جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
خیابانهای این شهر تو را تداعی میکنند...کافه هایی که نَرفتیم... کوچه هایی که با یکدیگر قدم نزدیم... خنده های از تَه دلمان که در شهر نپیچید... جیغ های شیطنت آمیز بچه گانمان که هرگز اتفاق نیفتاد... نیمکت هایی که ابداً رَنگ دستان چِفت شده مان را ندید...این شَهرِخالی، مُدام خاطرات تو را تداعی میکندخاطراتی که هرگز برایمان اتفاق نیفتاد(:...
باز پنج شنبه شد و جهانم پوچ شدجای اغوش او سنگی سرد را اغوش می گیریم تجربه ی معنی تناقص پر از خالی...
می دانی؟بعد از رفتنت، قاتل شدمو تو را در زوایای ذهن خسته ام با قساوت قلب تکیده ام کشتم! می دانم نهایت بی رحمی بود!آخر من، پیله های عشق را سنجاق کرده بودم به پروانه گی لحظه های با تو بودن...در سرم بود حوالی دشت های محبت الفبای احساس را بچینم؛ اما... در اوج پرواز خیالم، سقوطی کردم به وسعت سرگشتگی و درد... آنقدر عمیق... که نفس هایم، ثانیه به ثانیه به مرگ نزدیک شد و من در محبس پیله های تنهایی و اندوه گرفتار شدم!...
تو میایی میدانم ، آری روزی را میگویم که میایی و قصد ماندن داری و چشمانم را آرزو میکنی میایی میدانم،میدانم که آن روز دیگر چشم انتظار تو نیستم و از همه جا بی خبر رفته ام سوی خویش ،میمانی به این خیال که شاید برگردم ،اما نمیدانی که حیف برگشتی در این رفتن نیستچشمانم را آرزو خواهی کرد میدانم ،آن روز دیدن چشمانم آرزوی محال تو خواهد شد اما من چشمانم جز خودم کسی را نمی بیند در خواب هایت مرا سخت به آغوشت میکشی اما من در خواب هایم هم از تو بیزارم، تو قر...
زندگی ام مانند تار مویی شده بود !همانقدر نازک و باریک که اگر از سرت جدایش کنی نابود خواهد شداوهم با من همین کار را کرد ! تار مویی نازک را از سری جدا کرد ..زندگی من را بیرحمانه بازیچه دستانش گرفت و نابود ساخت....
قلب شکسته ای به انتهای داستان زندگی رسیده است،دیگر هیچ توانی برایش باقی نمانده ،به یاد انچه که بر سرش آمده دوباره قلبش از درد مچاله می شودبه یاد ان هوسی که به بهانه عشق درگیرش کرده بود از بغض بسیار خفه می شودآری ! هوسی به بهانه عاشق ! هوسی به نامه عشق.....
همیشه ی خدا ،حرف هایی هستند که در گلویت می مانند...آنقدر می مانند که ذره ذره زیر فشار بغض هایت آب شوند!این حرف ها را دیگر هیچوقت نمی شود به زبان آورد...این حرف ها را فقط می توان گریست......
زانو در آغوش...تکیه بر دیوار!شاید تنها جدار به داد فریادهایم برسد.شاید او تنها بفهمد سرمای درونم رادلش مانند ضمیر من یخ زدهسرما از خود ارتعاش می دهد...مثل قلب من!مثل فریاد های من که تمثال کوهی از یخدر گلویم قندیل بسته ...ainaz8360...
پنج شنبه ها خوشحالم!!چون دوباره صورت زیبا و لب خندانت را میبینم چقدر آرام میشوم با دیدنت با اینکه خاموشی و حرف نمیزنی به نظر من سنگ قبر هم احساس دارد....
