جمعه , ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
آزادی(رهایی) احاطه کرده اند ، تمامِ وجودم رارو و شب؛پرندگانِ مطیع و رامی که عمری خودخواسته گرفتارِ قفس بوده و حال بعد از مدت ها اسارت، با اولین پروازِ رهاییدریافته اند که؛آزادی عجب طعمِ دلنشینی دارد!...
✍✍•••🌺🍃🌺🍃.رفیق میدونی بهترین انتقام از روزهای سخته زندگی چیه؟! .بهترین انتقام اینه که تیکه های زخمی و مجروح خودت رو از لای آوارها و مخروبه های زندگی بیرون بکشی بعد مثل یک پازل دوباره کنار هم بذاری و امید مرده رو دوباره تو قلبت احیا کنی، اونموقع است که ققنوس وار از مشرق آرزوهات دوباره طلوع می کنی و درخشنده تر از همیشه به جهان رویاهات 💕میتابی ......✍عارفه عطائی...
اگرچه دستانم بسته است و پاهایم توانی برای رفتن ندارد...اگرچه سالهاست فریاد در من مرده است ...و نگاه خسته ام در اسارت اشکها واژه واژه های غم را تداعی میکند...اگرچه خستگی در من حبس شده و خیال رفتن ندارد.. اما میدانم روزی تمام این دردها، خستگی ها،غم ها،محدودیت ها ،ناتوانی ها،...که در من پیله کرده است پروانه هایی🦋 خواهند شد از جنس باور و ایمان من که هیچ غل و زنجیری نمیتواند باور پروازشان را اسیر دنیایی کند که سراسر قفس است .....✍عارفه ع...
من به انکار تو برخاسته بودماما ناگهانمهرت بر دلم نشست...غزاله غفارزاده...
ماه را بسوزانید...خاکبندان پروانهنور چه می خواهد؟!...
دلتنگم و درمان دلم صدای توست حیرانم و فرمان تنم، ندای توست سرگشته از این عشق و رسوایی ویرانم و من جان و تنم برای توست...
قلب تو جزیره ای ناشناخته است و من هر روز در پی کشف آنم برای من مقدسی مثل پرچم وطنمبرای تو باید جنگید برای تو باید جان داد کوثرمرادی فر❤...
برای در آغوش کشیدنت شهر را به تن کردم در کدام خانه ی پیراهنم نفس میکشی؟! سحر غزانی...
تو … شمع دل تاریک منی...
بالاخره عادت میکنی به زندگیبالاخره یاد میگیری هر چیزی ارزش فک کردن ندارههر چیزی ارزش انتظار ندارهبالاخره میفهمی خودت دوست داشتنی هستیو ارزش دوست داشته شدن را داریو بالاخره یه روز یاد میگیری با خودت مهربون تر باشیو سرشار از عشق باشیتا اون روز چیزی نموندهفقط باید به درون خودت سفر کنیو خودت را همان گونه ک هستی بپذیریتو هم زیبایی و مهربانی و هم ارزشمندی تو خارق العاده هستی زیرا بی نظیری و خداوندِ حق، خالق توست پس خودتو دست کم نگیر...
ترجیح میدهم رمانی ناشناخته باشمتا حکایتی جالب و کوتاه در فصلی از کتاب زندگیت ✍️ رامین وهاب...
(عطش)آنگاه که در سایه ی مبهم شبدر بستری چمنزاراز آسمان شبعشق می باریددر سکوتی بی پروادر راهرویی مملو از کاج های خاموشقدم زنان در رگ های تنمبه استقبال عشق آمدینفس هایت را در بارشی شجاعانهبه اندام خسته ام دمیدی...هجوم سربازهایی از عطشدر ریشه های خشک منبیدار شدو آنگاه در من منی آغاز شدمن بعد از تو.فتانه حضرتی پیچک...
(پروانه)دستم را بگیربه دنبال من بیاتا تو را با حریم امن نگاه پر از نیاز خود آشنا سازمبا من بیاتا تو را به خلوت ترین کوچه های دلمقدم زنان ببرمبا من بیا به خلوت شبانه امتا زیباترین واژه هایم راکه آبستن شکفتن استبرای تو دست چین کنمبا من بیا تا پروانه واربه دور پیچک تنهایی ات بپیچم....
🌱(پیچک سبز خیال)عشق غمناکمبا بیم زوالتن من را می لرزاندچون به او می نگرمتک درختی است آزادو من آن پیچک سبز خیالکه بر اوهمچو بند نافی گره خورده تنگ آویزانمو میدانم دست سردی آخردر تب زرد خزانبرگ های سبز مرا می چیند....
در سکوت شهردر پس دیوارهایی کاه گلیمیان کوچه ی قهر و آشتیمات و حیرانممن از درز دیوارهاصدای همه همه ی دخترانی شادبا جامه هایی به رنگ سرخابیبا انارانی به دست را میشنونمکه مستانه در جستجوی عشقبا لب هایی به رنگ خوننام دلبرانشان را زمزمه می کننددر پشت بام این خانه های کهنچه رازها و نغمه هایی خفته استو در پستوی و پنج دری های هر سراچه بوسه ها و چه لبخندهای تلخ و شیرینینهفته استخوب گوش کنتو هم این نغمه ها را می شنوی؟...
🌱به همان سبک خودتبه همان شیوه ی لبخند خودتبه صفای دل یکرنگ خودتبه نگاه افسونگر و دلبند خودتبه تمنای دستان گره خورده به دستان خودتبه کلامت سوگندکه وجودت ای دوستبه همان سبک خودتبه صمیمیت و صفایت در عشق شیوه و رنگ خدایی باشدبودنت...مامن امن و پر از حس رهایی باشدبه همان سبک خودت من نیز دلم می خواهدهمچنانآرام جهانت باشم...نقش یک ماهی افسون شده در بحر وجودت باشمبه همان سبک خودت...فتانه حضرتی پیچک...
✍🏻دلم میخواهد برای فرار از روزمرگی ها راهی پیدا کنم یک راه زیر زمینی یا تونلی رو به سرزمین عجایب ،سرزمینی بی قانون و بی قاعده،با اتفاقاتی عجیب و ماجراجویانه،سرزمینی خیال انگیز و رویایی ،بدون باید ها و نبایدها؛با کلیدی سحر آمیز از سه پر ؛ کوچک و کوچکتر شوم آنقدر کوچک که جسمم بر روحم سنگینی نکند؛ خودم را بردارم و به سرزمین عجایب بروم ؛روحم را از دالانهای آیینه به تونل هایی از نور بکشانم انجایی که دیگر دست و پاهایم سنگین تر از بال رویاهایم نباشد ،...
مگر عشق چیزی فراتر از آن استکه من صدایت کنم و جانم گفتنِ توروحم را به پرواز در بیاورد؟!پریا دلشب...
کاش خداهنگام تولدت،مرا در گوش تو می خواند و سفارش می کرد ......