سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
با این همه جانی که بدادیم ز دستشهرمان بوی لجن می دهد اِنگار هنوز.حسن سهرابی...
هوا بس سرد و بی روح استنفس چون مرگ و اندوه استمیان صبحِ آزادیدِلَمگِریان و مجروح استهمان زندانِ مفتوح است....
باران که می باردشهر پُر می شود از بوسه هاینیمه کاره اَبرها،که در شب وصالشانبی مهاباهم آغوش شدند،غافل از آنکه رعدبیرحمانه سلاخیشان خواهد کرد....
دلم تنهای تن ها شد دوبارهشبیه مرغ مینا شد دوبارهدر این دریایِ مواجِ زمانهاسیرِ موج غمها شد دوباره...
صد راه نشان دادم؛صد نامه فرستادم!یا راه نمیدانی؛یا نامه نمیخوانی!...
قسم به صدای نفس های خاموش میانبرگ های سبزلا به لای همین آینه های به بهار نشسته زندگی از نو شروع میشودنگران زرد رنگی های نیامده نباش...
شنیدم، که بی من خوابت نمیبرددر آن شبه مهتابی ،چشم دوختی به ستارهفدای چشم های زینتیت بگردمکه در گرد زمین همتا نداردرو کردی به گلشن و باغآواز ،سر دادی در آن عشق بلبلسر دستم بگیر ،من تاب ندارمبه باغ گلشنت در رو ندارمبه باغ گلشنت گل هست و ریحونخدا میداند شبها خواب ندارم ......
چشمانِ فلکچشمانِ فَلَک کور شود گَر نتواند،این عشقِ میانِ من و آن یار ببیند حسن سهرابی...
تو آمدیتو آمدی خاطره شد......اینهمه غصه و بلاحافظه ام ضابطه شد.....در پس این همه خطاتو آمدی فاصله شد....میان فتنه و وفادافعه ام جاذبه شد......برای آن مهر و صفا...
به دورانی که شیر دَربَند ودل چرکین زِ دستِ نامرادیهای دوران است.چه نا زیباست:کوکِ سازِ نامَردیبه دستِ کَرکس و کفتار. @sohrabipoem...
سُخنها رَدِپای وَهلِ مرگ استکه دائم با دلِ من در نبرد استدلی خسته چُنین پیغام سَر دادکه مَرگ با جانِ من در جنگِ سرد است...
دنیا همه سر به سر پر است از بازیخرسند یکی و دیگری ناراضیدر اوجِ گرفتاری دنیا بی شک...گر صبر کنی ز غوره حلوا سازیبهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
(بی پروا)در هر دم و بازدممدر رگ و پیوند مندر غم پنهان مندر جان و تنمپیدا و ناپیدای منیهمچون پیچکیاز ساقه های خشک و عریان منمی پیچی و بالا می رویفزاینده و بی پرواپیچک سبز خیال منیتو خدای منیآرام و بی همتا. @fattaneh hazrati pichak...
(پروانه)دستم را بگیربه دنبال من بیاتا تو را با حریم امن نگاه پر از نیاز خود آشنا سازمبا من بیاتا تو را به خلوت ترین کوچه های دلمقدم زنان ببرمبا من بیا به خلوت شبانه امتا زیباترین واژه هایم راکه آبستن شکفتن استبرای تو دست چین کنمبا من بیا تا پروانه واربه دور پیچک تنهایی ات بپیچم....
ای کاش که میشد فریادی بر آورداز شدت اندوهی که نقطه پایان ندارددردیست در این سینه رنجورخون می گریم از آن و درمان ندارد...عبیرباوی...
شعر بودی آمدی به سراغمنور بودی تابیدی به اتاقمبیت بودی کنار واژه های منرُزسفید عَطری ،در اواسط باغمدُنیا پُر از دَرده ، تو مَرهَمم باشهمه نامَحرَمن ، تو مَحرَمم باشهمه دنبال نوحه خوانان می روندتو پیراهَنِ سیاه مُحَرَمم باشتو عَزیزتر از اونی که باوَرِت شههمه هم صُحبَت اند تو هَمدَمَم باشدُنیا پُر ازخَنده،پُر از شادی با دیگرانهتوی این تَنهایی هام تو هَم غَمم باشکَمی غَم دارم و کمی هَم بیقرارَمدرمانی شو برای این حال ز...
