یکشنبه , ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
عطری که دارد گردنش را دوست دارمپیچیدن اطراف تنش را دوست دارماز ساق دستان تا عبور از شانه هایشگیسوی همچون خرمنش را دوست دارمآنسوی تن پوشش بهشتی شاعرانه استمن برزخ پیراهنش را دوست دارمجز گل نمی روید به پایش، نازنینمدشتی که دارد دامنش را دوست دارموقتی صدایش میکنم با نام کوچکجانم،عزیزم! گفتنش را دوست دارماز هر چه فکرش را کنی حتی فراترآن چشمهای روشنش را دوست دارم...
وَ تو در آغوشِ شهریور آمدیدر واپسین نفسهای گرمِ تابستانآمدی تا شاعرانه ها زاده شونداز بطنِ نارنجیِ پاییزیکه پیشِ رو استحالا که آمدیزودتر دستِ ابرها را بگیر و بیاورتا سراب گلویِ زمین رانبریده است......
این روزا زندگیم به رنگین کمان میماند...رنگین کمانی که در آن نه خبری از احمر و اخضر و ارزق و اصفر نگار ابر ها است و نه خبری از طراوت لبخند آسمان...رنگ رنگین کمان زندگی من تاری روز هایم است که به سیاهی شب هامیماند...سرخی چشمان خیس از اشکم است که به گلگون لعل کبود یاقوت میماند....آسمانی سیل اشک هایم است که از وسعت به ارزق اقیانوس میماند...زرین صحرای خشکیده ی لب هایم است که به اصفر خورشید میماند...آری الوان رنگین کمان زندگی من همینقدر د...
برق خونمون رفته بود ...تو دستشویی شمع گذاشتیم.دوستم اومده خونمون میگه : وااای شما چه شاعرانه میرینید...
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیستداروفروشِ خسته دلان را دُکان کجاست؟...
با من کنار بیا همچون ماه با نیمه ی تاریکش...
من به اندازه ی غم های دلم پیر شدم از تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم عقل می خواست که بعد از تو جوان باشم و شادمن ولی با غمِ عشق تو زمین گیر شدم...
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنییا چه کردم که نگه باز به من مینکنیدل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راستتا ندانند حریفان که تو منظور منیدیگران چون بروند از نظر از دل بروندتو چنان در دل من رفته که جان در بدنیتو همایی و من خسته بیچاره گدایپادشاهی کنم ار سایه به من برفکنیبنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنمور جوابم ندهی میرسدت کبر و منیمرد راضیست که در پای تو افتد چون گویتا بدان ساعد سیمینش به چوگان بز...
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یاراگر تو شکیب داری طاقت نماند ما راباری به چشم احسان در حال ما نظر کنکز خوان پادشاهان راحت بود گدا را...
ای کاش نکردٖمی نگاه از دیدهبر دل نزدی عشق تو راه از دیدهتقصیر ز دل بود و گناه از دیدهآه از دل و صد هزار آه از دیده...
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ایمگر ای شاهد گمراه به راه آمده ایباری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاهگر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ایکشته چاه غمت را نفسی هست هنوزحذر ای آینه در معرض آه آمده ایاز در کاخ ستم تا به سر کوی وفاخاکپای تو شوم کاین همه راه آمده ایچه کنی با من و با کلبه درویشی منتو که مهمان سراپرده شاه آمده ایمی تپد دل به برم با همه شیر دلیکه چو آهوی حرم شیرنگاه آمده ایآسمان را ز سر افتاد کلاه خورشیدبه سلام تو که...
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفاییعهد نابستن از آن به که ببندی و نپاییدوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادمباید اول به تو گفتن که چنین خوب چراییای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانهما کجاییم در این بحر تفکر تو کجاییآن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشانکه دل اهل نظر برد که سریست خداییپرده بردار که بیگانه خود این روی نبیندتو بزرگی و در آیینه کوچک ننماییحلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیباناین توانم که بیایم به محلت به گداییعشق...
یک استکان پر از چای و حس بودن باهم نمیدهم به جهان این خلوصِ چایِ دوتایی...
هرکسی یک دلبر جانانه داردمن تو را...
مانده ام چگونه تو را فراموش کنمتو با همه چیز من آمیخته ای...
به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مراجُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مراعاشق روی توام، ای گل بی مثل و مثالبه خدا، غیر تو هرگز هوسی نیست مرابا تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولیچه توان کرد که بانگ جرسی نیست مراپرده از روی بینداز، به جان تو قسمغیر دیدار رخت ملتمسی نیست مراگر نباشی برم، ای پردگی هرجاییارزش قدس چو بال مگسی نیست مرامده از جنت و از حور و قصورم خبریجز رخ دوست نظر سوی کسی نیست مرا...
