سه شنبه , ۶ آذر ۱۴۰۳
بی تو یلداچقدر طولانی ست !شب دلتنگیو پریشانی ست !خون جگر شدانار قلبم بازابر چشممهمیشه بارانی ست !...
دلتنگی گاهی شبیه خیابانیست پر از رفت های بی آمد!...
دلتنگی، دقیقا همان بخشی از عکس است که بریده نشده، برای کسی که بریده شده است....
پاییز دلتنگی هایش را جای گذاشتتا عروس زمستان را با دوست دارم هابه حجله ی سپیدی ببرد...
پای حرف را به دلتنگی بکش، به شعر، به انار، به یلدا...بعدیلدا را به صبح برسان... به آفتاب دوست داشتنت...
هر وقت باهات سردتر بودم بدون بیشتر دلتنگتم ؛فقط دارم تلاش میکنم نفهمی...
آفرینشپاسخ کدام دلتنگی خدا بودکدام تنهاییکه در جهان ماجا ماند...
آخرین برگهای پاییز را بتکانیلدا چشم انتظار است تا کمی بیشتر دوستت داشته باشم...
دلنوشته ای برای\ ع . ر\بی خیالِ تمام دلواپسی هایم که چه ساده خرج کسانی کردم که بوی ترس از نبودنشان را دَرونم حِس نکردند. پس از هر بار تلاش بیهوده از کنارِ ترس هایم با لبخندی مصنوعی گذشتند و ندیده ام گرفتند. بی خیال ِشان که هیچ وقت به چشمهایشان نیامدم و در نظرشان همان ساده یِ زودباور بودم. دردهایی که شاید نمی توان گفت که درد بودند، ولی من درد خواندَمِشان. از دلتنگی کارد به استخوان هایم می رسید ولی نمی بُرید این فاصله ی علاقه را؛وَمن بی خیال ...
می خواستمدر این پاییزقلبم را لبریز کنم از عطر بودنتو عاشقانه هایم را غزل غزل برایت بخوانمتا تپش های قلبمخواب شب های پاییزی ات را ستاره باران کندمی خواستمدلتنگی هایم را به باد بسپارمخورشید را به دستانت هدیه کنمو در هیاهوی زندگیدر آرامش آغوشتخدا را به تماشای پاکی چشمانت دعوت کنم...می خواستماما نشدخدا کند فراموش نکنیتمام شب های پاییز در انتظار آمدنت یلدا بودشاید زمستان فصل به تو رسیدن باشدو عشق مرا در حافظه ی یخ زده...
صدای یلدا می آید ،میشنوی ؟زمستان با آن دامن سفید و مروارید مانندشپاییز را کنار میزند !گویی پیوند عاشقانه ایی بسته است .آذردختر ته تغاری پاییزچمدان برگ های زرد و نارنجی رنگش را بسته است و هر ثانیه دور می شود .پاییز،تنهاترین مخلوق خداآنقدر روزهایش را با اشک و بارانِ دلتنگی لمس کرده است کهدیگر نه توانی برای ماندن داردنه پایی برای رفتناماخش خش برگ هادلتنگی هانرسیدن ها رابا کوله باری از بغضروی دوشش گذاشته است ودور...
همین پنجشنبه های همیشگی ...گاهی لال میشوندمیروند تووی لاک خودشان و آرام آرام اشک می ریزند !پنجشنبه ها نگرانندپنجشنبه ها صبورندمیداند که مقصدش جمعه است و غروب و دلتنگی !و همچنان می رود !نقاب لبخند میزند بر چهره !این هفته پنجشنبه حوالی عصر پیرهنی آبی به تن میکند و شالی قرمز بر دوش ...میدانی جان دلم ...!آدم که دلش تنگ باشدوقتی تنهایی اش به عمق چاه رسیده باشداز علایقش هم میگذرد که دوستش داشته باشند !"پنجشنبه"...