شب...رنگ شاعرانه و عطر غزل های عاشقانه داردشب...مثل لبخند زیبایِ یک بانوی شاعر استشب...را باید با شمع چراغانی کردو با رایحه دل انگیز عود به سر کرد.شب را فقط باید شعر شد...... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
شب بخیر شیرینم ،خواب هایت ناز...اینجا کسی شب های من را بخیر نمی کند.شب که میشود ، می نویسم.آنقدر که از یادم برود.تو اما بنویس که یادت بماند.رفتم ، طوری که این بار حتی در خواب هایت هم جایی برایم نباشد.رفتم ، اینبار رفتنم را خوب تماشا کن.....بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
تا که حرفی از غروب جمعه می آید به پیشناخودآگاه چهره ی چون ماه تو آید به یاد ......بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
با چشمانی تر شده از دست کشیدن از همه چیز و همه کسبه دور از وهم و خیالملموس و زنده، پا به پای نفس های آخریک گوشه دنیابه انتظار صدای انداختن کلید آمدنتوی در قفل شده دنیایمنشسته امو توبی آنکه قدم از قدم بردارممرا توی خودت و دنیایت حل کنیتا دنیای من و دنیای توجهان شوند ...عبیر باوی...
توبه شب های پاریس می مانیآرام و رومانتیک و شاعرانهکافی ستمردی به تو برسدخواه ناخواهشاعر می شود ......
چه سخت است این فراق و این جداییچه سخت است دوری و این آشناییچه سخت است عاشق دردانه باشیولیکن دور و در میخانه باشیچه سخت است ارگ بم باشی و ویرانو او نقش جهان آباد ایرانچه سخت است کوه باشی قرص و محکمولی با یک نگاهش بید لرزانچه سخت است باز باشی اوج آزاد ولی در پیچ مویش بند و نالان...
چقدر با تو دلم عاشقانه می گویدغزل غزل همه عمری ترانه می گویدچقدر اسم شما بر لبم شده ست عجینمیان جمع ، تورا بی بهانه می گویددلم ، اتاق پر از عکس ها و خاطره هانویدِ عطرِ تو را هر نشانه می گویدشده ست غرق به امواج گیسوانت بازدلم ، شکایت خود را به شانه می گویدتویی بهارِ پر از عشق و من خزانِ سکوتخزان که درد دلش بر جوانه می گویدز دیدنت لبم از هر تکلمی وا ماندکه حرف دل به شما شاعرانه می گویدو تا نفس به همین شاعرت بُوَ...
درحسرت چشمان تو / همچون کویرتشنه ام معشوق من نظاره کن / من زیرتیغ دشنه ام...
سخت است که از فرط تنهایی در آغوش ویران شده ات کز کنی شبیه به کودکی شده ام که تلخ ترین کلام برایش شاید همین تو دیگر بزرگ شده ای باشد که خواب ِ خوش ِ خیال را از سَرِ تقدیرش می پراند! و منی که خسته ام و جانم از رویای آغوشم به گونه های خاک میچکد!ناتوان و غریبه ؛همچون ساعتی پیر و فرتوت لبِ عقربه های پابرهنه را میگزم!شبیه پسرکی مغموم بی تابی دنیا را خمیازه میکشم خیره به تصویرِ خویش زلزله ی احساسم رامانند تمام قهوه های تلخ یک نفره ،س...
اصلا زندگیمان خوبپائیز هم فصلی دلبرانهشب هم خلوتی شاعرانهقهوه هایمان شیرینکافه ها هم دنجمهتاب هم زیبابا خرابه های دل نم خورده مان چه کنیم اوستا؟...
عطری که دارد گردنش را دوست دارمپیچیدن اطراف تنش را دوست دارماز ساق دستان تا عبور از شانه هایشگیسوی همچون خرمنش را دوست دارمآنسوی تن پوشش بهشتی شاعرانه استمن برزخ پیراهنش را دوست دارمجز گل نمی روید به پایش، نازنینمدشتی که دارد دامنش را دوست دارموقتی صدایش میکنم با نام کوچکجانم،عزیزم! گفتنش را دوست دارماز هر چه فکرش را کنی حتی فراترآن چشمهای روشنش را دوست دارم...
وَ تو در آغوشِ شهریور آمدیدر واپسین نفسهای گرمِ تابستانآمدی تا شاعرانه ها زاده شونداز بطنِ نارنجیِ پاییزیکه پیشِ رو استحالا که آمدیزودتر دستِ ابرها را بگیر و بیاورتا سراب گلویِ زمین رانبریده است......
