پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
غریبم غریبمثل یک قبر زیر برگ های پاییزیکه منتظرستبادته مانده ی فاتحه ی همسایه رابیاورد«آرمان پرناک»...
و در نهایت فراموش خواهیم شد و دیگر کسی مارا نخواهد شناخت، حتی اگر از گور برخاسته و به میان مردم بیاییم... در دهه ها و سده ها و هزاره های آینده تبدیل به خاک خواهیم شد و در اعماق زمین به سکوت ادامه خواهیم داد و اما مردمی که روی قبرهای چند طبقه و یا آسفالت شده ی مان قدم می گذارند و راه می روند، نمی دانند که آن ها نیز روزی به همین سرنوشت، دچار خواهند شد، روزی می رسد که جوری از صحنه ی روزگار محو می شوند که گویی هیچ وقت همچین اشخاصی وجود نداشته اند، تم...
دلتنگ تو ام ای که به وصلت نرسیدمای کاش خودت را سر قبرم برسانی...
دیده بگشا غروب نزدیک است راه دشوار و جاده باریک استتهمت و حرف ناروا ممنوعخانه ی قبر تنگ وتاریک استاعظم کلیابی بانوی کاشانی...
دلم آکنده از احساس عجیبی است چه کسی بر در تنهایی من می کوبد؟ ستوده شعر سنگ قبرم در آینده :)...
ساده از من بی تو می میرم گذشتی خوب منتا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتمروبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتمحال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیستیک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتمماجراهایی که با من زیر باران داشتیشعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتمبعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بودمن چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتملحظه ...
دلم می سوزداز فراموش شدنمچون قبریکه مرده ای در آندل ندارد(فروغ گودرزی)...
قبردلم می سوزداز فراموش شدنمچون قبری که مرده ایدر آن زندگی نمی کند...!(فروغ گودرزی)...
قبری که مهمانش تو باشی بهتر از دنیاست دنیا بی رخ یار بدتر از زندان است...
گیجم و قرن هاست گم گشتم، در شب خسته ی جهان خودممثل اصحاب کهف در خوابم، مانده ام دور از زمان خودمورق خفته در کتابچه ام، کودکانه مرا \طیاره\ بسازبپران و کمی بلندم کن، نیست پرواز در توان خودمدل من قسمتش پریشانی ست، شاعرم عادتم خود آزاری ستگله از هیچکس ندارم من، خورده ام زخم از زبان خودممثل گوگرد شیطنت کردم، خانه ای سوخت از شرارت منغافل از اینکه مرگ در پیش است، زدم آتش به جسم و جان خودمآسمان جهان فدای شما، های ای زنده های سرگر...
بدونِ مِهر، یعنی که ماه خواهد مردمرگِ عاشقدو چالِ قبر می خواهد....
«روی قبرم بنویسید» کبوتر شد و رفتزیر باران غزلی خواند، دلش تَر شد و رفتچه تفاوت که چه خورده است؟ غم دل یا سمآنقَدَر غرق جنون بود که پرپر شد و رفتروز میلاد: همان روز که عاشق شده بودمرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفتاو کسی بود که از غرق شدن می ترسیدعاقبت روی تن ابر شناور شد و رفتهر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرددختری ساده که یک روز کبوتر شد و رفتشایسته ابراهیمی...
اسب های سفید بالداراز مسافر پُرندپیاده بیایم دو تناسخ آنورتریو خورشید را با عصا قِل می دهیاین جهان به هم نرسیمآن جهان قطعاً نمی رسیم"رسیدن" فعلی ست که صرف نشدهحداقل با "از راه"بگذار لباس عروسی که تنت استتنت بماندحتی در مجلس ختمحلقه ای که دستت کرده امدر نیایدکه نماز میّت وضو نمی خواهدهر قبری که برایت دست تکان دادمنممنی که گور به آرزو شده اممنی که روی دیوار اتاق زفافبا خون سیاه نوشته ام؛برای...
روی قبرم چهار واژه بس است"اولین بار نیست که می میرد"......