پاییز می رود و دلتنگی هایش را هم با خودش....نه!نمی بَرَد!دلتنگی اش می مانَد کنار دلتنگیِ تمام ثانیه های زندگی امدلتنگی اش می مانَد کنار سرمای شبهای زمستانمدلتنگی اش می مانَد برای تیره تر شدنِ شبِ یلدایم...نازنینم!تو بگو...دیگر چه جشنی؟ !چه یلدایی؟!وقتی که سهمِ من از بلندترین شبِ سالیک دقیقه بیشتر نداشتنِ توست!!به قلم شریفه محسنی *شیدا*...
دیدی جانم ؟باران همه جا باریدهاما تو نیستی!نیستی؛ تا دست در دست هم قدم بزنیمیکهویی و بدون اینکه گونه هایمان از خجالت سرخ شودقهقهه ی بلندی بکشیماز خوشی زیاد میان جمعیت شهر گُم شویم.و زمان از دستمان دَر بروددلم میخواهدبدون چتر روی نیمکت خیس بنشینیمو گرمی شانه هایت را در همان هوای سردِ بارانی حس کنمآه!لعنت...لعنت به تمام ابرهایی که بی توقصد باریدن دارند...
برگ های پاییز آرام آرام میریزد.... برف آرام آرام روی درختان بدون برگ می نشیند.... بهار شد..... شکوفه ها آرام آرام باز میشوند و همه اینها در نبود تو گذشت!:) و من در حسرت قدم زدن با تو در هوای پاییزی ماندم.... و من در حسرت برف بازی با تو ماندم! و من در حسرت پیاده روی در خیابان های بهاری با تو ماندم!:))) و چقدر دردناک است...! زهرا سراجی....
این شب اگر گذشت سلام مرا به صبح برسانکه این تن خسته را امید دیدن دوباره ی صبحی نیست...
پارسال این موقع فکر میکردم خوشبختی در آینده ست اما حالا چه تلخ می فهمم خوشبختی روزای خوشی بود که با تو گذشت و خاطره شد 🖤...
دلم که میگیرد ، قلاب را برمیدارم و شروع به بافتن میکنم . همینطور می بافم و می بافم تا غصه هایم کمرنگ تر شوند . یک وقت هایی زیر لیوانی می بافم . یک وقت هایی شال گردن ، یک وقت هایی هم رومیزی و چیزهای دیگر . بعد می نشینم زل میزنم به چیزی که بافته ام . و با خودم فکر میکنم یک فرش گرد باید غم بزرگی بوده باشد .....
در پزشکی دردی وجود دارد به اسم درد فانتوم؛ بهش درد خیالی هم میگناما خیالی نیست ، واقعا درد می کندبیمار واقعا درد می کشد ولی از جایی که دیگر نیست؛ دستی درد می کند که قطع شده، انگشتی درد می کند که جایش بین تمام انگشتانش خالیست، آدمی که یادش هست اما خودش نه... انگار نگاه می کند به جای خالی چیزی و درد می کشد؛ از نبودنش، از نداشتنشاز اینکه تنها خاطره ای برایش مانده و دردی که کسی نمی فهمدجای خالی ای که کسی نمی بیند چون به گمانشان این ها همه...
تلخ ترین قسمت عاشقی اونجایی که شاهد مرگش باشی فکر میکنی امروزم قراره عین روزهای دیگه ببینیش اما.....🖤...
به خودم که آمدم کوله باری از آرزو روزی پشتم سنگینی می کردهر جا که می رفتم بر دوشم بودحتی هنگام خواب هم این سنگینی آرامش خواب را از من دور ساخته بود.به خودم که آمدم در قبرستان آرزو ها بودم،می خواستم برای همیشه آرزوهایم را دفن کنم و خودم را از سنگینی اش نجات دهماما نمیشد!آخر میدانی می ترسیدم مانند گیاهی ریشه کند و دوباره سر از خاک بیرون بیاوردپشیمان شدم و راه رفته را برگشتماین بار تصمیم گرفتم بسوزانم آرزوهایی را که برآورده نشدسوزا...
برف پاک کن بیهوده جان میکند باران این سوی شیشه از چشم منه!...
