متن عطیه چک نژادیان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عطیه چک نژادیان
زیر هر ذرهی خاک وطن، غیرت ماست
خون مردانِ دلیر است، که شد حرمت ماست
نام ایران به لبِ دشمنِ دون لرزان است
چون که در ریشهاش آتشزنهی همّت ماست
هر وجب خاک، پر از قصهی شمشیر و جنون
از دلِ کربوبلا تا صفِ قیامت ماست
مرزها را نه خطوط،...
دل از نسیم نگاهش صفا گرفت و گذشت
به خندهای همه دشت و فضا گرفت و گذشت
بلند قامت عشق و شکوه همت بود
که قامت از غم این ماجرا گرفت و گذشت
به جبهه خط قدم زد، به نور راه گشود
به خنده زخم زمین را دوا گرفت و...
به نام آنکه وطن را روشنی داد
دل اسلام را به نورش دردر رهین باد
خمینی خاست چون خورشید از غرب
برافکند از ستم ظلمت را ز شرق
ندا آمد ز دلهای شکسته
که باید ریشهی طاغوت شکسته
دلش لبریز نور از کوی یار است
ز عهد کربلا با ما...
ای فروغی که نهانی ز نظر در شب تار،
دل ما در طلبت سوخته چون شمع و شرار
در دل شب، به امید سحرت زار و حزین،
چشم ما منتظر آن سحر از نور نگار
در غیابت، دل ما پر زِ تمنا و امید،
که بیایی و جهان را بکنی...
ای صبح امیدِ دلِ شبزدهام کو؟
ای نور نهان! مهِ پنهان زنظرکو؟
صبر آمده در جام من از جنسِ شراره
جان میفشرم تا برسد روز قرارت
در وسعتِ دلتنگی من حبس شدی تو
ای سایهنشینِ دل من، مهر و مدارت
یک لحظه فقط نام تو آرامم کرده
ای قبلهنشین دل...
به وقتِ یک و بیستِ شب، دل از جهان بریدی
ز داغت آسمان گریست، تو خود به نور رسیدی
نه گریه کم شد از غمت، نه یاد تو فراموش
تو آن شهیدِ عاشقی، که تا ابد امیدی
نسیم دشتها هنوز، نفسزنان به یادت
ز غیرتِ تو میوزد، ز صبرِ بیحدت،...
کجایی ای امید دل، ای آخرین نورِ سحر
ای آنکه هستی مژدهی فردای بیشبهای شر
جهان بیتوست زندان، منم حیران و سرگردان
بیا ای ماهِ پنهانم، برآ در چشمِ این کوثر
تویی آن گنجِ پنهانی که در هر دل نشان داری
نسیمِ جمعه میگوید: رسد روزی صدای در
مدینه تا...
به صبح روشن اندیشهات قسم آیت
که بودی آینه صدق و صفا آیت
زبانت شعله حق، قلبت از نور خدا
درون ظلمت غرب چون قمر آیت
به مجلس آمدی با لوحی از اسرار
که افشا کنی از نفاق غرب زده ها آیت
چون امام ره در میدان علم و سیاست...
نه خوف در دلشان، نه حسرتی به دوش
به نور لطف خدا، رستهاند از خروش
در آن هراس بزرگ قیامتد کبری
دلِ یمینصفتان نیست از عذاب به جوش
به دست راست قیامت، کتابشان روشن
سپیدکارترین مردمان خاموش
زمین به لرزه فتد، آسمان ز هم پاشد
ولیک در اَمن باشند، اهل...
به دست یارسپردم همه سود و زیان
شدم رها ز جهان، بیغم و بیفغان
ز موج حادثه دیگر نترسید دلم
که دید دست خدا را به هر جا، نشان
اگرچه عدم زد در مسیر لبخندزمان
نگاه لطف خدا بود مرا سایبان
چه خوش بود دل آنکس که جان را سپرد...
سکوتِ ما گنهکاری است، خیانت با زبان سرد
در آتش نگاهِ او، دل از اندوه میلرزد
صدای گریه ی یک طفل، چه آتشها که افروخت
خدایا بر سر او هم، پناهی نیست، اگر دردیست
کجاست آن عدالتها؟ کجاست آغوش ایمن؟
که دستانش به لرز افتاد، دلش زخمی ز بیدرکیست
نگاهش...
در خرابات غم، آن کس که صبوری پیشه کرد، جام وصل از کف ساقی به سروری نوشه کرد.
