متن ساناز ابراهیمی فرد
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات ساناز ابراهیمی فرد
🍁
پاییز آمد
و برگها،
مثل خاطرات تو
یکییکی از شاخههای دلم افتادند…
بیصدا،
بیادعا،
اما با درد.
🌙
شبهای پاییز
سردند…
اما من
با فکر تو
دستهایم را
در جیب خاطراتت گرم میکنم.
«برف میبارد،
و من به تو فکر میکنم…
به آغوشی که از هزار پتو گرمتر است،
و لبخندی که زمستان را بهار میکند.»
"✉️نامهای از آخرین دیدار"
به تو،
که هنوز در خاطرم قدم میزنی...
آخرین دیدارمان را به خاطر داری؟
آن غروب آرام، که آسمان هم بغض کرده بود؟
تو رفتی... بیآنکه نگاهت را پس بگیری،
و من ماندم، با دلی که هنوز صدای قدمهایت را میشنود.
در آن لحظه، زمان ایستاد. ...
🍂 پاییز، قرارِ دوباره
و من،
در امتدادِ پاییز
با هر برگِ افتاده
به تو نزدیکتر شدم...
تا آن روز،
که کوچهها
بوی آشنایی گرفتند
و باد،
موهای تو را
دوباره به حافظهام آورد.
تو آمدی...
با لبخندی که
تمامِ غروب را روشن کرد
و چشمانی
که هنوز
پاییز را...
🍁 نامهای از دلِ پاییز
به تو،
که هر برگِ افتاده، نامت را زمزمه میکند...
پاییز آمده،
و من دوباره به یاد تو افتادهام.
نه از روی عادت،
بلکه از روی دلتنگیای که هر سال
با اولین بادِ سرد
در جانم ریشه میدواند.
امشب،
در کوچهای که هنوز ردِ قدمهایت...
🍂 در امتدادِ پاییز
تو آمدی،
در لحظهای که برگها
از شاخه دل میافتادند
و باد
نامِ تو را
در گوشِ درختان زمزمه میکرد.
پاییز،
نه فصل بود
نه زمان،
پاییز
حضورِ تو بود
در رنگِ زردِ نگاهها
در صدای آهستهی قدمها
که روی خاطرهها راه میرفت.
من
در کوچهای...
رویای برباد رفته
در تقویمِ کهنهٔ رویاها
برگهایی هست
که هرگز ورق نخوردند—
شاید از ترسِ حقیقت،
یا زخمِ تکرار.
باد،
با انگشتان نامرئیاش
بذر آرزوها را
در بیابانِ فراموشی کاشت،
جایی که حتی سایهها
ردی نمیگذارند.
چشمانم،
دو فانوس خاموش
در طوفانِ بیپایانِ انتظار
هنوز
نوری از فردا را...
آینده...
نامهایست تا نیمهنوشته
که هر واژهاش
در لابهلای طوفان تردید
گم میشود.
در مسیرِ بینقشهٔ لحظهها
قدم میزنم
با کفشهایی از خیال،
بر زمینی
که شاید فردا
دیگر نباشد.
آفتاب،
در افقِ ناشناس
گاهی چشمک میزند
گاهی
خود را پشت ابرهای سکوت پنهان میکند.
و من،
با چمدانی از...
ای پدر، ای سایهی آرام جان
رفتی و ماند از تو یادِ جاودان
چون چراغی در شبِ تارم شدی
روشنی در خانهی بیهمزبان
دست تو بویِ امید و مهر داشت
چشم تو آیینهی روزِ نهان
بر دلم هر شب گذر داری هنوز
با نسیم خاطراتِ بیکران
خندهات، تسکینِ هر اندوه...
در امتدادِ صفحههای بیپناه،
دختری نشسته است
با کتابی که
نه قصه میگوید،
نه آرامش میبخشد.
حروف،
چون پرندگان زخمی
بر ذهنش میلغزند،
و هر واژه
سایهایست از خاطرهای که نمیگذرد.
پنجره بسته است،
اما بادِ اندوه
از لای سطرها عبور میکند
و موهایش را
مثل شاخههای بیتابِ بید،
در...
دوست خوب، گوهری کمیاب است که در لحظات تاریک، روشنیبخش راه میشود.
مثل نسیم صبحگاهی، آرامشبخش روح، مثل فانوس شب، راهنما در مسیرهای ناشناخته.
با یک دوست خوب، دلگرم میشوی، سخنانش مرهمی برای زخمها، حضورش پناهگاهی از جنس اعتماد.
او نه تنها همراه روزهای شادی، بلکه سنگ صبور لحظات دشوار...
فردا
نه دشمنی ناشناس،
بلکه دوستیست
که هنوز سلام نکرده.
در کوچههای بینقشه
قدم میزنم،
و بوی نان تازه
از پنجرهای باز
به قلبم لبخند میزند...
خورشید،
اگرچه گاهی پشت ابر میماند،
اما هنوز گرم است،
و هر طلوع
وعدهایست از ادامه...
