متن آرمان پرناک
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات آرمان پرناک
ادامه نده
ردپاها را ادامه نده
چون
قرار نیست به جایی برسی
زمستان
زودتر از حرفِ اوّلش
به حرفم رسید
راه کج کن برو
با توأم
ای که تا قلب
در برفی
ای شبیه ترین به من
برگرد به فصلِ کودکی...
«آرمان پرناک»
وقتی خودم را
در چشم هایت می بینم
بیشتر می سوزم
به چشم هایت بگو
برق بزنند
تولّد بگیرند
با من حرف بزنند
شمع ها در تاریکی
بیشتر از هر لحظه
خودخوری می کنند!!
«آرمان پرناک»
حرف ها در گلو دارد
آنقدر که دارد خفه...
چمدانم
می کشد زیپِ دهانش را
می کشد دستم را
باید بروم
می دانم پشتِ در بودی
شنیدی صدای باران را
می دانم پشتِ پرده بودی
زیر زیرکی می پاییدی
ردپاهای کشیده ی خیس را
باید بروم اما
حس می کنم...
نه خواندی
نه می خواستی بخوانی
شاید روزِ نیاز
شاید روزِ اسباب کشی
زمانی که داری ظرف های شکستنی را
در روزنامه ها می پیچی
چشم هایت
لمس شان کند
آن نامِ آشنای پرتکرار
در ستونِ حوادث را...
«آرمان پرناک»
از سفیدی به سیاهی
از سیاهی به سفیدی
آسمان
ماری است که پیوسته
پوست می اندازد...
«آرمان پرناک»
غمت کشیده رُسَم را خوب
تو مینِ کاشتنی بودی
که تکه های دلم شاهد
عزیز و خواستنی بودی...
«آرمان پرناک»
علاجِ واقعه من بودم
که قبل و بعدِ خطر مُردم
برای بدرقه ات تا در
برای ساکِ سفر مُردم
«آرمان پرناک»
و درد، آینه ای بود و
دو ابرِ تشنه ی باریدن
چقدر شیشه شکستم من
چقدر شکل تو دیدم من
«آرمان پرناک»
بر نمی گرداند
سرش را
حتی آنکه آشنا
صدایش می کند
پاشیده بر صورتش
اسیدی تاریک
که پوشیه می زند
حتی
بر باورش
برگردان سرت را
ماه پیشانی!
ونگوگ غمت را می کشد
بستری شدن در چشم های تو
آرزوی هر پنجره ی مجنونی ست
برگردان سرت را
ماه پیشانی!...
ماه پیشانی!
بدوز
ستاره های مرا
به شالت، پیراهنت، دامنت
و امضا بزن لبخندت را
پای لب های این شعر!
«آرمان پرناک»
برگردان سرت را
ماه پیشانی!
من
نخ به نخ
می کشم غمت را
مو به مو
بند به بندِ انگشتانم
«آرمان پرناک»
برگردان سرت را
ماه پیشانی!
ونگوگ غمت را می کشد
بستری شدن در چشم های تو
آرزوی هر پنجره ی مجنونی ست
«آرمان پرناک»
گاهی شبیه قلب
گاهی شبیه بغل
و گاهی شبیه قلاب !
ابرهای اتاقم
بلد شده اند به هر شکلی
بدل شوند...
«آرمان پرناک»
اُقیانوس
چشم هایت بود
که تُنگ را ماهی می کرد
ماهی شدم اما
راهیِ لوله های نفت...
«آرمان پرناک»
می بینی؟
هیچکس
دیوارِ ما را ورق نمی زند
دخترک!
کاش کبریتی مانده بود
می شد نصفش کرد
یکی برای شب های نفتی ات
یکی برای کتابِ تاریکِ من...
«آرمان پرناک»
دور شدی
دورتر شدی
می خواستم از آب بگیرمت
کودکی ام نگذاشت
قایق کاغذی!
حالا آنقدر دیر شده ای
که دستِ رود هم کوتاه است...
«آرمان پرناک»
هر روز
با تکانِ بوته ای
خال هایش را پاک می کند
و خودش را خاک...
پلنگِ دیروز
چه می دانست
فردایش
به مویِ بادی بند است
«آرمان پرناک»