جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
تابستون بودم و بودی بهارمدلت که شد تنگ بیا سرِ مزارمهر وقت اومدی نکنی یه وقت گریهیادت نره ، هنوزم دوسِت دارم:)...
بچه که بودم هروقت با خدا حرف میزدممیگفتم خدایا توروخدا نزار بزرگ بشم ،بزار همینجوری بچه بمونم انگار تلخی داروهامو زیر زبونم حس میکردمانگار میدونستم قراره تمام سهمم از دنیا یه تخت گوشه ی بیمارستان باشه و یه مشت قرصای لعنتیولی خدا حرفامو نشنیدیا شایدم شنید و اهمیت نمیداد هنوزم مثل بچگیام باهاش حرف میزنمهنوزم صداش میزنم:خدایا مرگخدایا خستمخدایا بریدم خدایا توروخدا راحتم کن...
ﻣﺎﺩﯾﺎﻥِ ﻣﺮﮒﯾﻮﺭﺗﻤﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﺩﺩﺭ ﻣﻼﺀﻋﺎﻡ.ﻭ ﻣﺎﺩﺭ،ﻣﺮﮒ ﻣﯽﺭﯾﺴﺪ؛ﻣﻮﯾﻪ ﻫﺎیش را! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
با دلی پر خون نوشتم من از توعاشقی چیست ؟ همان رد شدن از توخودکشی مرگ قشنگیست با اندیشه شمع سوختن از من و آموختن از تومرگ رسوایی محض است در اندیشه توآبرو می برد اینجا با کفن از توگوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله منانتظاری نرود غالبا از توشهره شهر شدن گاه به زیبایی نیستزندگی ساخته امروز لجن از توگرگ بدنام شد و عشقی ته چاه افتادتا که هوس پاره کند پیرهن از توهیچ برگی نرود باکره از بستر بادخاطراتیست به روی بدن از تو...
در این دوران که مرگ سهل یاب است و عشق دیریاب، در این زمانه که درهای دوزخ گشوده است و راه های رضوان بسته، خوشا آنان که با کوله باری تهی از حسرت رهسپار دیدار با تقدیر خویشند.ملک الموت یک بار می کُشد، حسرت بارها....
و کاش ندانىتمام این سال هامرگبارترین فصل ها پاییز بوده استکه بعد از تورو به جاده ی شمال که میرومنه عطرِ دریا سرشار ترم می کندنه بوییدن ساقه های برنج عاشق ترمنه اندوهِ پر ابهتِ سبزِ جنگل ، شاعر ترمو کاش هرگز ندانیمشقتِ شب های بی تو را مانوس شدنمرگی ست هزار بارهمحو شدنی غم انگیزآرام آرامبی امانو هزار باره...
خانه ام می گوید : ترکم مکن که گذشته ات در من نهفته استراه نیز می گوید : در پی من بیا که آینده ات منماما من به خانه و راه می گویم : مرا گذشته و آینده ای نیستاگر بمانم، در ماندنم رفتن است و اگر بروم، در رفتنم، ماندنکه تنها محبت و مرگ، همه چیز را دگرگون توانند کرد...
گابریل گارسیا مارکز:سرهنگ گفت : قرار بود نامه امروز حتماً برسهرئیس پستخانه شانه بالا انداخت و گفت :سرهنگ ، تنها چیزی که حتماً میرسه مرگه ...!...
ما تنها زمانی خوشبخت خواهیم بود که به نقش خود، ولو بسیار ناچیز باشد، آگاه شویم. آنوقت خواهیم توانست در صلح و صفا زندگی کنیم و در صلح و صفا بمیریم. زیرا آنچه به زندگی معنی می بخشد، مرگ را نیز پر معنی می کند....
به زنده ماندن در این دیار/چه پای سختی فشرده امچه مرگ ها آزموده ام / ولی- شگفتا- نمرده ام......