پک میزنم به سیگار توی دستم سر سیگار میسوزد و اتش میگیرد مانند خودم که سوختمدوباره پکی عمیق میزنم تلخی اش همراه با بوی شکلات ، آمیخته با بغضی تلخ به گلویم چنگ می اندازد و می خراشدحالا دیگر رمقی در تن رنجورم نیست ... فقط انقدر توان دارم که با صدایی دورگه ای خفه داد بزنم اسمش را صدا کنمو بگویم تنها آمده ام اینجا تا شاید دود سیگار فضای زخم را مه آلود کند تا تلخی اش یاد آور تلخی آخرین بوسه ات باشدیاداور تلخی دروغی که گفتی باشد آمده ام اینجا ب...
گاهی نوشتن سخت میشود و از تو نوشتن سخت تر .. نمیدانم باید از چه بنویسم از تکرار غریبانه این روزها یا از حس های ضدو نقیض درون قلبم .. محبوبِ روزهای دورم میخواهم برای تو بنویسم .. از نبودنت نگویم که دردش رسیده به مغزواستخوانمان .. یا از بی اعتمادی و حس های بدی که ازخودت به جا گذاشتی .. از تصویر خوب درون ذهنم از تو که روز به روز خراب تر و کم رنگ میشود هم نگویم .. نمیخواهم بگویم آمدنت .. ماندنت .. بودنت در زمان هر چند کم اشتباه بود بلکه تجربه تلخ و ...
بعضی وقتا مجبوری توفضای بغضت بخندی...دلت بگیره ولی دلگیری نکنی...شاکی بشیولی شکایت نکنی...گریه کنی ولی نزاری اشکاتو ببینن...خیلی چیزارو ببینیولی ندیده بگیری...خیلیا دلتوبشکنن ولی تو فقط سکوت کنی...!!(:...
تو رفتی زندگیم از هم که پاشید با تیکه های شیشه ای قلبم رگ به رگ خاطراتت را بریدم سخت بود اما نشدنی نبود ......
صحرای وجودم شده مملو از بارانپر شده از برفصحرای همیشه داغ و سوزانمسرد شدهیخبندان استحس مردن داردبی روح شده خسته تر از همیشه در یخبندان خودشآرام میمیرد......
من چیز های زیادی از دست داده امهیچ کدامشانمثل از دست دادن تو نبودگاهی یک رفتنتمامت را با خود می بردو تو تا آخر عمردر به در دنبال خودت می گردی......
پاییز همیشه زیبا بود قبل از ریزش برگ ها بر روی نگاره اسمت و جستجوی دیوانه وار من برای یافتن خانه ابدی توتجسم آخرین لبخند و تصویر کوتاه ترین خاطره از آخرین دیدارت، صفحه گرامافون اشک بارم را به ناله در آوردفیلم های اکران شده کودکی ،در صفحه بزرگ پرده سینمایی ذهنم که مدتها منتظر گرفتن سیمرغ ازگذر زمان بود را تنها به تماشا نشستم گاهی کودکیم مرا به پس کوچه هایت میکشاند و تو همانی میشوی که پدر میگفت برایت میخرم و هیچ وقت نمی خرید و حسرت میشد...
من یک آدم ساده و آروممکه احساسات و عشق از دست رفته اش را در پسِ عمیق ترین لبخندش پنهان میکند...بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی...
سنم را که میپرسند به طرز عجیبی در فکر فرو میرومنمیدانم چه جوابی بدهمشناسنامه ام سن زیادی نشان نمیدهد بهت زده به دستهایم نگاه میکنم مانند درخت بید در هوای سرد پاییز میلرزد نه این دستها قطعا صاحبی به قدمت زمستان داردآرام انگشتانم را بر صورتم میکشم باز مطمعن میشوم که قرن هاست زندگی میکنماز داخل کیفم آینه ی کوچکم را بیرون میاورم چشم های کم سو و گود افتاده موهایی به سفیدی برفاینبار مطمئن میشوم شناسنامه ام در...
افسوس بر جانی که هلاکش کردی..بر عشقی که تمامش کردی...افسوس بر حال منی که رهایش کردی..بر بهاری که خزانش کردی...افسوس بر افسوس هایم که دلت را نرم نکرد..💔مبینا سایه وند...
