متن بادصبا
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بادصبا
از هـــمه عـــالم بُریدم پای تو ماندم فقط
پس تو هم با من بمان و دل بِبُر از عالمی
زده آتش تمامِ جانِ شعر و جانِ بی تاب مرا آن کس
که جانم هست و خواهد بود اگر گَردم چو خاکستر
چـه دورانیـسـت فریادا، که دیگر همـزبانی نیست
مــیـان کنـجِ تـنــهـایــی، نـگاهِ مـهـربـانــی نیست
چه دورانیست،غـم افزون و دل؛پرخون و دیده تر
که حتی، آشــنایان را ز غمخـواری نـشانی نیست
بـه طاقِ ابـرویِ جانان ، نـمـانـده طاقـتـی درجان
ولی با ایـن هـمه، در دیدگان؛اشــکِ روانی نیست
دلا! بـیـزارم از ایــن زنـدگانـی،...
زمستان است
سردِ سرد
اما دلم گرم توست
تویی که چون خورشید
تابنده ای در وجود من
حتی اگر دور باشی
دورِ دور
اما باز هم
خیالت جان می دهد
به نگاه خسته ام و شکوفا می شودلبخندم
همچون غنچه ی گل سرخ
هر شب
در سردی نگاه لحظه ها
و دلمردگی ثانیه ها
دلم
به چله می نشیند
نبودنت را
می نویسم هر روز
با طلوع و غروبِ خورشید
عاشقانه هایی را
که لبریزِ عشق توست
لبریزِ دوست داشتنت
ولبریزِ دلتنگی هایی
که از دوریت پر کرده اند تمامِ مرا
دلم منـزلگهِ غم گشـته است و خانه ی غربت
که هرشب می شودمهمان آن دلشورگی هایم
تویی شعر و تویـی تنها سـرودم
گره خورده به نامـت تار و پودم
بیا ای عــشـــق ای زیـبا تر از گل
نشستی تا ابد خوش در وجودم
نیستی
و من باز هم جرعه جرعه می نوشم
در لحظه های تنهایی ام
فنجان تلخ انتظارت را
از تو می نویسم
تویی که نمی دانم کجای این جهان هستی
نزدیکی یا دور
آیا اصلا هستی ؟!
یا تنها در خیال من حضور داری ؟!
نمی دانم
اما از تو می نویسم تا برسد به گوش باد
و زمزمه ی قاصدکها و چکاوک ها
چهل کلاغ شود
شاید...
پشت پنجره ی تنهایی
بی قرار و دلتنگ
تا روزی که بیایی
غزل عشق را می نویسم
با هر طلوع و غروب خورشید
گشته ویران قلبِ من چون ارگِ بم از دوریت
مشکل اســت آبادیش با این همه دلتـنگی ام
صبحم با خیال تو آغاز می شود
خیالی شیرین
خیالی دوست داشتنی
که چون زمزمه ی قمریکان باغ
بر شاخه های گل سرخ
آهسته نجوا می کنی
دلدادگی را در گوش گندمزارها
هر شب
در سردی نگاه لحظه ها
و دلمردگی ثانیه ها
دلم
به چله می نشیند
نبودنت را
نمی دانم چه کردی با دلِ دیوانه ام ای دوست
که بی تاب تو ام هر چند با من بی وفا هستی
تویی شعر و تویـی تنها سـرودم
گره خورده به نامـت تار و پودم
بیا ای عــشـــق ای زیـبا تر از گل
نشستی تا ابد خوش در وجودم
پاک می شود
از چهره ی لحظه هایم
رنگِ تنهایی
با طلوعِ دوباره ی صبح
و نغمه ی چکاوکانِ سرمست
که با آمدنِ بهار
همراه نسیمِ صبحگاهی به رقص درآورده اند
یاسهای سفیدِ باغ را
عقل می خندد به حالِ این دلِ دیوانه ام
بی خبر از اینکه دل با عشق دارد گفتگو
تو باشی با تو بودن بی بهانه است
نـــگاهِ پــر غــــــرورم دلبرانه است
گـــلِ ابــــریـــشــــمِ بـــاغِ مــحبت
به عـالم عـشقِ ما جانا فَسانه است
به دل جـفا تو نمـودی و من وفا کردم
درون جـان و دلم عشــــق تو بنا کردم
بیا بیا که جهانم ،جهان شیدایی است
از آن زمان که به غیراز تو را رها کردم
می کند رسوا دو چشمانم که دارم عشق یار
زخم در جان می نهد اندوه هر دم بیشمار
ای عشق تو شیرینی چون شهد و عسل برجان
ذاتت همــه زیــبایی ای عــطرِ تو چون ریحان
خندان و غزلخوان شد، دل؛ صبح سـحر با تو
چون بلبلکان خــندان چون قمریکـان رقصان