پنجشنبه , ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
تنهاترین شهروند این شهر بودم وقتی تنهایی دیگران رو پر میکردم......... فاطمه مهری...
ردپای بغضی که تو گلو مون ترکید و هیچ کس نفهمید رو، فقط آب تونست پاک کنه فاطمه مهری...
دوست داشتن تو قشنگ ترین اشتباه زندگیم بود فاطمه مهری...
دلا، جانا در دیاری که عشق ،در جست و جوی معنا و مفهوم بوددل عاشق مطلب ....... فاطمه مهری...
تو تاوان کدام آرزوی نکرده منی که وادار میکنی ، آرزو کنم دیدنت را .........................فاطمه مهری ...............
دلااز آن شهر دوری کن در آن شهر کسی به یاد عشق نبود کسی به یاد ما شدن ،نبود خاموش کن چراغ شهر را ،دست از جستجو بردار و باور کن ، ناباوریت را...
کوچک که بود آرزوهایش را نوشت و آن را در جوی کنار خانه رها کرد و چشمانش را بست و مکان آن را در هر لحظه تا رسیدن به مقصدش تصور کرد.صدای فریاد آرزوهایش، در هیاهوی باد گم شده بود و او ،خودخواهانه آنها را در دنیای عدم و نیستی رها کردو اینگونه بود که دخترک دیگر هیچ آرزویی نداشت،دخترک دیگر هیچ پژواکی را نشنید، موهایش صورتش را نوازش می کردو دخترک شادمانه فریاد میزد: اکنون جهان ، قد یک لالایی در آغوش من جا گرفتهدلا ، اکنون سکوت دخترک را تماشا کن که ...
و بگو با لوح ساده ات چه کردند که بد بودن را برگزیدی ؟!شاید روزی ،تاریکی را از آسمان وجودت دزدیدم...........
دلم میخواست کسی باشد که مرا "بلد" باشد.بلد بودن مهم تر از عاشق بودن یا حتی دوست داشتن است.کسی که تو را بلد باشد با تمام پستی و بلندی هایت کنار می آیدمیداند کی سکوت کند کی دزدکی نگاهت کندکی سرت داد بزندو کی در اوج عصبانیت تو را محکم در آغوش بگیرد....
خودم ، جانم با تو چه بگویم ؟! از درد ها و ترس هایت یا از خیال بافی ها و وابستگی هایتبگذار هر روز عاشق و مجنون تو باشم عاشقی که درآغوش ات گریه کند ، اشک غلتان کند و خالی شود از تمام غم هایش پناه دلم باش و آرام کن این دل را که پر شده از آرزوهایی که در ناامیدی سر به بیابان می گذارند و می روند تنها تو را طلب میکنم ای تویی که در شب های تار زندگی ام برایم معلم شدی آری، تو بودی که دست های یاریگرات در ساعاتی که همه خواب ناز می دیدند مرهم قلب...
گفتمش: روز و شبم در پی آزردگی اند دیوانه شدند ، مست شدند درپی بالندگی اند تو بگو با شب و روز ام چه کنم ؟! گفت: دیرگاهی ست که شب پر زهیاهوست دلش گر نیست رنگی که بگوید با تو تو بمان ،اندکی صبر پذیرنده تر است گفتمش: گر صبر بماند، فرصتی ناگاه از کف برودنقش انگشتانم که به جا مانده در قیر شبم با او چه کنم؟ ! گفت : گر شب ، شب باشد می بارد بر صحرای دلگر نمی خواند تورا ، گر نمی یابد تو را قایقی ساز در این دریای دل، که رود بر ساحل آ...