پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
آن روزها هر وقت موهایت را باز میکردی،باد وزیدن میگرفت!این خشکسالی بی دلیل نیست؛و جز من هیچکس دلیلش را نمیداند!باد دل باخته بود؛و توموهایت را کوتاه کرده ای!...
بر من از خوی تو هرچند که بیداد رودچون رخ خوب تو بینم همه از یاد رود............
جان آدمی با درد سرشته اندبا درد زاده می شویمو با درد...نه تن میمیردماهیچه هایش از هم می گسلدرگ هایش کرم هایی گرسنه می شوندویکدیگر را می بلعندجان اما زنده می ماند،و برای ابد درد میکشد....چه قدر راه می رویم حرف میزنیمنفس می کشیمو یک روزناپدید میشویم...چه قدر بردگی کشیدیمبردگی خدایان ،تنبعد هم تاریکی ...اگر خودم را تمام کنم،تمام می شود؟...
گفته بودند:از دل برود هر انکه از دیده برفت...تو که همچون نفسیتو که از دیده برفتی و نرفتی از یاد......
به دلم میگویم آن یوسفی هم که به کنعان برگشت استثنابود... تو غمت را بخور...
نقاش نیستم ! اما تمام لحظه های بی تو بودن را درد میکشم .......
خوش نمی آید به جز روی تو ام روی دگر...
بعد از رفتنش موهایم را ازته زدم! دیوانه ام میکرد خاطره ی دستانش........
شعرهایم را میخوانی...و میگویی روان پریش شده ام!پیچیده است... قبول...اما من فقط چشمهای تو را مینویسم...تو ساده تر نگاه کن...️...
همه ماهر شده اند...یک نفر هزاران نفر را,با هم دوست دارد...!اما من!ناشیانه به یک نفر,دل میبندم هزاران بار️️...
به افسون کدامین شعر در دام من افتادیگر از یادم رود عالم ، تو از یادم نخواهی رفت...
گره ی کور دلمدست تو را میطلبد...
من آن شمعم که با سوز دل خویش فروزان می کنم ویرانه ای رااگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان می کنم کاشانه ای را...
هر صبحآفتاباز نخستین برگ شناسنامه ی توسر می زند...تقویمزیر پای توورق می خورد......
هر آنچه دوست داشتمبرای من نماند و رفت…امید آخرین اگر تویی!برای منبمان….....
عطر تو چون گلاب عشقمست کند خیال من...
اکنون که بدون تو نشستیمبا خاطره هایت همه جا دست به دست ایم...
میروی یک روز و با خود میبری روح مرا...
برو آنجا که تو را منتظرند... قاصدکدر دل من،همه کورند و کرند ......
جان پیش کشیم و جان چه باشد ؟آخر نه تو جان جان مایی.....در دیده ناامید هر دمای دیده دل چه مینمایی....؟...
بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالیستشب چنین روز چنانآه چه مشکل حالیست...
دامن معشوق بگرفته به دستعاشقان ازدست آسان کی دهندرند سرمستیم ای واعظ بروعاقلان خود پندمستان کی دهند...
ای لبانت بوسه گاه بوسه امخیره چشمانم به راه بوسه ات...
چشمی که جمال تو ندیدستچه دیدست !؟...
موسی عصایشمحمد کتابشو تو چشمانت...
آرزوی دل بیمار منی ...صحتی عافیتی درمانی...
غروب های جمعه درست مثل چای سرد شده است....از دهن افتاده و تلخ...اول صبحش گرم است و دلچسب... غروب که میشود، ساعت، کند میشوددل پر میشود درون سرهایمان ترافیک میشود جمعه ها باید همیشه، صبح بماند...غروب هایش، آدم را زنده به گور می کند..........
روزِ اولی که شب هنوز هوای این همه ترس و تاریکی نداشت خیلیها میگفتند دیگر کارِ چراغ و ستاره تمام است، اما دیدی آرام ... آرام آرام دلمان به بیکسی صدایمان به سکوت وُ چشمهایمان به تاریکی عادت کردند! حالا هنوز هم میشود در تاریکی راه افتاد وُ از همهمهی هوا فهمید که رودی بزرگ نزدیکِ همین تشنگیهای ما میگذرد....
تو نرم نرم نگاهم کنمن قول میدهم قدم قدم برایت بمیرم...
صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه را دارد...
ز من جدا شده یی همچو بوی گل از گلمنی که داده ام از دست، اختیار تراشدی شراب و شدم مست بوسهٔ تو شبیکنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟...
بهای وصل تو گر جان بُود خریدارم ......
برایت شعر می گویمکه امشب شام مهتاب استمن امشب با تو می گویمهمه ناگفته هایم رادمی با تو به سر بردنخودش آرامشی ناب است... شب بخیر...
هر سو که نظر کنم تو هستی...
تنها در خلوت اتاقبا هر چیزی می شود حرف زدبا میزبا گل های شمعدانیبا هرچه که هستاما من دیوانه ام !میان این همه هستبا تو حرف می زنم که نیستی...
به خدا هیچ کس در نظرم غیر تو نیستلا شریک لک لبیک خیالت راحت...
خیالت بی خیالم نمیشود چرا ؟...
جان به جانان همچنان مستعجل است...
و خواب آخرین نشانی استکه هر شب می روم تا تو را در آن پیدا کنمشبت بخیر...
میان خواب و بیداریشبی دیدم خیال تواز آن شب واله و حیراننه در خوابم نه بیدارم...
دوش در خوابم در آغوش آمدیوین نپندارم که بینم جز به خواب...
غالبا در هر تصادف می رود چیزی ز دست لحظه ی برخورد چشمت با نگاهم دل برفت...
اسراف کرده ایم خودمان را به پای عشقچون کودکی که در پی یک توپ پاره بود...
سر پیری اگر معرکه ای هم باشدمن تو را باز تو را باز تو را میخواهم...
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیستبی گمان در دل من جای کسی هست که نیست ...
شدهای قاتل دلحیف ندانی که ندانی...
بغض پنهان گلویم شده ایهرشب از دوری تو می میرم...
گویند حریفان که برو یار دگر گیرمشکل همه این است که چون او دگری نیست...
ده سرباز توی دستانت،پشت سنگری که تنم بود از چه می ترسیدند !؟که همدیگر را اینطور سفت گرفته بودند...
صد سال ره مسجد و میخانه بگیریعمرت به هدر رفته اگر دست نگیریبشنو از پیر خرابات تو این پندهر دست که دادی به همان دست بگیری...