متن شاعرانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شاعرانه
صحن قشنگت یا رضا دل رابه یغما می برد
رنگ طلای گنبدت ، دل از دو دنیا می برد
ای هشتمین ماه ولا ، فرزند نیکوی علی
نام خوشت هوش از سر اهل ثریا می برد
مبهوت خیل زائرین، هفت آسمانها و زمین
خاک تو را هر زائری با قلب...
بعد از رفتنت نگاهت را برای چشمانم حرام کردم
اما تو، بعد از روی هم رفتنِ پلک هایم پیدایی..
اهریمنِ خوش رویم
خوب بلدی چه کنی تا عاصی شوم
که حالا من تبهکار ترین ناکرده گناهِ این داستان شده ام..
👤مأوا مقدم
دوستان گویند سعدی! خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست می دارم، که در گلزار نیست...
(سعدی)
تورا گم می کنم هرروز و پیدا می کنم هرشب
بدین سان خواب ها را باتو زیبامی کنم هرشب
چنان دستم تهی گردیده از گرمایِ دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هرشب
بهزاد غدیری
خزان بر باغ افکارم خزیده
تمام تار و پودم را دریده
چرا نقاش تقدیر دو عالم
مرا در حال غم خوردن کشیده؟!
ابوالقاسم کریمی
اَز آنهمه بی مهری یاران منم ترسیدم
َز همهمهٔ سردی باران منم ترسیدم
با آن همه اخلاص در این دار مکافات
از محکمهٔ مخفی دوران منم ترسیدم
حسن سهرابی
هوا بس سرد و بی روح است
نفس چون مرگ و اندوه است
میان صبحِ آزادی
دِلَم
گِریان و مجروح است
همان زندانِ مفتوح است.
باران که می بارد
شهر پُر می شود از بوسه های
نیمه کاره اَبرها،
که در شب وصالشان
بی مهابا
هم آغوش شدند،
غافل از آنکه رعد
بیرحمانه سلاخیشان خواهد کرد.
دلم تنهای تن ها شد دوباره
شبیه مرغ مینا شد دوباره
در این دریایِ مواجِ زمانه
اسیرِ موج غمها شد دوباره
قسم به صدای نفس های خاموش
میان
برگ های سبز
لا به لای همین
آینه های به بهار نشسته
زندگی از نو شروع میشود
نگران زرد رنگی های نیامده
نباش
چشمانِ فلک
چشمانِ فَلَک کور شود
گَر نتواند،
این عشقِ میانِ
من و آن یار ببیند
حسن سهرابی
تو آمدی
تو آمدی خاطره شد......اینهمه غصه و بلا
حافظه ام ضابطه شد.....در پس این همه خطا
تو آمدی فاصله شد....میان فتنه و وفا
دافعه ام جاذبه شد......برای آن مهر و صفا
به دورانی که شیر دَربَند و
دل چرکین
زِ دستِ نامرادیهای دوران است.
چه نا زیباست:
کوکِ سازِ نامَردی
به دستِ
کَرکس و کفتار.
@sohrabipoem
سُخنها رَدِپای وَهلِ مرگ است
که دائم با دلِ من در نبرد است
دلی خسته چُنین پیغام سَر داد
که مَرگ با جانِ من در جنگِ سرد است
دنیا همه سر به سر پر است از بازی
خرسند یکی و دیگری ناراضی
در اوجِ گرفتاری دنیا بی شک...
گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی
بهزاد غدیری / شاعر کاشانی
(بی پروا)
در هر دم و بازدمم
در رگ و پیوند من
در غم پنهان من
در جان و تنم
پیدا و ناپیدای منی
همچون پیچکی
از ساقه های خشک و عریان من
می پیچی و بالا می روی
فزاینده و بی پروا
پیچک سبز خیال منی
تو خدای منی...
(پروانه)
دستم را بگیر
به دنبال من بیا
تا تو را با حریم امن نگاه پر از نیاز خود آشنا سازم
با من بیا
تا تو را به خلوت ترین کوچه های دلم
قدم زنان ببرم
با من بیا به خلوت شبانه ام
تا زیباترین واژه هایم را
که آبستن...
ای کاش که میشد فریادی بر آورد
از شدت اندوهی که نقطه پایان ندارد
دردیست در این سینه رنجور
خون می گریم از آن و درمان ندارد...عبیرباوی