متن دلتنگی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلتنگی
تو نیستی
و تمام دلتنگی هایم
از ظرف آرزوهایم سرریز می شود
تا آغوشم را پر کنند از درد
تو نیستی
و همه ی ابرهای دنیا
از چشمانم
غزل وار چکه می کنند
تا اندوهبار
به اسم شاعر آوازم دهند
که من مریض از تو نوشتنم
خوشا چشمی...
ڪـہ از شوق رسیـבن بـہ نگارے خیس باشـב.
امشب از دست تنهایى،
تمام خویش را درخود گُم کرده مى بینم
گُلدان زرد جوانى را ترک خورده مى بینم
ضریح عشق درچلچله مشغله ام،
مسئله دار مى بینم،
بلور خاک بی ثمر
در ریشه درخت جانم
پاییز میبینم
مرغ دل در هوای مدینه مادر
حنجره شب پاره میبینم .
خیلی وقت هست ک چشمهایم از عبور خالیند
عطر تلخ شیرینی، درمشامم نمی آید
آخ...
چشمهایم بزرگ شده بارانند.
بدان...
وقتى ندارمت انگار تمام تنهایى
دنیا روى دوشهایم سنگینى میکند .
وقتى ندارمت خیالم هم حوصله تنهاییم را ندارد .
وقتى ندارمت گویى تمام
شهرم هواى سرد زمستانى
را برخود تجربه میکند
واما زندگى . کتابى است با صفحات سکوت، ک من انها را با چشمان خیس می خوانم..
درخلأ نگاهم فقط سکوت حرف می زند ولاغیر..
پاییز آمد، ولی بی تو غمانگیز است
هر برگِ زرد، نشانی از پاییز است
مهر تو کو؟ که این فصل بیلبخند است
دل بیتو سرد، و دنیا دلگیر است
بیقرار آن سیـہ چشمان مستش گشتـہ בل.
آن کـہ با عشوہ ز من בل را ربوב و پس نـבاב.
پرواز را بال لازم ست
شکفتن را نور
سوختن را هوا
وطپش را طپش لازم ست اما کافی نیست
پاییز قول داده بود که مرا مبتلا کند
نیمۀ آبان است من خسته ام از انتظار
انگار چیزی در هیچستان دلم کم است
وگرنه من آدم خانه نشینی نیستم
گاهی
از لالایی سحر امیز صدایت
می شوم آواز خوان امیدی
که هر شب تار
روشنایی اش را
از فروغ
به عاریه گرفته بود
تا برای ملاقات با محرمانه ترین غزل هایت
تنها
گهواره ی آغوش تو را ببیند
«زوال»
این تن خسته و بیجان را،
این دل گمشده در خزان را،
این روح آزرده از زخم زبان را،
این چشم از خواب گریزان را،
لنگلنگان،
کشانکشان،
میبرم
تا حیاط خانه،
تا خیال محو باغچه؛
میروم
نزدیک نارنج و گیلاس.
آنجا که گل سرخ، سربلند ایستاده،
به دیدار کفشدوزک...
از افلاطون پرسیدند :
عجیبترین رفتار انسان چیست؟
پاسخ داد :🌸🍃
ازکودکى خسته مى شود
براى بزرگ شدن
عجله مى کند
و سپس دلتنگ
دوران کودکى خودمى شود☺️
این پاییز ؛
تو را کم دارد برای قدم زدن
وگرنه من آدم خانه نشینی نیستم....
من و تو
دو صفحه
از کتابی نانوشته ایم
که خود را
نخواهیم شناخت
در وهله ی اول
تا باد
با لهجه ای خاص
پایین تر از پل سیدخندان
ورق زد اسمت را
که با لمس حرف هایت
از خواب سنگ برخیزم
کلمات روشن را
بی کم و کاست
در...
می بوسمت یک روز تنها
می بوسمت رویای زیبا
می بوسمت شاید نسیمی
آورده عطرت را به اینجا
عصر پاییز، وقتِ آرامِ جهان است…
وقتی خورشید خسته، پشت شاخههای زرد پنهان میشود
و سایهها روی زمین دراز میکشند،
گویی همهچیز میخواهد کمی استراحت کند؛
دلِ زمین، دلِ آسمان، و حتی دلِ آدمها.
در عصر پاییز، هوا بوی چای تازهدم میدهد،
بوی بارانِ در راه، بوی پنجرهی نیمهباز و...
بارانهای پاییزی، قصهگوترین بارانهای دنیا هستند؛
آرام میبارند، اما در دلشان هزار واژهی بیصدا دارند.
هر قطرهاش انگار یادآور خاطرهایست که نمیخواهد فراموش شود.
و وقتی بوی باران در هوا میپیچد،
جهان برای لحظهای نفس تازه میکشد.
پاییز، فصلی است برای اندیشیدن…
برای قدم زدن در خیابانهای خیس،
برای نوشیدن...
پاییز که میرسد، جهان آرامتر میشود…
انگار همه چیز در سکوتی باشکوه فرو میرود؛
درختها لباسهای رنگیشان را میپوشند و باد، موهای خستهی زمین را نوازش میکند.
هوا بوی خاک نمخورده میدهد، بوی چای تازهدم و پنجرهی نیمهباز،
بوی دلتنگی و حرفهای نگفته.
پاییز فصلِ میانِ بودن و رفتن است....
تو را که دیدم،
جهان از نو آغاز شد—
نه با انفجار ستارهها،
بلکه با لبخندت،
که آرامتر از نسیم،
دل مرا لرزاند.
تو را که خواستم،
نه برای همیشه،
بلکه برای همین لحظه،
که قلبم بیتابِ بودنِ توست
در سکوتی که فقط عشق میفهمد...
دوست پاییزی من...
تو مثل برگی هستی که با هر افتادن، شعری در دل زمین مینویسد.
مثل بادی که خاطرهی کودکی را از لابهلای موهایم عبور میدهد.
تو آمدی با رنگهای نارنجی و طلایی،
با بوی خاکِ نمخورده و صدای دورِ زنگ مدرسه...
دوست پاییزی من،
تو همراز غروبهایی هستی...
پایان نـבارב בلتنگے هاے تو،
هر شب با نبوבنت بیش از حـב میشوב.