ی حرفهایی هست که شاید چند سال پیش شنیده باشید ، شاید چند روز پیش...تو کل روز نهفتن ولی تو شب هربار یادشون میفتین مثل چاقو تا دسته فرو میرن تو قلب آدم... اما اینجا به جای خون ، اشک سرازیر میشه!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
و هیچ یک نفهمیدند آن کسی که می رفتتمام اشتیاق من برای این زندگی بود…پریا دلشب...
شب بخیر شیرینم ،خواب هایت ناز...اینجا کسی شب های من را بخیر نمی کند.شب که میشود ، می نویسم.آنقدر که از یادم برود.تو اما بنویس که یادت بماند.رفتم ، طوری که این بار حتی در خواب هایت هم جایی برایم نباشد.رفتم ، اینبار رفتنم را خوب تماشا کن.....بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
هرشب خودم را در آسمان...چند قدم مانده به ماه...در آغوش ستاره ای کوچک و کم سوزانو در بغل...با موهایی آشفتهو چشمان غم آلودِ خیره به مهتاب...و لبخند بی رمقدر انتظار تو نشسته ام...!بیا و پریشان حالیِ مرا مرحمی باشتا دیر نشده بیا!...بهزاد غدیری...
حافظهٔ قوی آدمی را به دردسر می اندازد، همیشه هم لازم نیست همه چیز را کامل به یاد بیاوریم!برای من همین کافی بود که به خاطر بیاورم روزی کسی نامم را صدا زده است و من در یک لحظه دلم را به او باخته ام؛ به یاد آوردن رفتنت چه سودی خواهد داشت؟!پریا دلشب...
خدایا یک بغض کهنه در انتظار شکستنه......
شب که میشه،تازه شروعِ قصه ی پر دردِ غصه های زندگیته...نمی دونی به چی پناه ببری..خودتی و یه عالمه و فکر و خیال، که نمی دونی به کدومش برسی...هزار تا سوال بی جواب،که خوره میشن و میفتن به جونت...هی بلند میشی یه اتاق 12 متری و بارهای بار قدم میزنی و هیچی درست نمیشه...نه خوابت میبره و نه دلت می خواد بیدار بمونی...عجب قصه ی پر دردی شده، زندگی ما...بعضی وقتا دلم به حالم خودم میسوزه...یه بعضی وقتا هم مثه آدمای دیوونه میشنم و به خودم می خند...
حالم همچون تابستانی است که به جای هوای آفتابی،هوایش ابری است.انگار ابرهای خاکستری رنگ،جلوی خورشید قلبم را گرفته اند و هوای دلم را بارانی کرده اند......
سیگاراینم تموم شد...سیگار و میگم...آخرین نخ بود...البته آخرین نخ این پاکت...می خوام برم خیابون قدم بزنم،پاکت بعدی رو هم همون جا باز می کنم...می خوام کمی با هم حرف بزنیم...می دونم صدام و نمی شنوی اما...شاید یه روزی این خیابونا مسیر تو بشن و، حرفام و بهت برسونن...یه روز که عاشق بشی،زخم بخوری،سیگار بکشی،تو خیابونا قدم بزنی و...با اون حرف بزنی.من با رویای تو قدم میزنم...تو با رویای اون...من رویای بودن تو رو تموم میکن...
آنقدر بودم که ندیدی! هر چه من گفتم نشنیدی! همه عشق بودم تو نفهمیدی! وقتی می بینی که نیستم! وقتی می شنوی که نگویم! وقتی می فهمی که نباشم!...
آهستہ قدم برداشت؛رو بہ روی آیینہ ایستاد...بہ موهای پرکلاغی و چشمان ای مانندش نگاهی انداختدر آن دوشیشہ چهره اش را دید...ناگهان مہ جلوی آیینه را گرفت!مهی از اشکانش کہ اورا در خود پنهان می کرد......