توی "تاریکخونه" ی ذهنمچهره ی تو دوباره ظاهر شدزود فهمید این فقط عکسهاز خدا دل برید و کافِر شدنیستی، خونه شکل یک قبرهقبری اندازه ی دو تا قالیزده از تار و پودشون بیروناستخونهای نعش خوشحالیپای هر پنجره یه جای دنجواسه ی دسته ی کلاغا هستدود سیگارهای فکرِ به توداخل شیشه ی چراغا هستعکس آیینه ای که پا خوردهته فنجون قهوه افتادهیعنی هر کی که عاشقت باشهبه شکستن شدید معتادهمنطقم می گه برنمی گردیمی گه بنداز ...
من روحی مردهدر جسمی سرگردانقبرم آسمانفاتحه امآواز دم غروب گنجشکانپنجشنبه هایم وقت سحربغض مادرمگردوی خرما پیجنوشته هایم حمدو سورهدلتنگی هایم بغض تو شیشه...
.نهان شده در نیمه ی تاریک خیالدودو می زننددیده هایی نگرانبه دنبال رد پایی شایددر کهنه قبری نو شکافتهو انفجار اشکاز حدقه ی پریشانی هامی خراشاند گستره ی پیش رو...
زندگی رو بساز ، نه قبر....
در آغوشت می میرمتو قبرم را تنگ تر کن...
زندگی فراغت بال و زندگی ای از تنبلی، دو چیز متفاوت از هم هستند. در قبر به اندازه کافی فرصت برای خوابیدن هست....
روی قبرم بنویسید به یک خط درشت…حسرت دیدن دلدار مرا آخر کشت…...
دلم میخواهد آنقدر بدوم که به آخر زمین برسمو در انتهای این زمین که چون قبری تاریکهمه ی ما را بلعیده ستاز بالای آن انتهاخودم را پرتاب کنم به قعر دره ای جایی ناکجایی که هیچ صدایی را نمی شنومما دنبال یک کف دست نوازش بودیمیک نگاه آرامش ...و چند قطره آب و یک مشت خاکزندگی بودیمبرای کنار زدن تاریکی به همدیگر چنگ می زدیمو آسمان دریغ از کمی آبی اشدریغ که شب سلول به سلول از ما بالا رفته بودچقدر این روزها برای به یادآورد...
هالووین (به انگلیسی: Halloween) یک جشن مسیحیت غربی و بیشتر سنتی میباشد که مراسم آن سه شبانهروز ادامه دارد و در شب ۳۱ اکتبر (نهم آبان) برگزار میشود. بسیاری از افراد در این شب با چهرههای نقاشی شده، لباسهای عجیب یا لباسهای شخصیتهای معروف، چهره و ظاهری که بهنظرشان ترسناک باشد خود را آماده جشن میکنند؛ همچنین کودکان برای قاشقزنی برای جمعآوری نبات و آجیل به در خانه دیگران میروند. این جشن را مهاجران ایرلندی و اسکاتلندی در سده نوزدهم با خود به...
نگاه کن که چشم هاچطور خاک می شوندچگونه لحظه های بدنخاطره خاطرهبر باد می روند-دخترم !ساعت ها از بر داشتن جنازه ام گذشته استخسته ام-از گوشه ی این تابوت بوی بی رحم نعنا می امدبوته های سبز نعنا را کنار قبر مادرم کاشته بودماین روزهامویرگ های دستم به بن بست رسیده اندو چشم هایم به تاریکی تابوت عادت نمی کننددیدی چگونه خودم را در دست هایش ریختمبوی نعنا می آیدبوی بی رحم نعنا...
اشک های تلخی که بر قبرها می چکند همان حرفهای شیرینی هستند که روزگاری باید بر زبان می آمدند ولی افسوس......
مُرده هم بیگمان دلی داردمثلِ ما «زید» خوشگلی دارددر کنارِ پریوَشان در قبرهر شب جمعه محفلی داردبا «شهین» و «مَهینِ» آن دنیاروز و شب عیش کاملی داردهر زمانی که میشود دلتنگلب دریا و ساحلی داردمُرده هم آدم است در واقعرفقای اراذلی داردچون تمامِ مجردان او هم،در امورش مشاکلی دارد...