متن دلنوشته غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلنوشته غمگین
تو از بهترینِ من، تبدیل شدی به بهترین درد
دردی که نمی خوام فراموشش کنم...
دردی که نمی خوام درمانش کنم...
دردی که با وجود درد بودنش، بهش لبخند میزنم!
این درد رو فقط باید به دوش کشید؛ تا بی نهایت..
بعد از چشمانت
نه دگر سیگار به کار می آید نه دگر گریه که دوای درد عاشقی فقط مرگ است و مرگ....!
آنی
در لاب ِ لای ِ دلشوره ها و ترس ها یم
لب پرتگاه ایستاده ام
میدانم دستم را نمیگیری
فقط محض رضای خ دا پرتم نکن !
نه کاغذم که به دست باد بیافتم
و نه شیشه
که نقش بندم بر زمین
گنجشکی بی پر و بال م
رانده شده از بهشت,
به جرم نوشیدن جرعه ای پرواز
من بارها شماره ات را میگیرم و کسی در گوشم مدام زمزمه میکند :
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است !
و من برایش از تو ، از دلتنگی ها ، از اشکهای بیصدا و از بی کسی هایم میگویم …
اما او سر حرفش میماند ؛ لعنت به بخت...
می آید با ادعای عاشقی
تمام دار ندار قلب ت را بر می دارد
چند روزی می ماند
و میرود
تو می مانی و دیواره های سرد قلب ت
و یک عمر کلنجار با دل و سادگی هایش
خدا نیز غمگین است
از این روزهایی که بر ما می گذرد
زمین خسته
آسمان گریان
مردم زار و نزار
بس است دیگر بس!
خدا از شادمانی امان شاد واز
اندوه امان اندوهگین!
زمین ، توان اینهمه عزیزِ ازدست رفته را ندارد که در خود جای دهد، بس است دیگر...
آدمها روح خانه ها و خاطرات ما هستند
وقتی که به دیوار ها و حیاط خانه خیره می شوم
خیلی ها نیستند
خانه همان خانه است همان آسمان اما..
انگار دیگر روحی ندارد
به هر طرف نگاه میکنم درد و اندوه در کمین است
خنده هایی که رفتند
صدای مادر...
دلم میخواد یه صلیب بسازم
وسط مزرعه ی گندم،
به دست و پام میخ بزنم،
چشمام رو در بیارم.
تا دیگه نه افتاب رو ببینم،
نه دهن کجیه کلاغ ها رو
میدانی!
توانم بیشتر از اینها بود!
جوانییم را به پایت ریختم
ولی چه کنم که ثمر ندادی!
کاش میدانستم ریشه که نداشته باشی
ثمر هم نمی دهی
داشتن شاخ و برگ که دلیل نبود...
دوست دارم قلمم را بر دست بگیرم و برایت بنویسم
بنویسم از روزهایمان،از خوشی هایمان،از صدای خنده هایمان که لحظه ای خاموش نمیشد...
اما نمیدانم یکدفعه چطور شد
پلکی زدم و اشکی که از خنده بر روی چشم هایم نشسته بود را پاک کردم تا دوباره باهم بخندیم. ولی صدای...
آسون نیست باداشتن این همه درد ایستادن وخندین .
این روزها اختیارزندگی درمن نیست.
برایم فرقی نمی کندچگونه بگذرد روزهای سبز جوانی ام .
سخته قربانی شدن روزهای جوانیت راببینی اما نه راه پیش باشد ونه راه پس ..
فقط بایدچشم هایت راببندی وخودتت رو به دستت تقدیربسپری.
چقدرتلخه وچقدرسخته...
کاش هیچوقت ب دنیا نمی آمدم و این دنیای فانی و پر از درد و غم را هیچوقت نمیدیدم و احساسش نمیکردم خدایا تو ک میدانستی دنیایت اینجوریه چرا آدما رو خلق کردی واقعا چرا ؟؟ تلافی تنهایی خودت را از آدما میگیری !!!
قصد رفتن کردی و دلتنگی را برایم به جا گذاشتی.
روز و شب هایم با دلتنگی تو سپری می شود،
فشار دلتنگی ات من دلتنگ را دیوانه می کند.
از دلتنگی ات چشمانم بارانی می شود.
سرگردان و بی قرار می شوم برای فقط لحظه ای دیدنت،
رفتی و من...
تو میری انگار ی تیکه از وجود من رفته
شب بیداریام شروع میشه
دیگه تو عکسا نمیخندم
کل وجودم از دلتنگیت پر میشه
لعنت به این رفتن که تورو از من دور کرد ...
تمام دل مشغولی هایمام را
از یاد برده ام!
خنده های از ته دل
گریه های پر بغض
روزهای پر حسرت و حتی؛
انتظار را
من خالی خالیِ خال یم...!!!
خون هم بباری هم کم است...
دیده ای
وقتی که در صبح بهاری
یک جوانی بهر کاری...
جوی را
از بشکه های آب خالی میکند
پر میشود از غصه ها...
هی باز خالی میکند!
از دیده ام خون میچکد
چون اشک جاری میکند
من دیده ام!
پر میشود بازم برای...
دلم آنقدرشکسته و سوخته که نمی شود بخیه زد و یا مرهم گذاشت، باید بگردم بلکه از این چینی بند زن های قدیمی ،پیدا کنم ،که بند بزنند تمام بندهایش را ...اما با اون بندهای فلزی مرسوم نه ...
بندی برایش آماده کرده ام از بی تفاوتی و سردی .....
بعد از تو خدا هم با شمعدانی های خانه مان قهر کرد
من ماندم و چهره عبوس کاکتوس کُنج حیاط که طعنه به تنهایی ام می زند...!
ارس آرامی
تو عاشق لبخندهای من شدی و بزرگترین هنرو شاهکارت خشکاندن لبخندهای من شد موقعی که رخ به رخم میشوی
حالا میتوانی با چیزی که ساختی کنار بیایی؟
تندیس خشک و بی روح که دیگر آدم نیست ،آن را کنار کتاب ها و مدارکت قاب کن ،تا هر جا خواستی باز...
آهای تو که اینهمه به من نزدیکی و من این همه تنهام
یک مقدار دورتر بایست لطفا ،تا این تناقض را هضم کنم
نزدیکی و تنهایی مثل داشتن صندوقچه ای پر از طلا و در عین حال مردن بر اثر فقر است ...پارادوکس وحشتناکی است
این نامه ی آخر من به توست که پشت اینه ی نگاهت به جا خواهم گذاشت
بعد از آن چمدانم را جمع میکنم ،
شکسته های پیله ی وجودم را برمیدارم و میروم
نمیدانم شاید هم خیلی وقت است خودِ پروانه ام از پیله ی شکسته اش رفته و خاکستر...