به تو دل بستمو غیر تو کسی نیست مراجز تو ای جان جهاندادرسی نیست مرا...
کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببنددلم گرفت از این گردش و از این تکرار ...
ﻓﺮﺩﻭﺳﯽ ﺍﮔﺮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺮﻭﺩﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﺍﻣﺎ !ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮﺗﻠﺦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ........
چه دانستم که این سودامرا زین سان کند مجنوندلم را دوزخی سازددو چشمم را کند جیحون ......
شعرهایممثل دامنت کوتاهباد که می وزدشاعرترمی شوم...
به زبان شاعرانه ...به علوم ماورایی ...به چه منطقی بگویم؟! که برای من خدایی ......
هرکسی روی تو را دید از این کوچه نرفت و هم اینک سبب وسعت تهران شده ای...
سقوطم ازچشای تو چه مرگ شاعرانه ای میشه......
دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده ای !ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای !پشت ها گشته دوتادر غمت ای سرو روانتا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای...
من شاهدِ نابودىِ دنیاى منمباید بروم دست به کارى بزنم ......
درون سینه ام دردیست خونبارکه همچون گریه میگیرد گلویمغمی آشفته ، دردی گریهآلودنمیدانم چه میخواهم بگویم ......
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریموین یکدمِ عمر را غنیمت شمریمفردا که ازین دیرِ فنا درگذریمبا هفت هزار سالگان سر بسریم...
تو بعد از کشف الکل شاعرانه ترین کشف بشریمن از سرودن تو مسسسسست میشوم...
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفتدر من غزلی درد کشید و سر زا رفتسجاده گشودم که بخوانم غزلم راسمتی که تویی عقربه ی قبله نما رفت...
بهشت را دوبار دیدمیک بار در چشمانتیک بار در لبخندت...
مرا زیستن بی تو، نامی نداردمگر مرگ منزندگی نام گیرد...
آرام بگویم دوستت دارمتو بلند بلند مرا در آغوش می کشی ؟...
تا به کی باشی و من پی به حضورت نبرم ؟آرزوی منی ای کاش به گورت نبرم...
تو نیستی که ببینی چگونه با دیواربه مهربانی یک دوست از تو میگویمتو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم...
قسمت این بود سرم بی تو به زانو برسد...
به شرط آبرو یا جان، قمار عشق کن با ماکه ما جز باختن، چیزینمی خواهیم ازین بازی!...
خُدا میداند شِعر برایم مُعجزه ی اَست که نامِ تو را فریاد میزنم !اِجابت شو مَن به تو ایمان دارم...!...
آه...... که در فراق اوهر قدمی است آتشی ............
غم در دل تنگ من از آن است که نیستیک دوست که با او غم دل بتوان گفت ....!...
لب تر نکن اینقدرکه زجرم بدهی بازیک مرتبه محکمبغلم کن که بمیرم...
دلم در دست او گیر است، خودم از دست او دلگیرعجب دنیای بیرحمی، دلم گیر است و دلگیرم...
خوشا سکوت؛ فنجان قهوه، میز. خوشا نشستن چون مرغ دریایی به تنهایی که بر چوبکی بال می گشاید...
یک بار به اصرار تو عاشق شدم ای دل...این بار اگر اصرار کنی / وای به حالت...!...
عشق یعنی می توان پروانه بودیک نگاه ساده را دیوانه بودعشق یعنی یک سبد یاس سپیدنسترن هایی که دستان تو چیدعشق یعنی باور رنگین کمانپرگرفتن در میان آسمانعشق یعنی ما شدن یعنی خروجقله این زندگی یعنی عروجعشق یعنی عالمی حرف و سکوتیک دل بشکسته هنگام قنوتعشق یعنی یک قدم آنسوی منروحی اندر کالبدهای دو تنعشق یعنی عهد بستن با خداتا نگردیم از کنار هم جداعشق یعنی مثل شمعی سوختنچشم بر پروانه خود دوختنعشق یعنی سادگی یعنی صفامخلص و ...
ما را به غیر یاد تو اندر ضمیر نیست...
اینقدر مرا با غم دوریت نیازاربا پای دلم راه بیا قدری و بگذار ...این قصه سرانجام خوشی داشته باشدشاید که به آخر برسد این غم بسیار...
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت...........
کدام خانه ؟کدام آشیانه ؟صد افسوسبی تو شهر پر از آیه های تنهاییست...
دوستت دارمهمان قدر که نمیگویم !همان قدر که نمیدانی !همان قدر که نمی آیی...