متن ساناز ابراهیمی فرد
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات ساناز ابراهیمی فرد
ماه، بازتاب چشمان توست در شبهای بیخوابیام،
و من، شاعری که شعرهایش را از نور تو مینویسد،
در سایهی هر خاطره، ردپای آغوش تو را میجوید...
در میان عطر شکوفههای گیلاس، نامت را زمزمه میکنم،
باد میداند راز دل مرا،
و هر بار که میوزد،
پرندهای میشوم که به سوی تو پرواز میکند...
ساناز ابراهیمی فرد
"تکرار عشق"
در باغی که باد، خاطرهی دستهای تو را میان شکوفهها پنهان میکند،
چشمهایت رودخانهایست که آسمان در آن غرق شده،
و من، سایهای میان عطر نارنج،
که هر بار نامت را از لبهای باد میشنود،
و دوباره عاشق میشود...
پشتت عشقم
عشق، پشتِ من ایستاده است؛ چون سایهای که در تابشِ خورشید از میان نمیرود، چون کوهی که در برابرِ باد خم نمیشود.
من پشتِ عشقم ایستادهام، همچون درختی که ریشههایش زمین را در آغوش گرفتهاند، همچون دریایی که موجهایش هرگز از تلاطم بازنمیمانند.
عشق، نه وعدهای است که...
عاشقت هستم
عاشقت بودن، همان رازِ ناگفتهای است که در باد جاری میشود، در سایهها میرقصد، در انعکاسِ شب چشمک میزند.
تو را دوست داشتن، نه واژهای است که بر لب جاری شود، نه عهدی که بر کاغذ بنشیند...
بلکه جریانی است که در رگهای زمان میتپد، چون رودخانهای که...
تو میدانی...
تو را دوست داشتن، حکایت نسیمیست که از دلِ دریا برمیخیزد،
بیآنکه بخواهد جز در آغوشِ موج آرام گیرد.
تو را دوست داشتن، قصهی آتشیست که در دلِ کوهستان شعله میکشد،
بیآنکه زمستانی بتواند خاموشش کند.
مثل سایهای که در امتدادِ خورشید زاده میشود،
مثل بارانی که پیش...
خیانتِ رفیق مثل سایهای است که در روشنترین روزهایت آرام میخزد؛
مثل دستی که روزی دستت را گرفت،
اما حالا پشتت را خالی کرده است.
خاطراتِ با هم خندیدن، قدم زدن زیر آسمانِ بیدغدغه، به تکههای شکستهی آیینهای تبدیل شدهاند
که هر بار به آن نگاه میکنی، خودت را در...
"نا رفیق"
خیانت همچون زهر است که آرام در قلبت میچکد، بی آنکه لحظهی ریختنش را ببینی. روزی به حرفهایش ایمان داشتی، به خندههایش، به قدمهایی که کنار هم برمیداشتید. اما حقیقت همچون پردهای کنار رفت و نشان داد که آن اعتماد، فقط سرابی بود در بیابانِ دوستی.
خیانت نه...
خیانت رفیق
تو، سایهای بودی که به خورشید سوگند میخورد،
و من، در آرامشِ نور، نامت را چون دعایی بیپایان زمزمه میکردم.
اما باد آمد، پردهها کنار رفتند،
و دیدم که خورشید دروغی بیش نبود—
و سایه، از آنِ دیگری بود.
ردپای دوستیات را در خاک حک کرده بودم،
اما...
عشقِ بیپایان،
چون رودخانهایست که حتی در خوابِ کوه نیز جاریست،
جایی که زمان میایستد تا تماشایش کند،
و مکان، در آغوشش ذوب میشود.
نه آغازش در خاطرِ زمین مانده،
و نه پایانش در مرز ستارگان جا گرفته...
او آن بادیست که پیوسته میوزد،
بیآنکه دیده شود،
اما هر برگ...
"عشق نافرجام"
او آمد،
همچو نسیمی که بر سطح دریا نقش میزند،
نه برای ماندن، که برای بر هم زدن سکونِ آینهوارم.
نامش را نسیم نگفتند،
اما رد قدمهایش، بوی بهاری داشت
که هیچگاه از پی زمستان نیامد.
