جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
سُئل علىّ إبن أبىّ طالبْ علیه السلام: أهناک أشد من الموت؟ قال: نعم؛ فراق الأحبة أشد من الموت💔 فراق 90؛ پرسیده شد از امیرالمؤمنین علی علیه السلام که چه چیزی سخت تر از جان کندن مرگ است؟ فرمود: همانا فراق دوست(یار) سخت تر از مرگ است. کتاب عاشقانه هاى على و زهرا سلام الله علیها اثر مرحومه دکتر سادات رضوى...
امشب قلم در دفتر من گریه سر دادگویا دلش از شعر تنهایی گرفته! با اشک خود بر سینه ی دفتر روان ؛ گفت: بس کن نگارش ؛ در رثای او که رفتهدور از تو و غمنامه های ناگزیرتبی شک کنار یار و دلدارش نشستهاما تو اینجا بیقراری از جداییبر جان خود ؛ خنجر شدی قلبت شکستهبر گور عشق و خاطرات رفته بر بادکمتر بریز این غنچه ها را دسته دستهبس کن دگر ؛ مویه نکن از رفتن اوتا مرگ در چشمان تو ؛ حلقه نبستهشهرزاد شیرازی <<چه دلتنگم&...
مرگ گاهی زود به سراغ آدم ها می آید، آنها که عمرشان کوتاه است. اما بعضی از ما زنده نیستیم ! مرده ایم ! چرا کهنه زندگی را شناختیم،و نه مرگ را ! چرا که عشق، آزادی، احساسات، امید، و تعلق را، هرگز نیافتیم ! سیلویا پلاتترجمه از مرجان وفایی ...
صدایم کن! صدایم کن دوبارهبگیر از خوابم این کابوس ها رااسیرم در شبی سرشار از مرگبچین روی سرم فانوس ها را شدم تنهایی قاجار انگار ببین در وحشتِ من روس ها را!سکوتم گور تلخ ناامیدی ستکسی می آورد ناقوس ها را لبم را مرگ می بوسد و هرباربه جانم می کشم ویروس ها را چه می خندند این مردم کنارمنمی بینند ما مایوس ها راتبی دارم و می سوزد وجودمبیاور کل اقیانوس ها را ◻ شاعر: سیامک عشقعلی...
مهدی جان...برادر نازنینم...فقط خدا میداند چگونه زندگی را میگذرانم,,به بطالت بیهودگی,تو رفتی ...چشمانت را بستی و رفتیاما نمی دانستی در پس این رفتن تو چه غم ها و غصه هایی که بر سر ما خراب نشدنمی دانستی با رفتنت سیاه شد تمام نقطه های رنگی درون دنیایمان.نمی دانستی همان هنگام که چشمانت را بستی و فروغ نگاهت را از دنیای ما گرفتی،ما هم در تاریکی محض محو شدیم.تو نور دنیای ما بودی،تو امید خشت خشت این کاشانه بودی و نمی دانستی،ن...
آرزوی مرگ را به آغوشمان می آورند همان ها که مارا زاده اند تا رویاهای بدست نیاورده شان را زندگی کنیم :) - کتایون آتاکیشی زاده...
من خسته از زمین و زمان هستم حتی من از خودم به خدا سیرمدر یک غروب خسته ی تابستان در یک اتاق ساکت و دلگیرممثل کسی که منتظر مرگ است در ساعتی که ساعت اعدام استدارم به مرگ می رسم انگاری از زندگی ؛ زمین و زمان سیرماحساس می کنم که به سلولی افتاده ام نه راه فراری هستنه پیک مرگ می رسد احساسم این است این که در غل و زنجیرمدر دشت سوت و کور غروبستان همسایه ی سکوت شدم آخرمانند گرگ قریه ی تاریکی تحت تسلط و نظر شیرمشیر است او به اسم به عن...