🍁امسال حال پائیزمان خوب نیست!به جایِ برگ های زرد و نارنجی آدم های سرزمینم می ریزند. به جایِ بویِ نَم باران، بوی آتش راهِ طرقبه، بلال ذغالی و نوشیدن دوغ آبعلی، بوی اندوه و رنگ غم بوی الکل و راهروهای بیمارستان می آید. حال شهرم خوب نیست. شهری که روزی در آن مردمان اش بدون ترس ازکنار هم عبور می کردند. خاطرمان آسوده بود کنار هم جمع می شدیم و می خندیدیم و دست دَر دست هم قدم می زدیم. زادگاهِ من مشهد موطن امنیت و آرامی هاست. سراسر پُر بود از قصه های ت...
مرا ببخش اگر... از خانه ای که تو در آن نیستی!و از پنجره هایی که بسته اند، بیزارم! دیگر،عطرِ هیچ یاسی دلخوشم نمی کند... نه، نه! مرا ببخش که، هیچ اتفاقی؛ هزارتوی تکه تکه ام رابیدار نمی کند! من،نیمه ای در خود فرو رفته ام و این قرص های لعنتی هم، کاری از دستشان بر نمی آید! مرا ببخش...که با لبخندِ خیالی ات نمی رقصمو تنهاتکیه می د...
و دست های پر از چروکش که گویی هفتاد سال در تنگ اشک چشم هایش خیس خورده بودند، ارامشی داشتند از جنس باغ های گل سرخ، از جنس شیرینِ خیال که حس پرسه زدن در یک صبح بارانی روی پل رنگین کمان بود و بوی خوش نوازش می داد. پهشت در نگاه پدرم بود، همان پدری که در سرما کنار میرفت تا نور خوشید بر من بتابد، در گرما مانند چتری بالای سر من می ماند، تا از ناآرامی ها دور بمانم، در هنگام عطش هم چون بارانی بهاری خنکای آب را در وجودم تزریق می کرد. (پدر ای آیت عشق خدایی...
به گاهِ دلِ منهنوز یک نفس مانده از شهریور،تا گامهای رفتنش را بردارد...هنوز یک نفس باقیستتا پاییز با کوله باری از مهراز راه برسد،مانده تا به ترکی وا شود،دل گرفته ی انار ها...مانده تا نفسِ خزاندل آسمان را بلرزاندو بباراند دلتنگیِ ابرها را...مانده تا بیقراریِ برگها،برای پای بوسیِ عاشقانِ رهگذر...هنوز مانده تا خاطراتِ گسِ خرمالوهاشیرین شود در دهان باغچه ...هنوز چند قدم ماندهتا سر به هوایی های دل...پاییز...ف...
آره ، داشتم میگفتمدلتنگی خیلی وحشیه ،مکان و زمان نمیشناسهیهو وسط یه روز خوب یا یه روز شلوغوسط بلبشوی یه دعواموقع رد شدن از خیابون ،تو پاساژ وسط خرید ، تو صف نونوایی ، وسط جشن فارغ التحصیلی ، شب عید ، میون شلوغی مترو ، سر جلسه ی امتحانحتی وسط وانفسای قیامتچنگ میزنه تو گلوت و تویی که مات و مبهوت تو چشاش نگا میکنی و خشکت میزنهحتی به این فکر هم نمیکنی که این لامروت از کجا پیداش شدفقط غرق میشی .. غرق میشی ...چی میگفتم؟!آره داشتم ...
گمونم حال دل هشت پاها همیشه خوبهآخهاختاپوس ها سه قلب دارن.اما آدما؛فکرکن برای یه دلِ نازک شیشه ایِ تنها، تحمل درد و غم و دوری و دلتنگی چقدر باید مشکل باشه.........
تو را نمی توانماز شعرهایم جدا ڪنم مثل بهارنارنج از اردیبهشتمثل باران از پاییز مثل دلتنڪَی از جمعهمثل ردِّ پا از ڪویرِ شن مثل آرامش از چشمهایت تو را نمی توانم از شعرهایم جدا ڪنممثل عشق از دوستت دارم...
