگ ،گاهی پررنگگاهی کوتاه و گاهی بلند ...بسان نقاشی سیاه قلمتنالیته ی حضورت پریشانم می عقکند اندوهگین ، غمگینزمانی خرسند و یا زمانی آراملبخنده مرموزِ روی لبانم رافقط ...تو می فهمی ، تو می دانیپس بیا آرام ...مرا به آغوشت بگیربا گرمای وجودت آرام بخش ر...
دلم کمی بچه بودن می خواهد ...ساده ، بی آلایش، تنها دردش عروسکهاش باشه تل رنگی روی موهاش ،تنها غصه و تنها غمش، تعداد کم عروسکهاش باشه❤ دلم کمی بچه بودن می خواهد ...با دل کوچک و زود رنج اش، تنها غم دنیاش نداشتن بستنی قیفی باشهقهر کردنش ثانیه ای طول بکشه... فکر کنه خیلی وقته قهره ، باید بره آشتی کنه❤ دلم کمی بچه بودن می خواهد ...که دنیای دوست داشتنش به تعداد انگشت دستش باشه بی ریا، بی آلایشانداره ی دنیاش به بزرگی بغل پدر...
گل سرخ محبت را به گل آبی روحم بدل میکنماسب سیاه مرادم را به رنگ سپید می آلایمهر دویشان را در دریای آرزوها می رویانمو در بقچه ای از محبت تقدیمش میکنم به توساناز ابراهیمی فرد...
گل سرخ محبت هم آغوش گشته با گلدان تنهاییمحو گشته سیاهی حقیقتدر بی عدالتی زمانخفته در نگاه مه آلود است کاروان حقیقتمژگان سیاه پنجره را اشک چشم ها فرسودتپش قلبها را هم آوا کرد با آه و سوزباز شده است رو به حقیقت پنجره سپید خیالساناز ابراهیمی فرد...
دزد روح آشفته و پریشان مرانگاههای سرد وجود آشفته ی مرادزدید دل سنگ و بی مرحمم را تک تک جملاتم رانوای حزین روحم رادزدید اما... آرامش روح، نگاه گرم، دل نرمنوای شادی روحم را به من هدیه داد.ساناز ابراهیمی فرد...
هاله ی ابهام موج می گیردسمند خاطراتم اوجنفس در تنگنای سینه ها محبوس\ باد سرد چونان کولی ولگرد \می خروشد در وجودمطشت خونین افقرنگ های قیرگونتاریکی مرموز می لولد در نگاهماجاق آرزوها کورشیشه نیرنگ آبیپرده ی پندار سبززورق اندیشه ی زرد فام فکرمخش خش گام هایت طنین انداخت در ذهنم ...ساناز ابراهیمی فرد...
شیون میکندآسمان سیه فاممی خروشد دریاغرش ابرهای تیره آسمان ناله های سوزناک زمینفوران گرد وغبار خاککور میکند ذهنم رادهان باز میکند,فرو می بلعد,دفن می کند فسیل می کندآرزوهای دلم را...ساناز ابراهیمی فرد...
رنج دیده ی زمانم، شکست خورده ثانیه هاخرد شد پیکرم ,شکست وجودماضطراب مثل خوره,در می نوردد روحم راذره ذره آب می کند وجودم رادفن شده ی زیر خاکممنتظر ...اما برای چه ؟می نشینم چشم به راهمنتظر..... اما برای که؟؟؟؟ساناز ابراهیمی فرد...
عشق من ،بیا ...تا ساحل ابرها سیب سبز روحمان را صادقانه تقسیم کنیم ..ساناز ابراهیمی فرد...
قدم به قدم رفتنتا ساحل آرزوکه نبینی ،شکست دلی را ...سرنوشت موزیانه گول می زندرهگذر پیر بیابان را ...ساناز ابراهیمی فرد...
پروانه آبی خیالمی تراود چهارسو نگاه های دلم راساناز ابراهیمی فرد...
وزش باد شانه می زند زلفان سبز رنگ تپه ها راغرش پی در پی می شکافد ابرهای تیره آسمان راجاری می کند ابر روی زمین سیلاب اشکهایش راو زمین با بوی دلپذیرش خبر می دهد سیرابی خود را سرخی، آلاله، سپیدی نرگسان منتظرساز برگها، آهنگ دلنشین بارانلرزش گلبرگهای لالهمی نوازند آهنگ رسیدن فصل خزان را ...ساناز ابراهیمی فرد...
با دست های خشکیده بسان برگ زردقوی آرزو را جاری می کند در آب روان خیال ...ساناز ابراهیمی فرد...
تو را من چنین می بینم سرابی و خیالی تو را من چنین می پندارم غباری و گردبادیتو را من چنین در می یابمگمشده و ناپیداییتو را من چنین می نگارمنادری و نایابی ...ساناز ابراهیمی فرد...
دست در دستم نهانچشم در چشمم بدوزپا در جا پام بزارحرف هایم را با آهنگ بخوان ساناز ابراهیمی فرد...
میان بیابان برهوت در جاده ُ زمان ماشین عمر با شتاب می رودو با آخرین سرعت دانه های تسبیح زمان را یکی پس از دیگری پشت سر می اندازدوقتی کلمهُ ایست را توی حلقهُسرخین تابلو نظاره گر می شودآخرین ضربات بانک ناقوس زمانتوی گوش طنین انداز می شوددر این لحظه هست که...از اوج افق ها فوارهُ وجودش رافرود می آوردبه خود نگاه می کند خسته و کوفته ،گرد راه چندین سالهدر وجودش نمایان می شودبا فکر وخیال پریشان همچون شعله های آتش زبانه می کش...
❤ پدرم چه خوشبخت بودمآن زمانکه دستهای کوچکم با حرارت دستهای مردانه اتگرم می شد اما افسوس....صد افسوسباورم نیستنباشی و من نفس بکشمنفس نیستبلکه هرثانیهنفس کشیدن بدون توقفسی بیش نیستدوستت داشتمو....دارمو....خواهم داشت...ساناز ابراهیمی فرد...
خیالپرنده ی خیال آرزوچه معصومانه...در لابه لای تنه ی کلفت زمانمدفن گشته...ساناز ابراهیمی فرد...
غم دست به قلم بردنچه راحت و آسان اما ...روی کاغذ رقصاندنش چه سخت و دشوار ساناز ابراهیمی فرد...
زمان.فریاد دلمگمشده ی زمان استگام هایم ناپیدای راهدستمشکست خورده ی اعمال استنگاهم کور شده ی روزگار.ساناز ابراهیمی فرد...
💕 مادر 💕گفتم دانه های سیاه زلفانت راگره زنم به سپیدی بامدادانگفتم چین و چروک پیشانیت رانقش بندم بر کوهساراندرخشش دیدگانت رابسازم ستاره ای بر افق هاگفتم سیاهی اش راآسمانی قرار دهم بر ستاره اشلرزش دستانت رابسازم گهواره ای بر نوه هایت قد خمیده ات را سایه بانی قرار دهم بر رویشزمزمه ی لای لایت رابسازم ترانه ای بر شآن والایت.ساناز ابراهیمی فرد...