نوح در موج بلا، تکیه به امیدی زد،
کشتی از صبر بُرون آمد و طوفان را حیله کرد.
یوسف از قعرِ سیاهی به فلک پر زد باز،
چونکه با صبر، قفس را...
کنار تو دلم آرام دارد،
جهانم تویی، ربی که یار است.
دلم چون با تو خلوت میگزیند،
بهشت از نور تو لبریز و زار است.
مرا تا بندهی عشقت شماری،
چه حاجت غیر تو افتخار است؟
ولی افسوس، هر گاه از در دل
کسی آید، دلم بیاختیار است.
میان جمع،...
ای مولوی، ای شیخِ جان، ای شورِ شیرینِ بیان، تو را با عقل، کاری هست یا بازیست پنهان؟
چرا بودی تو بر استدلال خشمگین، ای سخندان؟
ز عقل و منطق ار ترسی، ز خود ترسی، نه از جان
بگفتی: «پای استدلال، چوب باشد، بیتمکین» ولی خود از همین منطق، کنی...
دگر ز چشم فلک، اختر وفا پیداست؟
نه آن که بود، دلآرام ما، کجا پیداست؟
زبان بریدهام از گفتوگوی نام رب
که در سکوت، صدای دلآرا پیداست
انس رفتهاست و دل از بهشت دلگیر است
ز دشت و کوه، فقط سایه بلا پیداست
بخوان ز جام جهان، زهر هجر را،...
چتر را دید و به دست خویش بشکستش زجهل
بیخبر کاین سایهبان، بر سر بود، آری وطن
چونکه باران زد در آن سایه در آسایش نشست
نشنود آوای خطر، از جهل وی ویران شد وطن
نفهمید ار وطن گردد خراب، آغازِ درد
بر سر او میچکد بارانِ بلا دمبهدم
گاه...
درون رنج، زاده شد دل انسان
میانِ داغ، سر نهاد به طوفان
به کبد، آری، آفرید ما را حق
که راهِ حق نگردد از غم آسان
ز رنج و درد، راهِ کُهن به نور است
که بیمشقت، آسمان نباشد جان
اگر نبودی این تعب، نمیجُستیم
کلید رازهای پردهپنهان
چه میدانی؟...
دلم شبیه رودِ روان سوی دریاس
ت که سر به پای گنبد نوری ز اشک و دعواست
مسیر قم، مسیر طواف دل است و جان
میان ازدحام، دلم سوی آسمانهاست
نشستهایم به امید اشفعی لنا
به لب دعا، به دیدهی ما اشک یکتا است
به سینهمان فقط نفسِ توسل است...
نیرو گرفت جان من از عشق بینهایت
افکند دل به پای رب جاذبهاش عادت
جرم دلم که ثابت است، اما گرانشت
با هر نگاه تازهتر افتاد در عبادت
ضربش اگر یکیست، اما تو بیکرانه
تأثیر تو شدهست به توانِ دو، جسارت
افسون تو، فشاریست از جنسِ آسمان افتادهام، چو سیبِ...
در خلوت شب، نفس ز خود بیخبر است
تنها دل من، به یاد او باخبر است
در سینهام آتشیست پنهان ز جهان
کز زمزمهاش، سکوت رب شعلهور است
مسجد همه جا، ولی خدا در دل من
گوشهنشینِ قلب سحر است
با من سخنی نگفت جز با نگهاش
آری، سخنش نگاهِ...
پناه گیر به یاری که بینشان باشد
که در سکوتِ دعا، خود زبان باشد
تو را اگر همه جا دردمند میبینند
خدا همان نفس گرم مهربان باشد
نگاه کن، وسط گریههایت پیداست
کسی که پشت دل شب، نگهبان باشد
به او پناه ببر، چون رنج به دوشی
که مثل آینه،...
در دل شب چو یوشیج به خلوتش بنگرید
زخم زبان زمانه، دلش ز جا برکنید
گفتند شعر نو اگر سود داشت بگو!
این راهِ بینشانی، چرا کسی نرویید؟
چون گل درون صحرای خارزار وجود
هر واژهاش به طعنه، ز هر دهان بشنود
اما سکوت او چو نسیم صبح دمید
تا...
بیدار شو، که وقت سحر گریه میکند
طفلی میان خواب خطر گریه میکند
در چشم او نه خواب، که دریا پر از غم است
در سینهاش تمام قمر گریه میکند
آیا کسی برای حسین آمده هنوز؟
از دور، "هل من ناصر" گریه میکند
آیینهی سکوت، به فریاد بسته شد
دل...