نشسته بودم رو نیم کت پارک، کلاغ ها را می شمردم تا بیاید. سنگ می انداختم بهشان. می پریدند، دورتر می نشستند. کمی بعد دوباره برمی گشتند، جلوم رژه می رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخه گلی که دستم بود سر خم کرده داشت می پژمرد.طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ ها. گل را هم انداختم زمین، پاسارش کردم. گَند زدم بهش. گل برگ هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه ی پالتوم را دادم بالا، دست هام...
مرگ عادلانه ترین چیز در این دنیاست !هیچکس تا حالا نتونسته از دستش فرار کند. دامن همه را می گیرد؛ مهربان ها، ظالم ها و گناهکارها را، همه را. اما غیر از این، هیچ عدالت دیگری روی زمین نیست !- صداهایی از چرنوبیل- سوتلانا آلکسیویچ...
نشست تو ماشیندستاش می لرزیدبخاری رو روشن کردم،گفت: ماشینت بوی دریا میدهگفتم: ماهی خریده بودم!گفت: ماهی مرده که بوی دریا نمیده!گفتم: هر چیزی موقع مرگ بوی اونجایی رو میده که دلتنگش می شده...گفت: من بمیرم، بوی تورو میدم...
روزی که مرگ تسکین دهَد درد دلم را،در پی دوست جوید یار بیگانگان را،همی چون زِ مرگم بُگذشت روزگار،بر جایگه عشق گمارد دیو نهادان را.احمد زیوری...
انسان در حال گریه کردن به دنیا می آیدو وقتی به اندازه کافی گریه کرد، از دنیا می رود...
تا پیش از ازدواج، تنها مرگ می تواند دو عاشق دلداده را از هم جدا کند. اما بعد از ازدواج، کمابیش هر چیزی می تواند سبب جدایی آنان شود !...
دنیا برایمان کوچک بوداما جیب هایمان را برایش بزرگ دوختیمغرق دریای مال شده ایم و دور از حال...حالِ خوبِ بندگی...بنده ای که امیدش معبودی است ابدی...اما همیشه فراموش می کنیمپایان این دنیا آغاز دنیای فراوانی است...و صدایی که مدام در گوشم زمزمه می شودحرص نخور کفن جیب ندارد ....... .... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
اگر مرگ قرار است مارا ازهم جدا کند این زندگی را نمی خواهم...که دیگر جایی در قلب و خاطراتت نخواهم داشت! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد هم رونق زمان شما نیز بگذردوین بوم محنت از پی آن تا کند خراب بر دولت آشیان شما نیز بگذرد...
مرگ بی درد است آنچه ذره ذره می سوزاند و خاکستر می کند فراق بعد مرگ است برای مرده دردی متصور نیست اما به میزان حجم حضورش در جهان ،نبودنش درد می آفریند دردهایی که ذره ذره میکشد اما در خاک نمی برد تو راسازهای آبی سولماز رضایی...
آدم ها گاهی به طرز عجیبی می میرند..گاهی بین نت های موسیقی سازی که دلبرشان برای دیگران مینوازد غرق میشوند...لا به لای موهایی که سهم دستانش بودند اما توسط دیگران بافته می شوند خفقان میگیرد...بین گره دستان دو عابر در پیاده رو دنیا برایشان تمام میشود... گاهی در تصادف یک نگاه جان میدهند...راه های زیادی برای مرگ هست نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
.در این زمانه گناهی که مهربانی کردبه من بگو که بدانم کدام جانی کرد؟سلام کردم و چون دیگران نشستم، اومیان این همه آدم مرا نشانی کردنگاه کرد؛ سپس خیره شد؛ سپس برخاستاگر چه خنده من نیز همزمانی کردگرفت دست مرا مثل قایقی کوچکبه سمت دورترین نقطه بادبانی کردبه خشم وحشی طوفان سپرد روحم راکسی که آمد و با آسمان تبانی کردبلند کرد و در آغوش خویش غرقم کردشبیه موج که یک کشف ناگهانی کردبه دست شعر سپردم شعور را دیدمبه پ...