دستانم
سبد کوچکیاند
پر از شایدها،
که با...
آینده...
نامهایست تا نیمهنوشته
که هر واژهاش
در لابهلای طوفان تردید
گم میشود...
در مسیرِ بینقشهٔ لحظهها
قدم میزنم
با کفشهایی از خیال،
بر زمینی
که شاید فردا
دیگر نباشد...
آفتاب،
در افقِ ناشناس
گاهی چشمک میزند
گاهی
خود را پشت ابرهای سکوت پنهان میکند.
و من،
با چمدانی از...
در تقویمِ کهنهٔ رویاها
برگهایی هست
که هرگز ورق نخوردند—
شاید از ترسِ حقیقت،
یا زخمِ تکرار...
باد،
با انگشتان نامرئیاش
بذر آرزوها را
در بیابانِ فراموشی کاشت،
جایی که حتی سایهها
ردی نمیگذارند.
چشمانم،
دو فانوس خاموش
در طوفانِ بیپایانِ انتظار
هنوز...
نوری از فردا را جستوجو میکنند،
بیآنکه...
مادر
گفتم دانه های سیاه زلفانت را
گره زنم به سپیدی بامدادان
گفتم چین و چروک پیشانیت را
نقش بندم بر کوهساران
درخشش دیدگانت را
بسازم ستاره ای بر افق ها
گفتم سیاهی اش را
آسمانی قرار دهم بر ستاره اش
لرزش دستانت را
بسازم گهواره ای بر نوه هایت...
دوستی،
چون فانوس شبهای تار
چون بارانی نرم در کویر
چون نسیمی آرام بر دل خسته...
دستانت را که بگیرم
جهان آرامتر میشود
و در نگاهت،
میبینم تمام روزهای آفتابی را...
دلهای ما،
چون دو ستارهی هممسیر
چون دو برگ بر شاخهای واحد
چون دو موج بر ساحل امید...
اگر...
عشق،
رودی است که در جان جاریست
بیپروا
بیساحل
بینهایت...
چشمانت فانوس شبهای تارم
لبخندت مرهم دل بیقرارم
دستانت،
آشیانهای برای تمام زخمهایم...
تو را با دل
با آغوش
با هر قطرهی اشک
با هر واژهی شاعرانه
میخوانم...
باد اگر نامت را ببرد
گل اگر از عطرت بگوید
زمین اگر...
"اشتیاق دیدار"
در این شب بیپایان
در این سکوت شبانه
دل بیقرارم چون موجی خسته
بر ساحل دیدارت شکسته...
ماه در آسمان نگران
چشم به راه طلوع تو
و من، در هوای آغوشت
چون پرندهای در حسرت پرواز..
تو بیا، ای روشنی جان
تو بیا، ای بهار دل
که من،...
در شکافِ شب،
قطرهای از نور،
بر لبهٔ خاموشی میچکد،
آغوشِ نسیم را
پُر میکند با عطرِ فردا...
در ریشههای پنهانِ خاک،
زمزمهای هست،
نجوای باران،
که دلِ بذر را با رؤیای بهار
نوازش میدهد.
امید،
همان شکفتنِ بیهراس است،
که از دلِ تاریکی،
بیدلیل،
بینام،
به روشنایی پناه میآورد...
امید
در پیچوتاب شب،
ستارهای دور،
با دستانی از نور،
در آغوش باد،
زمزمه میکند امید را—
چون بذر پنهان در خاک،
که از شکاف تاریکی،
راهی به آفتاب میجوید.
رد پای فردا،
بر شانههای صبح،
به روشنیِ رؤیاها،
به لطافتِ آرزوها،
به صبرِ یک موج،
که در دل صخرهها...
زندگیام، باد است که در خلوت کوهستانی نجوایی از خاطرات به جا میگذارد،
سایهای که روی دیوار زمان میرقصد و هر لحظه، شکلی دیگر به خود میگیرد...
من موجم، که پیوسته از ساحلی به ساحلی میروم،
بیآنکه بداند، کدام صخره آخرین آغوشش خواهد بود.
روزهایم برگهایی هستند که پاییز آنها...
مادر،
طلوع آرام صبحهای کودکی،
صدایی که در سکوت شب، مرا به خواب میبرد،
و نگاهی که جهان را برایم کوچکتر و امنتر میکند...
مادر،
دستانی که زخمها را میفهمند،
بغلی که ترسها را به هیچ بدل میکند،
و آغوشی که همیشه باز است،
بی هیچ شرط،
بی هیچ مرز......
پدر،
دستی که جهان را برایم امن کرد،
سایهای که در آفتاب سوخت،
تا من، بیدغدغه، رشد کنم.
پدر،
صدای خستهی شبهای بیپایان،
نگاهی که جادههای دور را میشناسد،
و هنوز،
با همهی رنجها، لبخند دارد...
پدر،
دیوارِ آرام خانه،
سرپناهی از عشق و سکوت،
که حتی طوفانها را به...