ز طاعت جامه ای نو کن ز بهر آن جان ور نهچو مرگ این جامه بستاند ٬ تو عریان مانی و رسوا...
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیستاین پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست...
در تقدیر صنوبرها مرگ نیست؛به روایتِ نیمکت ها گوش کنیم،که عشق را می فهمند! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
معتادِ تنهایی را میان مردم می برند و در کمپِ ترکِ خویشتن، به کشتن می دهند..! - کتایون آتاکیشی زاده...
غسان کنفانی:چه بسا مرگ تنها با توقف نبض حاصل نشود، زیرا انتظار؛ مرگ است، دلزدگی؛ مرگ است، ناامیدی؛ مرگ است، و تاریکیِ آیندهٔ نامعلوم هم در حکم مرگ است....
صدای قدم هایت)به کجا بروم که صدای قدمهایت را نشنومروزگار پایش را رو گلویم گذاشتهنمی گذارد تو را از یاد ببرمدرد بزرگیست،که می شود تو را دیداما نشود تورا درآغوش گرفتصدایت در جهان ذهنم انعکاس می شودنجوایی در گوشم اسم تو را می خواند.به کدام کویر،جنگل ،دریا بروم تا پیدایت کنمای هستی نیستی اممدت هاست دلم بهار را ندیده دیگر نغمه پرندگان مرا مسحور نمی کندنغمه های آن ها برایم از هرصدایی غم انگیز تر شده وصدای مرگ می دهد.زمستان ...
چه غریبانه ...مرگ خویش را تماشا میکنم هر روز...
سُخنها رَدِپای وَهلِ مرگ استکه دائم با دلِ من در نبرد استدلی خسته چُنین پیغام سَر دادکه مَرگ با جانِ من در جنگِ سرد استحسن سهرابیsohrabipoem...
مرگ انتظار نیست انتظار مرگ است...
دلم مرگ می خواهد چرا که یک بار در دستان او جان دادمآن مرگ تداعی گر آخرین لحظات شیرین با هم بودن است برایم.مرگی که با دستان او رخ داد را می خواهم.مرگی که با چشمانم به انتظارش نشستم.مرگی که چشمانم را به روی او گشودم و اشک هایم را پاک کردم.و در آخر می خواهم مرگم را به یاد بیاورم.مرگی که تمام وجودم مملوء می شود از آن روز!مرگی که قلبم را می شکند و از میان دستانم بیرون می کشد او را!ainaz8360...
انسان را با تکبر چه کار؟ در آغاز، نطفه بى ارزشى است و سرانجام مردارى (گندیده). نمى تواند خود را روزى دهد و نه مرگ را از خود دور سازد....
مرگ ! سرت را بالا بگیر اینجا زندگی بیش از تو جان می گیرد کامبیز حامدی...
رقص برگ ها را در پاییز دیده ای؟!آرام و رقصان به استقبال مرگ می روند..آری انسان های خوب نیز، حکم برگ های پاییز را دارند؛ که از مرگ هراسی ندارند .خوشا آنان که چو برگ های رقصان پاییز بی باک از تجدید و تهدید و مرگ هستند.........مبینا سایه وند...
با مرگ اگر تو را میتوان دید کی می رسد این تولد ما ؟!...
به چشمانت خواهم آموخت،که....زندگی پیمایشی است آرام و فرسایشیاست مداوم تا. مرگ@sohrabipoem ...
شعری درباره مرگخدایا مرگِ من آسان بِگرداناَنیسم را به قبر،قرآن بِگردانشفیعی من ندارم در دو عالمعلی موسی الرضاسلطان بِگردانشعراز:حسین صالحی...
بزرگ ترین ترس ما در برابر مرگ درد نیست. آنچه ما را می ترساند این است که باید کسانی را که دوست داریم بگذاریم و به تنهایی راهی سفر شویم.» استاد پترزبورگ » جی.ام.کوتسی...