دل، به شوق فهمیدن، چون مرغی خاموش
بر سیمهای باد نشسته بود؛...
سوال عاشق به معشوق که من کجای زندگیتم؟
تو، باران ناگهانی یک غروب گرم،
ردپای نسیمی که خواب موج را پریشان کرده،
تو، نورِ محوی که از لابهلای پردههای خاکستریِ زمان
بر خاطراتم میتابد—
نه دور، نه نزدیک؛
نه آغاز، نه پایان؛
تو، آن سکوتی که پیش از طوفان،
و...
عاشق خسته، سایهای است در امتداد غروب، گامهایش بر سنگفرشِ تنهایی بیصدا میلغزند.
چشمانش آسمانی است که باران را از یاد برده، اما هنوز در خود, ابر دارد. دلش آتشِ کمسویی است که شعلههایش را باد با خود برده، اما هنوز گرم است...
او عشق را نه در فریاد، که...
"آزادی"
تو، فرزند طوفانها، رهرو بیقرار بادها...
چشمانت نقشهی کهکشانی است که هیچ مرزی نمیشناسد
و قلبت، پرندهای سرکش که آسمان را به زنجیر نمیکشد...
آزادی، ردپای تو بر خاکهای فراموششده
آهنگی بیپایان در ترانهی جادهها
شعلهای خاموشنشدنی در جانت که شب را میبلعد.
تو راز دانهای هستی که باد...
رهگذر خاطره، سایهای است بر سنگفرشِ ذهن، ردپایش نه بر خاک، که بر دل حک میشود...
میآید، بیآنکه درِ روزگار را بکوبد
عبور میکند، بیآنکه ردپایی از حضورش برجای بماند...
عطری محو از گذشته در هوای اکنون میپاشد،
آفتابی که بر بامِ دل طلوع کرد و غروبش را کسی ندید....
"ویرانی عشق"
عشق، شهری بود که بر ستونهای رؤیا بنا شد،
کوچههایش را عطر وعدههای بیپایان پر کرده بود،
و در هر پنجره، خورشید بیقرار طلوع میکرد.
اما بادهای ناگفته از راه رسیدند،
سایههای شک بر دیوارها خزیدند،
و بارانهای بیهنگام، رنگ از دیوارهای امید شستند.
خانهای که با دستهای...
"آینده "
زمان، جادهای بیانتهاست و ما دو مسافر در سایهروشن آن.
درختان سکوت میکارند و باد رازهای نگفته را میان برگها میرقصاند.
دستهایمان چون دو رشته نور در هم تنیده،
و ردپایمان بر سنگفرش روزهای نیامده،
حکاکی رؤیایی که هنوز شکل نگرفته است.
آینده ما، سطر نانوشتهای در کتابی...
"نجوای ماه و موج"
هر شب، ماه آرام بر دریا میتابد،
و موجها، نامت را با اشتیاق در گوشِ ساحل زمزمه میکنند...
"آتش و پروانه"
تو شُعلهای بیقرار،
و من پروانهای که هیچ هراسی از سوختن ندارد...
"سکوت و دلتنگی"
در سکوت شب،
نامت را هزار بار میخوانم،
تا شاید ستارگان
نامهای از دلتنگیِ من به آسمان ببرند...
"قاصدک"
قاصدکی که از دامنِ باد گریخت،
رازِ دلش را به هیچ خاکی نگفت،
بر گردابِ سرنوشت چرخید،
تا شاید دستی، سرنوشتش را از هوا بگیرد...
در گوشِ شب نجوا کرد:
«سرنوشت من وزشی بیقرار است،
نه آغاز میشناسم،
نه پایانی که در آغوشش آرام گیرم.»
و باد، تنها شاهدِ...
"عطر حضور"
هر نسیم که عبور میکند،
رایحهی دستانت را با خود میآورد،
و من، میان لحظهها گم میشوم،
در خاطرهای که هنوز نرفتهای...
"سوز دل"
عشق تو در من شعلهای است،
که هیچ بادی توان خاموش کردنش را ندارد،
و هر نگاهت، آتشی تازه در دل من میافروزد...