جمعه جانبه دلگیریهایِ امروزمان خوش آمدی،به کِش مَکِش های درونیمان،به زیر بار نرفتن های دلتنگیمان،به امروزمان خوش آمدی،ما جز تو دیواری کوتاه تر پیدا نکردیمکه دلتنگی هایمان را روی لحظه هایت بتکانیم و خوشحال باشیمچون تو هستی حالمان دگرگون شده،تو ولی آرام باش،اصلَن به ما توجهی نکن،ما عادت داریم تقصیر را، خیلی شیک از خودمان برمیداریم،به تنِ دیگر میپوشانیم،ولی همه مان میدانیم،که تو خوب ترین روزِ خداییفرگل مشتاقی...
پایدار استسامانه دلتنگیتا آمدنت...
*قلبى* که ناراحتههر چقدر بخندى و شادش کنى باز درد *دلتنگى* رو فراموش نمیکنه..!قلبى که *درد* میگیره ..!!دردش فراموش نمیشه ..! *عادت* میشه مثل حس خفگى ، *دلتنگى* ..!ولی ط بازم شادش کن..:)تمام..!...
با ناز نگاه تو هرثانیه لرزیدماین قسمتی ازعشق است، ازعشق نترسیدماین قلب من تنها اندازه دریا نیستعشقی که به تودارم ، زیباست تماشاییستتوعاشق اگر بودی بی عشق نمیماندیعاشق شدن من رابیهوده نمیخواندیای کاش برای من دلتنگی ات آسان بوددرقلب من تنها یک موج خروشان بودای کاش که دلتنگی درقلب توهم میماندتوعاشق من بودی دلتنگ دلم میماندمن قصه ای از عشقم کافیست کنار همباشیم که قلب من وابسته ی توست هر دم...
شِکل دست ها را مرور کنیم، نگرفتن ِ آن ها ما را خواهد کُشت.نبودِ روابط، نداشتنِ احساسات خط های عمیق تری بر جسمِ ما خواهد کشید.اشک نریختن ها بالای سَرِ کسانی که از دست دادیم، دلداری ندیدن ها و نکردن ها برای کسانی که یک نفرِشان رفت، برای همیشه...پدری، پسری، مادری، فرزندی، دوستی...هر که بود و حالا نیست.و همانقدر در خوشی هاآغوش نداشتن ها، در فاصله دو شانه قرار نگرفتن ها برای روزهای مبارکی که بود و گذشت، تولد ها ، پیروزی ها،بازگشت ها...هی...
جمعه هاحال دلم بارانیست !اشک هایمهمه اش پنهانیست !تو نباشینفسم می گیرددل من درقفسش زندانیست !...
به گمانم جایی میان شعرهایم مرده ام .همان جا که زور وزن هایش به دلتنگی هایم نرسید.همان جا که بنیان قافیه اش ویرانی های ذهن آشفته ام را از نو نساخت.همان جا که آرایه هایش الفبای روح بیقرارم را از بر نکرد.همان جا که با واژه هایش به پابوس جفا رفت و بی سبب به عقلم تاخت.و حال در من دیوانه ای نفس می کشد که سعی در کتمان خویش دارد و این است تلمیح تلخ روزگار من.زهراغفران...
جانانم،،،جای گل و بوسه و آغوش،نقطه ی عطف قصه یما، دلتنگی بود و دلتنگی...
وزن و قافیه ی هر بیتِ غزل هایم توییشاه بیتِ ترانه های مننمی بینی؟ از من دوریو تمام شعرهایمسپید شده اندبی رنگ، بی وزن، بی قافیه...
مثل آسمونِ ابری ای که دلتنگِ خورشیده،مثل ابری که دلتنگِ بارونه،مثل باغچه ای که دلتنگِ گلاشه،مثل درختی که زمستون ریشه دوونده تو وجودشو الان، دلش برگای سبزش رو میخواد،مثل پرنده ای که بال هاش زخمی ان و دلتنگِ پروازه،مثل خونه ی متروکه ای که سال هاست دلتنگِ اینه که صدای خنده توش بپیچه،مثل کوچمون که دلش برای قدم هات لک زده،مثل دستام که بهونه گیریِ دستات رو میکنن،مثل چشمام که ازم سراغِ دیدنت رو میگیرن،مثل من.. مثل منی که دلتنگِ خ...