تیک نات هانِ شاعر و استاد ذن: بزرگ ترین ترس ما آن است که پس از مرگ دیگر نباشیم. اگر چنین گمانی در سر داریم، پس ما خودمان را خوب نشناخته ایم.ما می توانیم هر روز خود را بی دغدغه ی آنچه پس از مرگ بر سرمان می آید زندگی کنیم. با تأملی ژرف درباره ی این که ما کیستیم و چگونه است که هستیم، و این که چگونه زنده ایم و زندگی می کنیم، بر ترس خود چیره می شویم تا یک زندگی شادتر و آزادتر را تجربه کنیم....
هیچوقت در زندگی تان به خاطر احساس ترس عقب ننشینید.همه ی ما بارها این جمله را شنیده ایم که بدترین اتفاقی که ممکن است بیفتد چیست؟مثلاً اینکه بمیرید؟اما مرگ بدترین اتفاقی که ممکن است برایتان رخ دهد نیستبدترین اتفاق در زندگی این است که اجازه دهید در عین زنده بودن،از درون بمیرید....
در خفا پیر می شویم حرف هایمان را آنقدر در سینه حبس می کنیم که روح و جسممان را تجزیه می کند اما به زبان نمی آوریم مبادا با همان ها دارمان بزنند... در هر دو صورت... مهم نیست. مرگ حق است! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
کسی از ایستادن بدون چتر زیر باران نمی میرد! مرگ لحظه ای می رسد که پرستاری نباشد هنگام بیماری با قربان صدقه رفتن ، تیمار داری ات را بکند... انسان همیشه از تنهایی جان می دهد! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
هرچه داری به پای زندگی بریزتا مرگ نتواند چیزی با خود ببرد... جیم هریسون...
گابریل گارسیا مارکز :تنها در صورتی در لحظه مرگ افسوس خواهم خورد که مرگم به خاطر عشق نباشد...
غمگین بود!مانند تمام این روزها،تمام این ماه ها،تمام این سال ها و...نمی دانست کِی گذشت روزهای عمر اوروزهایی که باید جوانی میکرد اما نکرد،روزهایی که باید خوش می گذشت اما نگذشت خسته بود از این فعل گذشته.چرا گذشته بود؟!برای او که هنوز تازگی داشت انگار همین ثانیه ی پیش بود.دیگر فایده ای نداشتهر چه دوره کرده بود و پیر تر شده بود.می شنید!ناقوس مرگ را می گویم!خودش را آماده کرده بود .وقتی او نیست،وقتی همه رفته اند،وقتی زندگی فرام...
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساختولی بسیار مشتاقم که ازخاک گلویم سوتکی سازدگلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوشکه او یکریز و پی درپی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشاردو خواب خفتگان آشفته و آشفته تر سازدبدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را......
سه چیز تمامی نداردتوو عشقو مرگمحمود درویشمترجم : احمد دریس...
مردم می میرند و بدی کار این است که به این مرگ تدریجی عادت کرده اند. شیوه هایی برای زندگی پیدا شده که به این مرگ می انجامد. مرگ ومیر اطفال، کار کمرشکن زن ها، گرسنگی مزمن همه، خاصّه سالخوردگان، چیزی نیست که پنهان باشد. مردم به تدریج به جایی رسیده اند که سیاهی روزگار خود را نمی بینند و شکایتی نمی کنند و به این ترتیب ما هم خیال می کنیم که این وضع طبیعی است و جز این نباید باشد.- رستاخیز- لئو تولستوی...
ﺣﺎﻟﻢ ﺣﺎﻝ ﮔﺮﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺗﻮﺑﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺗﻮﺑﻪ ﮔﺮﮒ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ !...
به انگشت عصا پیری اشارت میکند هردمکه مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجا...
بی گمان سخت ترین حادثه مرگ است ولی می شود مرگ در آغوش تو آسان باشد...