عاشقی تا که قدم بر تن دنیا زده استعشق مشت خودش را به سرِما زده استمیوه ی تلخ از آن روز نصیب من و تست که پدر دست برآن شاخه ی بالا زده استعشق چیست؟همان قصه ی طوفانی نوحپدری با غم فرزند به دریا زده استخشت خشت دل ما خانه ی ابلیس شده کجیء باورمان سربه ثریا زده استهی شکستیم و شکستیم و شکستیم ولی بازچرخ با خشم خودش باز تبر را زده استبعد ازین دل خوشی ام آمدن آن اجلی ست که خودش بر ورق مرگ من امضا زده است...
میشود مرد! یک لبخند نیاز است و یک نفس عمیق و طولانی ترین پلک زدن دنیا...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
زنده ام تا در تنم هرم نفس های تو هستمرگ می داند: فقط باید تو را از من گرفت...
آیینه و تصویر او دیگر به میل ام نیستوقتی که دلتنگ ام دگر دنیا به میل ام نیستبا اینکه دریا را همیشه زندگی کردموقتی کنارش می رویم دریا به میل ام نیستازعشق از این کوچه های شهر دلگیرموقتی سفر هم می روم آنجا به میل ام نیستاصلا چه معنی می دهد این زندگی کردن؟وقتی که حتی ذره ای دنیا به میل ام نیستتنها خودم می مانم و شب های پر کابوسدر امتداد زندگی فردا به میل ام نیستباچشم پرنم آرزوی مرگ را دارماز بخت بد این مرگ هم حتی به می...
این انصاف نبود تو برای همیشه به خواب بروی و من بعد از تو حتی یک شب هم نتوانم چشم روی هم بگذارم نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
::پرواز را به خاطر بسپار...::تو درست می گفتی فروغ پرنده مُردنی ست...اما بعد از مرگ پرنده،پرواز هم دق کرد و مُرد!پرواز بدون پرنده بی معنی ستارس آرامی...
دوست داشتنتمرگ باشدیا زندگیپایش ایستاده ام!چه آن روزهاکه بودی و زندگی می کردم؛چه حالاکه نیستی و هر ثانیه می میرم!...
کریستین بوبن:پایان زندگی ما لزوما همان روز مرگمان نیست : برای برخی کسان ، این روز بسی پیش تر فرا می رسد ، اما برای آن کس که به راستی زنده است ، شاید هرگز فرا نرسد....
شب طنین افکنده استشب طنین افکنده استو صدای زوزه ی سگان ولگردیکه امشب برای اولین باردر خانه ی همسایه مهمان اندمادر...از همه حساس تر استو می گوید ...حرف گل سرخ را باد نمی فهمدشب دارد می گریدتنها ...درختان زبان مرا می فهمندگلها...و پرندگان ...و تمام چراغ های همیشه بیدار شهردلم تنگ شبی ستکه پدر ما را می خواندکه پدر ، خاطره های دور رابرایمان می گفتکه پدر ما را دوست می داشتصدای جاری شدن آبصدای شفاف ماه من...
لبخندت که مرا به مرگ می خوانَد ، کجاست ؟...
هیچ چیز ﺑﻪ ﺣﺠﻢ تنهایی ایم ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ!هیچ چیز، --جز موهای سپید،و روزهای کسل کننده ی پیش روو وعده ای مرگی، که وعده ای ست، --ناگریز!لیلا طیبی(رها)...
به زندگی زنگ بزنمرگنشانی کسی راگم نمی کند...!...