همین که می روی!همین که دور می شویوشانه های اَمنت را از زیر بارتنهایی ام خالی می کنی ،موتورهای احساسم با انفجارِ قلبم، از کار می افتند!تو می روی تا سرزمین ِدلتنگی های مرا ،وسعت بخشی، جوری که در هیچ نقشه ای جا نشوند!و من می نشینم و بلند بلند دیوانه می شوم !خنده ها و گریه های من ،راه های بی سرانجامی هستند که به آغوش تو ختم میشوند!می خواهم برگردی تا آغوشت جای امنی شود از برای عاشقانه های باشکوهی که قرار است دوباره و چند باره تکرار شون...
گابریل گارسیا مارکز :بدترین شکل دلتنگی برای کسیاین است که در کنار او باشی و بدانی کههرگز به او نخواهی رسید......
دلم برایت تنگ شده استو وقتی که میگویم تنگ نه مثل تنگیِ پیراهندلتنگی منمانند کشتی ای است که بجای اقیانوس و دریااو را در حوض خانه انداخته اند...!...
یک پنجره بی اسقامت زیربارانیک یاکریم خسته ام درگیر بارانگنجشک بازیگوش ِ احساساتی منحالا اسیرافتاده در زنجیر باراناتش فشان سینه ام خوابش نمی بردزیر نوازشهای بی تاثیر بارانمی خواستم عادت کنم بر این جداییتا که سکوتم را شکست آژیر بارانازعابران مانده در باران بپرسیداز جوخه اعدام و حکم تیر بارانهرشب که دلتنگی اسیرم کرد دیدمدرخواب خود رویای بی تعبیر بارانغم هرکجا من را زمینم زد شنیدمهرجای این میدان غم تکبیر باران...
انارِ دلم خونترک خورده از دلتنگی اتنامِ تو ، دانه دانهمی چکد از چشم هایم منِ تنها ،هر شبِ بی توامیلداست .. ...
خزان شد و نیامدیبه لب رسیده جان مننیامدی و بهز دلگرفته در هوای تو !گرفته بوی عطر توتمام خاطرات مننشسته روی دامنمغبار رد پای تو !...
زبون دیدی نگاه سنگی ام رانپرسیدی دلیل منگی ام راغروب روزهای جمعه داندجواب این همه دلتنگی ام را...
یاد بعضی نفراتروشنم می دارد:اعتصام یوسف،حسن رشدیهقوتم می بخشدره می اندازدو اجاق کهن سرد سرایمگرم می آید از گرمی عالی دمشان.نام بعضی نفراترزق روحم شده است؛وقت هر دلتنگیسویشان دارم دست،جرئتم می بخشدروشنم می دارد....
اگرچه، در تصویرِ توی قاب-لبخند می زنم اما،این شعر؛اِلِمانی ست از دلتنگی هایمادامه ی حُزنی که پایان ندارد تو، تنها مضمونِ عاشقانه های جهان هستیبا دلیل رجعتِ خیالاتمبه تو، تو! بهارهای هر ساله ام فرق می کندبا این روزهای لعنتی...طراوتی نمی بینمدر آب، آفتاب، خاک! زندگی،لای انگشت هایِ ظریفِ تو نفس می کِشدو پرندگان عاشق،بر شانه های تو آواز می خوانند این جا،هی...
داستانِ پاییز هم آرام آرام به پایان می رسد...ولی فراموش نکنیم؛آخرِ پاییز جوجه ها را نمی شُمارندنارنجیِ برگ هایِ دلتنگیِ تقویم را می شمارند!...