روزگاران گذر کردندیارانی دگر مردند!دوستان دیروز را در قبر دراز کردندمنتظر مایند...مائی که فردائیمفردا که باز آید،نسلی جدید آیدمرگی به همراهش، هر روز پدید آیدرعنا ابراهیمی فرد...
این بغض نجابت به دل انگار ندارداسبی ست سراسیمه که افسار ندارداز نالهٔ من بود که دیوار فرو ریختچون طاقت سیلاب غم اینبار نداردسربازم و تنها شده در حملهٔ دشمنبی عشق تو دلشورهٔ رگبار نداردویرانه ترین خانهٔ این شهر خرابمتخریب تو را لشکر تاتار ندارددر دوزخم و دلخوشِ فردای بهشتم انگار که این چرخ جهاندار ندارد هر لحظهٔ دیدار تو شد خاطره درمنسخت است که هرخاطره تکرار نداردبیداری ام از وسوسهٔ مرگ تهی نیست خوابِ تو ب...
نمیدانم نامش را چه بگذارم مرگ یا جنون ¿¡زمانی که در صفحه شطرنج زندگی شاهم را به ناچار به سربازان رقیبم تسلیم کردمو اینگونه بود که در زندگی کیش و مات شدم...
من زشتی ها را دیده ام، اما آنها را ننگریسته ام. به عزرائیل نمی اندیشم، به او افتخار خواهم داد که به من بیندیشد. و به او خواهم گفت تو پاداش من هستی، نه پایان من، چرا که مرگ برایم رهایی نیست، آغاز دیگری است.اگر مرگ را تولدی دیگر بدانیم، خواهم گفت که دست هایم دوباره نقاشی خواهند کرد و بار دیگر، بار سرنوشتی را که حماسه ی عشق را به تلخی و سختی، اما پرشکوه زیسته است به دوش خواهند کشید.تا در تولدی دیگر، دلهره ها و شادی های زندگی را تصویر کنند و ...
بی روی خوش تو زنده بودن مرگ است به نام زندگانی...
مَردم از دیدنِ منِ بدون تو وحشت دارند...از دیدن مَردی که قسم خورده بود با رفتنت بمیرد ، و مُرد اما خاک نشد!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
به روز مرگ چو تابوت من روان باشدگمان مبر که مرا درد این جهان باشد...
اکنون آرامش مرگ استو آتش هایی که به من می نگرندآه که دیگر به پاسخ آن همه گذشته ،باز یافته هایم را می بینممرگ های پنهان را که با چشمانش افروختتا من بگذرمیک دور به گِردِ جهاناکنون خفته امبر زانوانم استسهل انگار بر پیشانیم((هوشنگ چالنگی))...
یسری ها میگن مرگ ترس دارهمن میگم زندگی ترس داره،اونهایی ک تو عشق بهتون میگن حاضرن براتون بمیرن بندازین دور،اونهایی ک بهتون میگن حاضرم کنارت زندگی کنم حاضرم زندگی رو بسازم وزنده بمونم نگه دارید از زندگی وزنده موندن ترسناک تر ندیدم... میدونی چرا ترسناک؟چون شاید مجبور باشی برده بشی،شاید نیاز باشه برای زنده موندن شرف وانسانیتت روبدی!سختی بسیارزیادی داره زندگی اما زیباست،ولی به مرگ چندثانیه فکر کنید الان میاد وتو چندثانیه بعدنیستی،میدونی چرا م...
به آدرسم اشتباهی سر نزنیدمن با قبرستان میانه¬یی ندارممرگزیباتر از گورهاستقلبمرا در هیچ گوری جا نخواهم¬گذاشتحتا اگر مرده باشد....
مرگ ای آشنای قدیمی ای همزادنزدیکتر بیا و در چشمانم خیره شوآنچه این روزها مرا فرا گرفته چیست؟نامش را در گوشم زمزمه کن...
آینده برای مرگ ! وامروز برای زندگی ست ....
قدرِ زنده رو ندوننمردن عاقلانس🙂💔...