تو لباس رفتن می پوشی ، من غم سیاه و سفیدم راتو چمدان غرور میبندی ...من دو بعد خسته دیدم راتو آفتاب حیات آوری همه را ، من یک آدمک برفی تو در شروع زندگی هستی ، من به تن کردم کفن ام راپس چگونه از تو بخواهم که چند لحظه بایست؟منی که شکستم و ریختم به پای تو جهانم راحالا این من تنها که به خوشی های تو دل خوش بودمو تویی که شکستی و رفتی ، چراغ خواب امیدم راتمام زندگی ام را نیز ، پس از دلم به تو می بخشمبگیر و زود ترامضا کن پای رسی...
گفت و گو با درود اغاز و با بدرود پایان می پذیردزندگی با عشق شروع و با مرگ به پایان میرسد...
ببین چقد برات خرج میکنه؟ نگا چقد درموردت خوب حرف میزنه! خیلی خوبه ها!!! فک کنم دوستت داره... با این چیزا ب هم امید ندین! شاید خیلیا با همه همینقد خوب باشن! علاقه پیدا کردن ب کسی ک فک کنی دوستت داره عین مرگه! نویسنده: vafa \وفا\...
خیره در نقطه ای پر ابهامخیره در کشاله یک شمعخیره در اندوه وحشتناک زمانانگار همه شب نگاه ها ...در پس پرده ی یک راز مات و مبهوت استنگاهی پر از سکوت ...پر از زجه ...پر از مرگ تکراری چشمی مصلوبو نقطه ای که پر از ابهامپر از واژگونی ها و همهمه هاستمسیر نامشخص کدامین تخیل راتا شاخ و برگ های بهت زدهتا آن سوی افکار تازیانه وار می تازدو روزهای تکراری که یکی پس از دیگریبرای اثبات مرگ نگاه از پی هم می گذردهیچ کس به مرگ کسی...
در مسیری که درآن... رستن های ابدی متوقف شده است! در خانه ای که انتظار... بامش را فرا گرفته است تنهایی ام... به زیر درخت انار مهمان استمرا بکشید...ای حقیقت های بی انصافمرا بکشید...قلب من، از سنگینی یک جداییاز سختی یک مرگ می سوزدمهربانم... چشم هایم به جانب راهی ستکه هرگز... قدم به آنجا نخواهی گذاشت قلبم... همیشه برای تو خواهد تپید تو ای پر فروغ... پر معنا... بینهایت خوب... تو آنقدر بزرگ و مهربان بودی...
باز هم تیغ غم از طاقت من تیزتر استنازنین ! امشب قصه ات قصه ای دیگر استسردرگمی سوال قشنگی است بعد توتا مرگ احتمال قشنگی است بعد توقبول می کنم بهار عوض نمی کند مرااجازه میدهم غبار عوض نمی کند مرااشکم به نردبان توسل نمی رسدآهنگ قلب من به تعادل نمی رسدافتاده آتشی به تمام وجود من هی ذره ذره دود شده همه وجود منسردم ؟ مرا آتش بزن آتشفشان منگرمم؟ مرا خاموش کن ، آتش نشان منگل من چشم مدهوشت گلوله استهمان لب های خاموش...
گیجم و قرن هاست گم گشتم، در شب خسته ی جهان خودممثل اصحاب کهف در خوابم، مانده ام دور از زمان خودمورق خفته در کتابچه ام، کودکانه مرا \طیاره\ بسازبپران و کمی بلندم کن، نیست پرواز در توان خودمدل من قسمتش پریشانی ست، شاعرم عادتم خود آزاری ستگله از هیچکس ندارم من، خورده ام زخم از زبان خودممثل گوگرد شیطنت کردم، خانه ای سوخت از شرارت منغافل از اینکه مرگ در پیش است، زدم آتش به جسم و جان خودمآسمان جهان فدای شما، های ای زنده های سرگر...
بهرام معصوم :با مرگ جدی باش و با زندگی شوخی کندرست مثل وقتی که زندگی برایت جدی است و مرگ را به شوخی گرفته ای !این را جنازه ی زنده ای می گفت که از نظمِ گورستان گریخته بود... سفید چه رنگی ست...