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شددلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شددر اوّل آسایش مان سقف فرو ریختهنگام ثمر دادن مان بود خزان شدزخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداونداینجا که رسیدیم همان زخم دهان شدآنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شدبا ما که نمک گیر غزل بود چنین کردبا خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شدما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیمیعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شدجان را به تمنّای لبش بردم ...
قصه ی من قصه ی اون آدمیه که خواسته عاشق نباشه و دل بکنه بره، بارها و بارها خواسته، اما نتونسته.اگه یه روزی ام بره، خودشو پیش تو جا میذاره. اون که میره من نیست. یه آدم دیگه ست که من نمیشناسمش. یه آدم جدیده با خلق و خوی جدید. یه آدمی که میره و معشوقه ی تو رو تو بغل خودت جا میذاره.هربار که میخوام ازت دل بکنم، دیگه خودم نیستم، دیگه آروم نیستم، دیگه خنده هام واقعی نیست، دیگه اعتباری به حرفا و فکرام نیست.هربار که میخوام بذارم و برم، به کل بیخیالِ...
ای دوست بیا لب به لب قند زنیمدلتنگی خود به صبح پیوند زنیممعجونِ جنونِ تلخ را سربکشیمبا عشق به آفتاب لبخند زنیمخیرالهی(دلارام)...
به پاییز خواهم گفت!چه پریشانماز دلتنگی این همه غروب ِتنیده به تن بی قراریچه سخت استقدم در راه بی بازگشت بگذاریبه پاییز خواهم گفت!راس ساعت دوست داشتنمن آمدم، امّا باز همباز گشتم دست خالیبه پاییز خواهم گفت!...
آه..دلتنگی، دلتنگی... * وقتی نبودن های تو؛به درازا می کِشد! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
چقدر این شهر را دوست دارمتهران شلوغ پرهیاهویم را که آدمهایشاز فرط دلتنگی هرکدامشان یک گوشی دستشانگرفته اند و تندتند تایپ می کنند؛مراقب خودت باش نگرانت هستمدوستت دارمحواست به خودت باشدتو فقط خوب باش، همه چیز درست میشود...
اما من،هرروز یک فنجان دلتنگی مینوشم...هرثانیه مشتی بغض گره میزنم...و هربار برای رهایی از درد نبودنت،پیاله پیاله دوست داشتنت را سر میکشم...!و همچون شناگری ناشیدر رویای هرروزه ات غرق میشوم!نون قاف...
به عشق جان بگویید،”دلتنگی“ هایم جز او هم سببی ندارد،بگویید،اگر باشد بااو ”دلتنگی“هایم هم ختم میشوند!بگویید،باور داشته باشد که آن گاه دیگر کلمه ”دلتنگی“ را از قلم ام دریغ میکنم!بازهم مینویسم،مینویسم باز،اما اینبار طور دیگری مینویسم!به او بگویید که قول میدهم اگر باشد،قلم،دفتر،اتاق،گلدان ها و حتی در و دیوارهم ازشادی دگرگون میشوند و رنگ میگیرند..!و آنگاه چه حاصل از من و دل کوچک و قلم شاد شده...
ازبس که توخوبی و / خاطرتورومیخوام دلتنگی غروب / واسه تونمیخوام...
- دلتنگی،،، شکنجه ی تیتری ست که،وقتی نیستیصبحانه ی من باشد! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
میخواهم مثلِ تو باشم!عاشق کنم اما پایش نمانم...دلتنگ کنم اما قرارش نباشم...بندازمش در سیاه چاله ی بی تفاوتی و دست نکشم تا بیرون بیاورمش،بگذارم از شدت دوست داشتنم جان بدهد،به بازی بگیرم روح و روانش را...میخواهم مثل تو باشم!دائم بگویم یعنی به این زودی عاشقم شدی؟!بعد با صدای بلند بخندم،بزنم تویِ ذوقش...کاری کنم که یک راست برود اتاقش...در را قفل کند و به پهنای صورت اشک بریزد...میخوام مثل تو باشم!به سنگ تپنده ی گوشه ی سینه ام...