شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
مثل آن سوسک که بر روی کمر افتاده.
دست و پا میزنم اما سر جایِ خودمم
مثل آن سوسک که بر روی کمر افتاده.
دست و پا میزنم اما سر جایِ خودمم
آخر الامر
تفنگ
خودش را برداشت
و پرندهای را
که سالها در ذهن نگه داشته بودم
آزاد کرد...
دو آتشفشان
فوران کردهاند و نمیدانم
مذابهای ریخته را
چطور باید از صحنه پاک کرد
خشک شدهاند!
خشک شدهام پای این همه غم!
با این همه غم چه باید کرد؟
چشم به آیینه بدوزم که چه؟
جایِ تَرَکهای تنم تَر شود؟
در آسمانی که نیست
قدم میزند
میاندیشد
و به ابر بودنش
جرقه جرقه میسوزد...
{سوال پشت سوال:}
چرا؟
چرا در دمای بالای تنهایی
حجمِ پوچی افزایش مییابد؟
چرا؟
چرا اکسیژن
نمیخواهد بفهمد
در ریههای یک مرده زندگی میکند؟
چرا؟
چرا ماهیها
بر ابتذالِ شریانهای آب
موج میخورند؟
چرا؟
چرا هیچ...
روزِ تولّد به کفن دیدنم
قصّهی بی سر به جهان پا گذاشت
سهمِ من از بارشِ باران چه بود؟
کاسهی سوراخ برایم چه داشت؟
پیلهتنیدن به تنم را نبین
لحظهی پروانهشدن مُثلهام
عشق اگر شعلهی این زندگیست
بیشتر از حدّ ِ خودم شعلهام !!
نقشهی چنگیز برایم بِکِش
خنجرِ خود...
بی تو تنهایی و دلتنگی و این پنجره ها
گر چه باران زد و سبزند همه منظره ها
چتر در دست خیابان به خیابان گشتم
تا که خالی شوم از بغض و غم خاطره ها
زندگی
جعبهای بود
که کاغذهای کادویش
به باد سپرده شده بود
هدیه؟
یک سنگ
در میان آینههای شکسته
یا شاید
خندهای از یاد رفته
بر لبهای کودکی که هیچگاه زاده نشد
کسی گفت:
«باز کن!»
و جعبه پر شد از تاریکی
از سکوتی که حرفهایش را
گم کرده بود
و...
در جامِ طلا شرارِ شیدا دارد/
هر قطرهاش آتشی تمنا دارد/
گر شعلهکشان به دل بریزی، بینی/
از خاکِ وجود، جانِ زیبا دارد/
در سایهی سبزِ خویش مأوا دارد/
در ریشهی خود هزار دنیا دارد/
هر برگ که میریزد از او میگوید:/
با مرگ هنوز زندگیها دارد/
...
کار هر روز و شب من است
دل سپردن به پنجره ها
دیدن رهگذران
رد سایه ها در مه
و جای خالی شعرها
اسم ها
دست ها
نگاه ها...
دوست ندارم
جای خالی باشم
حتی در قاب خیال
دو آتشفشان
فوران کردهاند و نمیدانم
مذابهای ریخته را
چطور باید از صحنه پاک کرد
خشک شدهاند!
خشک شدهام پای این همه غم!
با این همه غم چه باید کرد؟
آخر الامر
تفنگ
خودش را برداشت
و پرندهای را
که سالها در ذهن نگه داشته بودم
آزاد کرد...
در آسمانی که نیست
قدم میزند
میاندیشد
و به ابر بودنش
جرقه جرقه میسوزد...
{سوال پشت سوال:}
چرا؟
چرا در دمای بالای تنهایی
حجمِ پوچی افزایش مییابد؟
چرا؟
چرا اکسیژن
نمیخواهد بفهمد
در ریههای یک مرده زندگی میکند؟
چرا؟
چرا ماهیها
بر ابتذالِ شریانهای آب
موج میخورند؟
چرا؟
چرا هیچ...
در آسمانی که نیست
قدم میزند
میاندیشد
و به ابر بودنش
جرقه جرقه میسوزد...
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس،
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس،
با این همه حال و در چنین تنگدلی ،
جا کرده محبت تو چندان که مپرس،،
در دیاری پُر ز ظلمت
کوچه هامان بوی غربت
خانه هامان عطر نفرت
شعر هامان بوی هجرت می دهد.
در هوایی پر ز حیرت
بوسه هامان بوی شهوت
خنده هامان رنگ نخوت
چشم هامان طعم سرقت می دهد
دلتنگم و جز روی خوشت در نظرم نیست،
در گیتی و افلاک به جز تو قمرم نیست،
با عشق تو صبح را به سحر گاه رسانم،
بی لذت دیدار تو شب را سحرم نیست،،
شب تا سحر ز هجرت همچون اجاق داغم
تب دارم و پر از لرز ، زندانی اتاقم
تنهاتر از خدایم ، یک مرغ عاشق تک
در انفرادیم یا مست سکوت باغم
مزمن ترین مریضم اما همیشگی حاد
بیمار لا علاجم ، هر صبح خون دماغم
در آرزوی رفتن ، شاید...
نام شعر: آغوش
بی صدا صدایم کن
تا از ابتدا
عاشق اسمم شوم
بی هوا در زندان آغوشت
مرا حبس کن
این حبس را
بی تعارف
دوست دارم
از ابتدا
بیا بسازیم زندانی در هم
چون این زندانبان را
بی تعارف
دوست دارم
اگر باشد گناه عاشقی
سنگین ترین جرم...
نام شعر: منطق
پشت من گفتی ندارم من که حتی منطقی
آبرو داری همیشه کرده ام نا لایقی
می زنی تهمت چرا بر قلب این عاشق عزیز؟
من که تسلیمت همیشه بوده ام ای مشرقی
هرکسی لافی زده پشتت زبانش بسته شد
من نگفتم از بدی های تو همچون عاشقی...