شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
درانتظار بامداد اشک ریخته است فردا سهم ما عمرگمشده...
امشب موقع خواب،بشمار...تعداد دل هایی را که به دست آوردیبشمار ،تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی ...بشمار،تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی ...فصل زردی بود،تو چقدر سبز بودی؟!...
خوش به حالت چال گونه داری جایی هست برای چال کردن اشک هایت......
مبادا شوخی شوخی وارد قلب کسی شوید که او جدی جدی شما را به قلبش دعوت کرده باشدیادتان باشد هرگز باعث گریه کسی نشوید چون خدا اشکهای او را می شمارد و به وقتش با شما حساب می کند.....
حال ابری ام باران می خواستتا زمزمه نبودنت را بخوانمکه شاید آسمان دلمکمی سبک شودمن تو را دوست داشتموقتی قلبم پر از اعتماد شده بودمن تو را می خواستموقتی کرشمه هایتهر لحظه بهار را می آوردراستش را بگویممدت هاست دیگر اشک نمی ریزمبا رفتنت آنقدر مفلوک شده ام کهزندگی از من دست کشیده باشدمن یک تنهایی بزرگمهر صبح بیدار که می شوماز خودم خداحافظی می کنم...
هرسال روز تولدمشمع های بیشتری برایم اشک میریزند...تولدم مبارک...
به گلو بغض و به لب اشک و به آغوشم دردشانهای نیست ولی شکر که دیواری هست!...
اشک هایم که سرازیر می شونددیر نمی پاید که قندیل میبندندعجب سرد است هوای نبودنت …...
هوای شهر بارانی ستو این قصه غم انگیز استکه دارد عاشقی تنها به زیر باران خاطراتش رادما دم اشک می ریزدو شاید زوج خوشبختیپر از رویابه فردا های رنگارنگ خشنودندولی افسوس از آن فردای بارانیکه از هم دور می افتندو باران باز می باردو باران باز می باردء...
▫می دانی با هر زمزمه ی پاییز صندلی را به پشت پنجرهموهایم را بر شانهو نگاهم را به در می دوزممی دانیبا هر صدای بارانچتر را به خیابانعشق را به رقصو صدایم را بر سر می اندازممی دانیبا هر عاشقانه ای عطرت را به یادخاطراتت را به نیش و چشم به راهت می شوممی دانیبا هر تلنگریانتظار را بیقرارگونه هایم را اشک و دیگر آمدنت را می خواهم...
از دور دیدمتتو لباسِ عروس می درخشیدیداماد هم برازنده بودامشب از دلم بیرونت می کنمتو مرامِ ما دوست داشتنِ زنِ مردم، ناموسِ مردم نیستبا اشک هام از چشمام چکیدی و تموم شدیتا همیشه خوشبخت باشی...خدانگهدار...
وقتی دلم گرفت زیر باران گریه کردم...وقتی اشکهایم میان قطره های باران گم شدند،تازه فهمیدمغم من چقدر کوچک استو غم آسمان چقدر بزرگ......
وزن چندانی ندارد اشک اما همرهشمیرود انگار یک حجم وسیعی از دلم...
بغض کنیاشکت درنیادمثل این میمونه رعد و برق بزنهبارون نیاد......
دوای درد ما اشک است...آری اشک....آری اشکشراب آورده ام، بنشین برادر! استکانت کو؟...
گناهان خودت را نمی دانماما، اشک های من بیچاره ات می کنند...!...
آه می کشد /آسمان/آه.../اشک/جاده را/می بلعد/چقدر خاطره/زیرِ خاک ِاین سالهای به خون نشسته خفته است/دریا/جزغاله می شود/از روزهای زخمی....
شک ندارم اشک می ریزند ماهی ها در آب اشک ماهی ها نباشد آب دریا شور نیست......
بعدِ رفتنت/ دیگر/گرم نشد دستم/مشتی خاطره/رودی از اشک/تنهایی ، گیسوی شب را میبافد...
آمدیخاطره ها را ورق زدیآینهاشک می ریزد...
تقاص ، تاوانهر چه میخواهی نامش را بگذارمن اما فقط می دانم خدا از اشک های هیچ کس ساده نمی گذرد...
من همانیام که هزار بار هم اگر زمین بخورد، دستان کسی را برای بلند شدن نمیگیرد،دست به زانوی خودش میگیرد و بلند میشودمن همانیام که برای اشک ریختن، دیوار را به شانهی آدم ترجیح میدهد،همان که خودش، خودش را آرام میکند و خودش تیکهگاه و دلگرمی خودش میشود.همانی که عادت کرده قوی باشد حتی وقتی تمام پیکرش از ضربههای مسیرهای سخت زخمیستهمانی که میخندد، حتی وقتی دلیلی برای خندیدن نیست، حتی وقتی حنجرهاش از بغضهای پنهانی، درد میکند...من ه...
