شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
آمدی جانم به قربانتولی؛ آنقدررررر دیرکه؛ آرزوهایم تماماً دوددد شد، نابود شد.شیما رحمانی...
باهمباتو آسمانم آبی ستروزهاثانیه هاسقف آرزوهایم آبی ست.خاطره ات که شادشود:میتوان از مرز تلخی ها گذشت؛عطراقاقی راچید، بال گشودوبه زمانه دلخوش کرد.می آیی؛با نگاهی که پر از شیطنت آهوهاست ، با نگاهی که به تو ایمان داردنوروسپیده همه جا جاری ست.بالحجه شاعرانه ات میگویی:سهراب غزل خوان نگاهت شده ام؛لبخندبزن به سرآغازبهاربه سرانجام زمانی تازه.باهوایی که پراز رایحه ی شب بو هاست با دل دریایی در حواشی کویر قدم میزنیم...
سنگفرش استجاده ی آرزوهایم از خیال دیدارت ...
با بوسه ای چهار میخ میکردم تن آرزوهایم را به آغوشت اگر دیواری میان ما نبود...
من گذشتم از آرزوهایم که تو درگیر رد شدن باشی و هوای تو را چکاندم تا قد یک قطره مال من باشی...
جای من در قلب تو بود، نه در کنار پنجرهآرزوهایم فلج شده اندو دعاهایم روی ویلچر نشسته اند...حتی تمام امامزاده ها میدانندتو هنوز برنگشته ای!با اینکه خودم خوب میدانمحتی کوه هم به کوه برسدمن به تو نخواهم رسید!من و این دعاهای فلَجمبه پای هم پیر شدیم!آری بدون تومن و التماس دعاهردو...از دست رفته ایم !!...
تو را به جای تمام ارزو هایم دوست میدارم !...
به سکته ی آرزوهایممیگویم:مرگ تدریجی یک رویاکه یک عمر استامید به فردایم را فلج کرده...
اردیبهشتی رو به دریایمقندیل بسته آرزوهایماز بس شکستی عهدهایت رادیگر به خوابت هم نمی آیم...
از اینجا می روم روزی، تو میمانی و فصلی زردبگو با این خزان آرزوهایم چه خواهی کرد؟.....
نمیدانم تو از اینکهتمام آرزوهای یک نفربه خودت ختم میشود چه احساسی داری!من اما،از اینکه تمام آرزوهایم به تو ختم میشود،عاشقم...
دلم یک نفر را می خواهد که وقت آمدنش، تَنهایی ام را ببرد. مَن موهایش را ببافم، او آرزوهایم را......
رفتنت تصادفی بود وحشتناککه تمام آرزوهایم، در دم جان باختند...!...
میخواهم تکان بخورم اما نمی توانم انگار که بدنم احساسندارد...بوی گسِ خاک تا مغز و استخوانم رفتهتلاش می کنم تا به یاد بیاورم کجایم که به ناگه حرکت جانوری را روی پوست صورتم احساس می کنم می ترسم و میخواهم فریاد کنم و پرتابش کنم اما صدا در گلویم نیست و دستانم توانِ بلند شدن ندارندجانور بالاتر می آید و من ترسم فزون تر می شودبالاخره به یاد می آورممردی با وسیله ای در دستبه سمتم هجوم می آوردداس است یا تبر را نمی دانماما تیز استخیلی تیز...
تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت......
رهایت کردم جانم...میشنوی؟؟رهای رها...در میان ِ تمامِ خیالاتی که با تو تجربه کردمتو را رها کردم...حال با روحی آزادبه رویاهایم باز می گردمآنها همیشه با آغوش باز پذیرایم بودند.. .این آزادی را با جان و دل دوست تر می دارم از انتظار و خیال...اینَک من پا به قلمروی آرزوهایم گذاشتم و این راه سر تا سر عشق است و عشقکه تمامی ندارد......
تؤُ رسیدی ...️در بهاری ترین ماه زمستان️اسفند است و تُ را دارمو این یعنی سقف آرزوهایم ......
بمحض اینکهآرزوهایم راخواب کردمبه آرامش رسیدمچقدرساده بودخوشبختی....
قرص کندلم را با نگاهت ...بگو دوستت دارم من تمام آرزوهایمبا یک توبرآورده میشود ......
قُرص کن دلم رآ با نگاهت بگو دوستت دارم من تمامِ آرزوهایم با یک تُ برآورده میشود.. ️️️...
اواخر زمستان همیشهخیال انگیز ترین فکرها را همراه دارد کهبه ازای یک آمدنمی توان دل تمام خانه ها را تکان دادلب پنجره را باز کردو از گلدان خالی اتاقبرای نبودن گلی که نیستدلجویی کردمی شود "تو"یی را در خیال کاشتو لب ها را تشنه تر از هر خاکیبه بوسه ای آماده کرد کهاز آن گل هرگز نچشیدهخداکند بیاییو کمی برایم برقصیآنقدر که تمام دنیاپر از شکوه زیبایی ات شودتا در پایان آرزوهایمباز هم تو را بخواهمکه چشمان پر از ش...
برای سال نو آماده می شوم...با هر چه که در خانه هست هفت سینمی گسترانم... حتی اگر به هفت هم نرسد با ظرف های خالی از سین،عید را بر پا میکنم...تا سلامتی را در خانه نگه دارم...از عشق در دلم مراقبت...امید و آرزوهایم را در ذهن مرور...و این چنین به استقبال روزگار نومی روم......
آغوشتگرم ترین سجده گاهیستکه تمام آرزوهایم رایک جا به چشمانم حواله می کند ️️️...
تو رسیدی در بهاری ترین ماه زمستاناسفند است و تورا دارمو این یعنی سقف آرزوهایم... ....
من اگر مرغ هم بودم بازهم براى رسیدن به آرزوهایم پرواز میکردم...
تو راچون آرزوهایمدوستخواهم داشت...
ارامش خاطر می دهم دل را برای دیدن ات سوخت و جزغاله شد ارزوهایم ....