این روزا زندگیم به رنگین کمان میماند...رنگین کمانی که در آن نه خبری از احمر و اخضر و ارزق و اصفر نگار ابر ها است و نه خبری از طراوت لبخند آسمان...رنگ رنگین کمان زندگی من تاری روز هایم است که به سیاهی شب هامیماند...سرخی چشمان خیس از اشکم است که به گلگون لعل کبود یاقوت میماند....آسمانی سیل اشک هایم است که از وسعت به ارزق اقیانوس میماند...زرین صحرای خشکیده ی لب هایم است که به اصفر خورشید میماند...آری الوان رنگین کمان زندگی من همینقدر د...
برق خونمون رفته بود ...تو دستشویی شمع گذاشتیم.دوستم اومده خونمون میگه : وااای شما چه شاعرانه میرینید...
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیستداروفروشِ خسته دلان را دُکان کجاست؟...
با من کنار بیا همچون ماه با نیمه ی تاریکش...
من به اندازه ی غم های دلم پیر شدم از تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم عقل می خواست که بعد از تو جوان باشم و شادمن ولی با غمِ عشق تو زمین گیر شدم...
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنییا چه کردم که نگه باز به من مینکنیدل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راستتا ندانند حریفان که تو منظور منیدیگران چون بروند از نظر از دل بروندتو چنان در دل من رفته که جان در بدنیتو همایی و من خسته بیچاره گدایپادشاهی کنم ار سایه به من برفکنیبنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنمور جوابم ندهی میرسدت کبر و منیمرد راضیست که در پای تو افتد چون گویتا بدان ساعد سیمینش به چوگان بز...
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یاراگر تو شکیب داری طاقت نماند ما راباری به چشم احسان در حال ما نظر کنکز خوان پادشاهان راحت بود گدا را...
ای کاش نکردٖمی نگاه از دیدهبر دل نزدی عشق تو راه از دیدهتقصیر ز دل بود و گناه از دیدهآه از دل و صد هزار آه از دیده...
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ایمگر ای شاهد گمراه به راه آمده ایباری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاهگر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ایکشته چاه غمت را نفسی هست هنوزحذر ای آینه در معرض آه آمده ایاز در کاخ ستم تا به سر کوی وفاخاکپای تو شوم کاین همه راه آمده ایچه کنی با من و با کلبه درویشی منتو که مهمان سراپرده شاه آمده ایمی تپد دل به برم با همه شیر دلیکه چو آهوی حرم شیرنگاه آمده ایآسمان را ز سر افتاد کلاه خورشیدبه سلام تو که...
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفاییعهد نابستن از آن به که ببندی و نپاییدوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادمباید اول به تو گفتن که چنین خوب چراییای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانهما کجاییم در این بحر تفکر تو کجاییآن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشانکه دل اهل نظر برد که سریست خداییپرده بردار که بیگانه خود این روی نبیندتو بزرگی و در آیینه کوچک ننماییحلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیباناین توانم که بیایم به محلت به گداییعشق...
یک استکان پر از چای و حس بودن باهم نمیدهم به جهان این خلوصِ چایِ دوتایی...
هرکسی یک دلبر جانانه داردمن تو را...
مانده ام چگونه تو را فراموش کنمتو با همه چیز من آمیخته ای...
به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مراجُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مراعاشق روی توام، ای گل بی مثل و مثالبه خدا، غیر تو هرگز هوسی نیست مرابا تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولیچه توان کرد که بانگ جرسی نیست مراپرده از روی بینداز، به جان تو قسمغیر دیدار رخت ملتمسی نیست مراگر نباشی برم، ای پردگی هرجاییارزش قدس چو بال مگسی نیست مرامده از جنت و از حور و قصورم خبریجز رخ دوست نظر سوی کسی نیست مرا...
به تو دل بستمو غیر تو کسی نیست مراجز تو ای جان جهاندادرسی نیست مرا...
کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببنددلم گرفت از این گردش و از این تکرار ...
ﻓﺮﺩﻭﺳﯽ ﺍﮔﺮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺮﻭﺩﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﺍﻣﺎ !ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮﺗﻠﺦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ........
چه دانستم که این سودامرا زین سان کند مجنوندلم را دوزخی سازددو چشمم را کند جیحون ......
شعرهایممثل دامنت کوتاهباد که می وزدشاعرترمی شوم...
به زبان شاعرانه ...به علوم ماورایی ...به چه منطقی بگویم؟! که برای من خدایی ......
هرکسی روی تو را دید از این کوچه نرفت و هم اینک سبب وسعت تهران شده ای...
سقوطم ازچشای تو چه مرگ شاعرانه ای میشه......