مرگ از تو مهربان تر استکه هر روز به او نزدیک تر میشوم اما تو ......
پا نیست که راهی بشوم جاده اگر هستکشکول ِ پر از خالی ام آماده اگر هستنقل است که: مردن پل ِ مابین دو دنیاستیارب بکُش ام، مرگ چنین ساده اگر هست...
تولد زنده گیمرگنمی ترسی؟...
یک قدم به جلو یک قدم به عقب سرگردانی ..؟ نام ندارد !شاید تاریک ترین نقطه جهان ...پای ماندن نداردمادری که جانش را به خون کشیدن دخترکانی که در پی فردا آزادی را میان خون نوشتند خمپاره ی هراس ، رویاهایشان را تکه تکه کرد پرواز ...در آسمانی که باد وعده مرگ می دهد جرئتی است که تنها از یک دختر افغان بر می آید یلدا حقوردیتا وقتی که خورشید آسمانمان یکیست مرز معنایی ندارد 🖤...
آدمی تا که قدم برتن دنیا زده استزندگی مشت خودش را به سرِما زده استمیوه ی تلخ از آن روز نصیب من و تست که پدر دست برآن شاخه ی بالا زده استزندگی چیست؟همان قصه ی طوفانی نوحپدری با غم فرزند به دریا زده استخشت خشت دل ما خانه ی ابلیس شده کجیء باورمان سربه ثریا دزده استهی شکستیم و شکستیم و شکستیم ولی بازچرخ با خشم خودش باز تبر را زده استبعد ازین دل خوشی ام آمدن آن اجلی ست که خودش بر ورق مرگ من امضا زده است...
کافه چی قهوه رو تو فنجون ریخت یه لبخند کج و کوله زدم به نشونه تشکر......نشست رو به روم یه لبخند دلبر زد و گفت:تا ته بخور زود بده بهم میخوام فالتو بگیرم-مگه بلدی؟!+اره بلدم زود تر بخورقهوه رو تا ته سرکشیدم و فنجونو دادم بهش برعکس گذاشت و بعد چند دقه با ذوق خواصی گفت: تهش خوشبخت میشی... توش شادی از ته دل میبینم برات... به مراد دلت میرسی.........به خودم اومدم نفسم گرفت قلبم دوباره برای یه لحظه ایستاد تیر کشید رنگا اروم اروم...
سگها کنار استخوانت خودکشی کردندبعد از تو حتی دشمنانت خودکشی کردندبوی تن تو مست کرده لاشخورها رازنبورها دور دهانت خودکشی کردندرفتی و مرگ آهنگ می زد پیش پاهایتتصنیف ها روی لبانت خودکشی کردندپیغمبر تاریکی! ای ارواح شیطانیپشت سر تو پیروانت خود کشی کردندوقتی تو مردی ناگهان خفاش های پیردر لابلای گیسوانت خودکشی کردندتو داستانی را نوشتی که سر انجامشبازیگران داستانت خود کشی کردندباران گرفت و خون روی دامنت ...
بعضی اتفاقات، تنها زمانی قشنگ اند که به وقتش بیفتند.یک عروسک با موهای چتری قرمز و دامن_چین_چین ، برای یک زن هفتاد ساله هیچ جذابیتی ندارد. حتی اگر آن عروسک آرزوی هفت سالگی همان زن بوده باشد.پسر بچه ای که برای جشن_تولد هشت سالگی اش، منتظر ماشین کنترلیِ مشکیِ پشت ویترین عباس آقا بود، با گرفتن آن ماشین در روز تولد پنجاه و هشت سالگی اش نه تنها خوشحال نمی شود، بلکه این اتفاق برایش شبیه به یک شوخی زشت و بی مزه است!آن عروسک و آن ماشین در گذر زم...