متن ساناز ابراهیمی فرد
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات ساناز ابراهیمی فرد
فردا
نه دشمنی ناشناس،
بلکه دوستیست
که هنوز سلام نکرده.
در کوچههای بینقشه
قدم میزنم،
و بوی نان تازه
از پنجرهای باز
به قلبم لبخند میزند...
خورشید،
اگرچه گاهی پشت ابر میماند،
اما هنوز گرم است،
و هر طلوع
وعدهایست از ادامه...
دستانم
سبد کوچکیاند
پر از شایدها،
که با...
آینده...
نامهایست تا نیمهنوشته
که هر واژهاش
در لابهلای طوفان تردید
گم میشود...
در مسیرِ بینقشهٔ لحظهها
قدم میزنم
با کفشهایی از خیال،
بر زمینی
که شاید فردا
دیگر نباشد...
آفتاب،
در افقِ ناشناس
گاهی چشمک میزند
گاهی
خود را پشت ابرهای سکوت پنهان میکند.
و من،
با چمدانی از...
در تقویمِ کهنهٔ رویاها
برگهایی هست
که هرگز ورق نخوردند—
شاید از ترسِ حقیقت،
یا زخمِ تکرار...
باد،
با انگشتان نامرئیاش
بذر آرزوها را
در بیابانِ فراموشی کاشت،
جایی که حتی سایهها
ردی نمیگذارند.
چشمانم،
دو فانوس خاموش
در طوفانِ بیپایانِ انتظار
هنوز...
نوری از فردا را جستوجو میکنند،
بیآنکه...
مادر
گفتم دانه های سیاه زلفانت را
گره زنم به سپیدی بامدادان
گفتم چین و چروک پیشانیت را
نقش بندم بر کوهساران
درخشش دیدگانت را
بسازم ستاره ای بر افق ها
گفتم سیاهی اش را
آسمانی قرار دهم بر ستاره اش
لرزش دستانت را
بسازم گهواره ای بر نوه هایت...
دوستی،
چون فانوس شبهای تار
چون بارانی نرم در کویر
چون نسیمی آرام بر دل خسته...
دستانت را که بگیرم
جهان آرامتر میشود
و در نگاهت،
میبینم تمام روزهای آفتابی را...
دلهای ما،
چون دو ستارهی هممسیر
چون دو برگ بر شاخهای واحد
چون دو موج بر ساحل امید...
اگر...
عشق،
رودی است که در جان جاریست
بیپروا
بیساحل
بینهایت...
چشمانت فانوس شبهای تارم
لبخندت مرهم دل بیقرارم
دستانت،
آشیانهای برای تمام زخمهایم...
تو را با دل
با آغوش
با هر قطرهی اشک
با هر واژهی شاعرانه
میخوانم...
باد اگر نامت را ببرد
گل اگر از عطرت بگوید
زمین اگر...
"اشتیاق دیدار"
در این شب بیپایان
در این سکوت شبانه
دل بیقرارم چون موجی خسته
بر ساحل دیدارت شکسته...
ماه در آسمان نگران
چشم به راه طلوع تو
و من، در هوای آغوشت
چون پرندهای در حسرت پرواز..
تو بیا، ای روشنی جان
تو بیا، ای بهار دل
که من،...
در شکافِ شب،
قطرهای از نور،
بر لبهٔ خاموشی میچکد،
آغوشِ نسیم را
پُر میکند با عطرِ فردا...
در ریشههای پنهانِ خاک،
زمزمهای هست،
نجوای باران،
که دلِ بذر را با رؤیای بهار
نوازش میدهد.
امید،
همان شکفتنِ بیهراس است،
که از دلِ تاریکی،
بیدلیل،
بینام،
به روشنایی پناه میآورد...
امید
در پیچوتاب شب،
ستارهای دور،
با دستانی از نور،
در آغوش باد،
زمزمه میکند امید را—
چون بذر پنهان در خاک،
که از شکاف تاریکی،
راهی به آفتاب میجوید.
رد پای فردا،
بر شانههای صبح،
به روشنیِ رؤیاها،
به لطافتِ آرزوها،
به صبرِ یک موج،
که در دل صخرهها...
زندگیام، باد است که در خلوت کوهستانی نجوایی از خاطرات به جا میگذارد،
سایهای که روی دیوار زمان میرقصد و هر لحظه، شکلی دیگر به خود میگیرد...