مث بید ب خودش میلرزید،چندباری تکونش دادم اما جز اینکه کلمات نامفهومی رو تکرار کنع و بلرزع حرکتی نکرد،عاروم صداش زدم...ضربه ای ب صورتش زدم و سعی کردم بیدارش کنم،،،وحشت زده چشاشو وا کرد ونشست...نفس نفس میزد،لیوان آب رو جلو لباش گرفتم و عاروم گفتم؛نترس چیزی نیس فقط خواب دیدی،یکم آب بخور...ترسیده ب چشام زل زد و همونطور ک دستمو ک دور لیوان پیچیده بود رو با دستش گرفت و کمی آب خورد و هق زد...لیوان رو روی پاتختی گذاشتم و نزدیکش شدم..سرشو گرفتم تو بغلم و ...
امسال برف نیامد باران کوتاهی کرد، اما سیل آمد مهربانی ها کمترشدطعنه ها بیشتر شد شادی کمتر سرک کشید غم های عصیانگر مدار منظومه زندگی را محصور کردجادها خلوت تر از دیروز رفتن ها بیشتر از هر روز نه برای ملاقات ها، بلکه برای آخرین وداع بودامسال خیلی ها را دیگر با عکس ملاقات کردیم، بوسیدن چهره انقضا پیدا کردامسالمان را به کدامین بها باختیم عمر رفته را در کدامین صرافی حقمان را با سفیدی موهای بیشتر و چروک پیشانی پس گرفتیمامس...
راستی اگر میخواهی مرا ببینی ، شب در دل تاریکی در جایگاه تنهایی بر روی پله هایی که غبار غم روی آنها نشسته است مرا خواهی یافت آری، چشمانت را باز کنی مرا خواهی یافت .متن امیررضا بارونیان...
گاهی اوقات تنهایی قدم زدن در مسیری بی انتها را دوست دارم ، با خود صحبت کردن را دوست دارم ، دور از هیاهو بودن را دوست دارم ، آری؛ دوست دارم، در آغوش گرفتن سایه خود را تا بدانم چه بودم و تو بامن چه کردی....
چ شب سردی .... بالش نرمی ... خاطرات تلخی ... حیف که نیستی . حیف که رفتی...
بزار عاشق دیوانه در برود که هرگز....به هیچ بند و فسونی نمی کند رها.....هوای روی تو دارم نمی گذارندم ..مگر به کوی تو این ابر ها ببارندم....چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه...غم شکسته دلانم که می گسارندم.....
بغض های مرطوب مرا باور کن.....این باران نیست که میبارد!صدای خسته ی قلب من است،که از آسمان بیرون می ریزد......
قلبم شده یک کاغذ مچالهحالا به زور صافش کن زیر فرش بگذار لای برگه های یک کتاب قطور حتی اتوی داغ را رویش بگذار خطهایی که از درد مچاله شدن روی قلبم مانده را محال است بتوانی نا پدید کنی بیخودی زحمت نکش کاغذ مچاله شده دیگر مثل روز اول نخواهد شد برو دنبال کاغذی دیگر زیر فرش بمانم راحت ترم تا ابد ...................
کاش می شد که شبی از دلِ باران برسیدر عبور از گذرِ خیس خیابان برسیحسرت تابش مهتابِ رُخت مانده به دلکاش یکباره سحر، از پسِ طوفان برسیمانده ام حبس ابد در شبِ سلّول غمتتا به فریاد من این گوشهٔ زندان برسیگر نباید که مرا با تو ببینند همهکاش در نیمه شبی مخفی و پنهان برسی!بی تو دلخسته ام ای کاش دلت نرم شودتا به دادِ منِ \شیدای\ پریشان برسی به قلم شریفه محسنی \شیدا\...
ڪاش اصلا نیامده بودی...ڪہ بخواهی بروے!ومن تنها تر از قبل بشوم..!خستہ تر از دیروزم..!وگریان تر از هر شبم..!🙃رهایی درآسمان نوشت!✍🏼✨بدون اسمم کپی نشه‼️...