شعر نو
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر نو
یلدا
اگر نباشد یار،
بلندتر بودن شب ،
آید به چه کار ؟
آن دم را غنیمت شمار ،
که باشی همنشین نگار.
«هیچ»
«نوید هامون»
می گذشتم از کنار آتشکده ی خاک خورده،
از این زیگورات اجدادی،
از میان دریاچه خشکیده.
همای بلند پرواز از اینجا پر کشیده.
پیر دیر مغان دلگیر و دلمرده.
آن سرو کهن هم پژمرده.
سوشیانت،
اناری کاشتم،
به امید ساخت دوباره.
کی شعله می کشد آتش خرد؟
تا...
«معجزه»
در نگاه پر از موجم،
در نفس آرامم،
در خیالم که پر از یاد توست،
به تو می اندیشم.
نه سالی،
نه فصلی،
نه ماهی،
لیک یک نفس بیشتر می ماندی؛
ای کاش!
اما تو نشانه بودی،
تو معجزه بودی،
که یعنی امید وجود دارد.
که یعنی عشق وجود...
«گرداب غم»
باز هم تنهایم در این قفس،
او نیست.
چه بی رحمانه نیست.
در افق دور دست زوال می بینم.
سخت می گذرد در قفس تن،
سخت می گذرد هر نفس.
آسمان تیره،
دریا غمگین،
چشمان من هم.
در فراق،
تنها می گریم در غروبی که می توانست دل...
«کیمیا»
روزی در این دشت فراخ،
سبزه ای می روید،
همنشین گلی می شود،
به یاد تو،
اورا با لبخند در آغوش می گیرد
و از تو، به او می گوید.
هر شامگاه،
صدای باد را می شنود
و نجواهای مرا، می آورد به یاد؛
نغمه هایی که از دل...
موجِ زُلفَت ،
کشتی چشمان من را دل بِبُرد،
ترسم از روزی ،که پهلو گیرد او،
در ساحلِ لبهای تو .....................
حسن سهرابی
خود کلیدی
به خود آیی
از بند قفس رهایی
آریا ابراهیمی
«نور گمشده»
در ساحل زمان،
موج سکوت و سکون،
به سپیدی موهایم می خورد؛
خستگی از دل جبر سیاه زمانه،
می دمد در رویاهایم بی امان.
روزهای سپید پیش رو،
زمانه ی سیاه در سرزمین خستگان،
پشت سر.
در فراسو امید، آرزو.
در پنجره ی شب،
به دنیایی از ستاره...
چه نافرجام ایّامی است،
در بهار عاشقی.
تا آمدم دلداده و مجنون چشمانت شوم،
پاییز شد..................
حسن سهرابی
«رقص سایه و نور»
در چشمان من،
افکنده ای غم.
گم شده در لحظه های خیالت.
چشم انتظار نور تو،
من در سایه تاریک هم.
سرگردان در جاده ی بی پایان،
آشفته، پریشان.
نور ماه با رخ تو روشن.
من سایه ای در دل تاریک بیابان.
چه خواهد شد اگر...
«ارمغان»
کاش به این کنج خراب خلوت ما هم کلاغی سر می زد،
به اینجا پر می زد.
کاش در این خاک خشک ترک خورده ما سبزه ای جوانه می زد،
جوانه در این ویرانه می زد.
کاش در این سرای سرما زده ی ما باغچه ای بود و در...
در من چیزی کم بود.
در من چیزی نبود.
میان من و زندگی،
میان من و شادی،
روشنایی گم بود.
دیروز سرد،
امروز تیره،
فردا پر درد.
دیگر وقت آن رسیده که تاریکی بیاید.
دیگر وقت آن رسیده که مرگ بیاید،
و این جان نیمه جان را بستاند.
در من...
حواس شهر پرت تلاقی پاییز و زمستان،
خزان هزار رنگ و خوشرنگ و سپیدی سحرانگیز برف،
اما من محو تلاقی ابروهای تو حیران.
همه دلتنگ و دلخوش به
نارنگی،
خرمالو،
انار،
اما من دل نگران چشمان سیاه تو،
زیرا تویی دلیل پاییز و زیبایی آن.
من آن برگ خزان زده...
شعرِ ما را در گلویِ خسته و بیمارِ آزادی،
به نقد آرید.
که در بیلبوردِ شهرداری، فقط ننگ زمان ماند،
غم پشت غم،
درد پشت درد،
رنج پشت رنج،
تازیانه پشت هم،
بی وقفه، مداوم، هر دم
مگر این جان، جان او نیست؟
مگر این نفس، نفس او نیست؟
مگر این خوان، خوان او نیست؟
بغض در گلو مانده را چه باید کرد؟
اندوه در سینه مانده را چه باید...
باید گذر کرد،
باید گذشت،
همراه جوش و خروش نهر
و من، مسافر مسیر آب
حال خواه برکه باشد
خواه سراب،
یا که مرداب.
مقصد رهایی است.
باید بود رها،
رها شد و رها ماند،
در هوای مه گرفته کوچه.
مثل کوچه در حسرت رهگذرم.
من و کوچه ناجی همیم...
این منم،
اثیری بی قرار،
اسیری تنها،
پژواک سه تار،
در زندان تن،
در قالب مرد،
که هر شب را با امید تو سحر می کند.
در نبود تو،
گویی که جهان هیچ است.
این منم،
کویری پر سراب،
دشتی پر از مرداب،
شوره زاری در اندوه آب،
سبزه زاری...
در من کسی می شکند،
اشک می ریزد،
فرو می ریزد،
می شود ویران.
گم می شود در تاریکی،
می ترسد،
می شود حیران، سرگردان.
حتی گاهی می خندد،
اما چه سرد و چه تلخ.
چشم می بندم،
تا که شاید جادوی سحرانگیز خواب
راه را بر غم ببندد،
بشود...
سوژه ی عکاس شهرم
به جرم سیب گفتن
زن ها نمی خندند!
هراس تنهایی است،
شب تنهایی،
سرما تنهایی.
رود زیبایی است،
چشمه زیبایی،
نگاه تو زیبایی.
روح از تو لبریز است،
یاد از تو لبریز،
جان از تو لبریز.
تو را دیدم مست شدم،
تو را دیدم خندیدم،
تو را دیدم هست شدم.
<هیچ>
هیاهوی ثانیه ها،
رسیدن موسم تو را،
می دهند نوید.
باید تو را نشست به تماشا،
کنار شنزار بی انتهای ساحل آرام.
با چشمانی پر از امید.
غوغای مرغکان دریایی،
رقص موج و ساحل،
خوشحالی پیرمرد ماهیگیر،
دیدار تو،
چه دلگشا.
صدای باد،
سرخی غروب،
جنگ آفتاب و افق،
من...