من موجم، که پیوسته از ساحلی به ساحلی میروم،
بیآنکه بداند، کدام صخره آخرین آغوشش خواهد بود.
روزهایم برگهایی هستند که پاییز آنها...
مادر،
طلوع آرام صبحهای کودکی،
صدایی که در سکوت شب، مرا به خواب میبرد،
و نگاهی که جهان را برایم کوچکتر و امنتر میکند...
مادر،
دستانی که زخمها را میفهمند،
بغلی که ترسها را به هیچ بدل میکند،
و آغوشی که همیشه باز است،
بی هیچ شرط،
بی هیچ مرز......
پدر،
دستی که جهان را برایم امن کرد،
سایهای که در آفتاب سوخت،
تا من، بیدغدغه، رشد کنم.
پدر،
صدای خستهی شبهای بیپایان،
نگاهی که جادههای دور را میشناسد،
و هنوز،
با همهی رنجها، لبخند دارد...
پدر،
دیوارِ آرام خانه،
سرپناهی از عشق و سکوت،
که حتی طوفانها را به...
سیاهی چشمانت،
آغوش شبهای بیسحر،
معبری از سکوت و رؤیا
که مرا به سرزمینهای بیزمان میکشاند.
در ژرفای آن،
سایهها بیقرار میرقصند،
و ستارگان خاموش،
در تمنای نوری گمشده،
سقوط میکنند.
سیاهی چشمانت،
طلسمی است که جهان را از حرکت بازمیدارد،
و من،
در آن گیر افتادهام،
بیآنکه بخواهم گریزی...
سیاهی چشمانت،
شبی بیانتهاست که ستارگان در آن خاموش شدهاند،
پناهگاهی از رازها، عبور سکوت از مرزهای ناپیدا.
در ژرفای آن، رؤیاها لانه میکنند،
ماه سرگردان، در بازتاب نگاهت گم میشود،
و من، مسافری بیقرار،
که هر بار در ظلمتش سقوط میکنم،
و باز،
شاعرانه برخاسته از وهمی جاودانه...
"جادوی عشق"
عشق، جادویی است که مرزهای زمان را میشکند و در دل لحظهها جاودانه میشود.
چون نسیمی ناپیدا در باغهای خاطره میوزد،
چون بارانی بیقرار، زخمهای کهنه را میشوید.
در انعکاس نگاه، در لرزش آوا، در خاموشیِ دلهای بیتاب،
عشق جاری است...نه آغاز دارد، نه پایان.
حضورش، طنین یک...
جادوی چشمات
چشمانت حکایت هزاران افسانهی گمشده است،
رازهایی که در انعکاس شب میلغزند و در آفتاب بیقرارند.
در نگاهت، روزنهای به بیکران گشوده میشود...
جایی که زمان از نفس میافتد،
و جهان در تپش یک لحظه محو میشود.
چشمانت بارانیاند که خاطرات را میشویند،
آتشهایی که سکوت را میسوزانند،...
"دوستی"
میان همهمهی جهان، تو آرامش صدای منی،
نه از جنس باد و باران،
که از جنس حضورِ همدلانهای
که حتی سکوت را پر از معنا میکند.
تو دوستی هستی که قلبش، جاییست برای پناه بردن،
و من، هر بار با لبخند تو
یاد میگیرم چگونه عاشقانه زندگی کنم...
تو آمدی، و جهان عطر شکوفه گرفت،
باد نامت را در گوش برگها زمزمه کرد،
و من، سایهای میان روشنی حضورت،
که هر بار در چشمانت گم میشود...
باد، راوی عاشقانههای ماست،
میان شکوفههای سیب، نامت را پچپچ میکند،
و هر صبح، خورشید را با بوسهای از خاطر تو بیدار می کند...
تو آن طلوعی که شب را به زانو درآورد،
و من، موجی که هر بار به ساحل آغوش تو بازمیگردد،
تا بار دیگر مفهوم خانه را بیاموزد...
چشمانت، دو ستارهی سرگردانند،
که کهکشانم را با نور خود معنا میکنند،
و من، مسافری که هیچ مقصدی جز آغوش تو نمیشناسد...
دستانت شعر بارانیست،
که ردپای هر واژهی عاشقانه را بر پوست شب حک میکند،
تا ماه بداند، من تنها برای تو میتابم...
نامت، نسیمی است که خواب گلها را پریشان میکند،
و قلبم، پرندهای که همیشه در مسیر نگاهت اوج میگیرد...