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.بابام می گفت:نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و ن...
- دارم عادت میکنم به این اشکای پنهونی ...
باران غم پاییز استباران نم اشک چشمه ی پاییز استاین سیل که میبینی روان است به هر سویاشک غم عشق دل دیوانه ی پاییز است...
آنکه میرود فقط میرودو آنکه میماند درد می کشدغصه میخوردبغض می کنداشک می ریزدو تمام این هاروحش را به آتش میکشدو در انتظار بازگشت کسی کههرگزباز نخواهد گشتآرام آرام خاکستر میشود...
امسال هم نمک سود کردم ارزوهایم رابا دو پیمانه ا ش ک...
ای اشک…سرازیر شوو غوطه ورم کنعشقی که رسیده استبه ابراز قشنگ است....
ابردود سیگار خداستو باراناشکاهایش!به تنهایی آدم بر زمین میبارد...
پشت زیباترین لبخندبیشترین رازها نهفته استزیباترین چشمبیشترین اشک ها را ریختهو مهربان ترین قلببیشترین دردها را کشیده است...
لبخند بزنحتی اگه خیلی غم داریاینجا کسی نگران اشک های تو نیست......
ادیسون به خانه بازگشت یاد داشتی به مادرش داد.گفت : این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواندمادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواندفرزند شما یک نابغه است واین مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید.سالها گذشت مادرش از دنیا رفته بود روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه *خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار اورا کنجکاو کرد آن را دراورده و خواند.نوشته بود : کودک شما کودن است از فردا ...
چه زیبا میشد این دنیا اگر شاه و گدا کم بود اگر بر زخم هر قلبی همان اندازه مرهم بود چه زیبا میشد این دنیا اگر دستی بگیرد دست اگر قدری محبت را به ناف زندگانی بست چه زیبا میشد این دنیا کمی هم با وفا باشیم نباشد روزگاری که نمک بر زخم هم پاشیم چه زیبا ...
من اناری می کنم دانه...به دل می گویم خوب بود این مردم / دانه های دلشان پیدا بود! می پرد در چشمم آب انار... اشک می ریزم...مادرم می خندد......
اشک های تلخی که بر قبرها می چکند همان حرفهای شیرینی هستند که روزگاری باید بر زبان می آمدند ولی افسوس......
فکر میکردم آنقدر از نگاهم بیزار شده ای که دور رفته ای... اما دور شده بودی تا پا به پا شدنت را نبینم... و اشک های خداحافظی را !!...
عاشقانه دوستت خواهم داشت بی آنکه بخواهم دوستم داشته باشیو عاشقانه در غمت خواهم مرد بی آنکه بخواهم در مرگم اشک بریزی . . ....
بغض یعنی:دردی هایی که رسیدن..به گلوت......
اشک رازیستلبخند رازیستعشق رازیستاشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود...
ماه خون ماه اشک ماه ماتم شدبر دل فاطمه داغ عالم شد...
بگذار که درحسرت دیدار بمیرمدر حسرت دیدار تو بگذار بمیرمدشوار بود مردن و روی تو ندیدنبگذار به دلخواه تو دشوار بمیرمبگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگدر وحشت و اندوه شب تار بمیرمبگذارکه چون شمع کنم پیکر خود آبدر بستر اشک افتم و ناچار بمیرم...
ماییم و سینهای که بُوَد آشیانِ آهماییم و دیدهای که بُوَد آشنای اشک......
به شانه های غمم تکیه کن میان اشک.که گریه می فهمد ؛مردهای تنها را...
هیچ مردی ارزش اشکهایت را ندارد و اگر روزی مردی را پیدا کردی که ارزش اشکهایت را داشت او هیچوقت باعث اشک ریختنت نمی شود....
چشم از قلب شڪایت ڪرد گفت : توعاشق میشوےومڹ اشڪ میریزم ...قلب گفت:تو نگاه میڪنے ومڹ دردمیڪشم !...
دلتنگی شاید آن اشکیست که آخر شب ها از چشم هایمان فرود می آید!...
اشکی که به پلک مرد می آویزد قانون غرور را به هم میریزد میگِریَم و اشک مرد دیدن دارد سُر خوردن کوه درد دیدن دارد...