و چه دوستت دارم ها که نشد با تو بگویم
نگاه کن چه پیر می شوند رویاهایی که تو را نیافته جهان را ترک می کنند
هر چند که هرگز نرسیدم به وصالت عمری که حرام تو شد ای عشق /حلالت
آخر داستان ما نقاشی از تصویر تو بود که آن را با آهی کشیدم
دور از تو درختی خشکیده... عاشق تبر!!
به این پنجره سالهاست که چشم دوخته ام شاید یک پرده بیایی
میدانم هنوز هم دوستم داری و این تنها دروغیست که نمی گذارد بمیرم...
از حال دلم بی خبری اما هر لحظه به یاد تو گرفتار منم...
شاید این غصه مرا بعد تو دیوانه کند که قرار است کسی موی تو را شانه کند...
زندگی بعد از تو چنگی به دل نمیزند تنها کمانچه غمگین است که مینوازد
اندوه مرا بچین که رسیده است!
شست باران همه ی کوچه خیابان ها را... پس چرا مانده غمت بر دل بارانی من...؟
همچو فرهاد بود کوه کنی پیشه ی ما کوه ما سینه ی ما ناخن ما تیشه ی ما
شب همه ی ما یکی بود اما تاریکی هایمان فرق داشت.
کاش من هم یک در بودم! و به رفت و آمد این همه درد عادت می کردم.
آن سوی مرز خیال ابرکی می بارد
مانده ام خیره به راهی ... که تو را چون باد برد.
به خوابم بیا دل که نمی داند رفته ای!
به شب سلام! که بی تو رفیق راه من است!
من صبورم اما ! آه... این بغض گران صبر چه میداند چیست...
تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟ ببین عشق دیوانه ی من چه کردی
هوای پنج شنبه ها همیشه آلوده ی جای خالی خیلی هاست...
حال من حال مریضی است که در کشتن او درد و درمان و طبیبش همه همدست شدند!
رفته ای و چو زلزله بنای جان ریخت که ریخت