متن عطیه چک نژادیان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عطیه چک نژادیان
کجایی ای امید دل، ای آخرین نورِ سحر
ای آنکه هستی مژدهی فردای بیشبهای شر
جهان بیتوست زندان، منم حیران و سرگردان
بیا ای ماهِ پنهانم، برآ در چشمِ این کوثر
تویی آن گنجِ پنهانی که در هر دل نشان داری
نسیمِ جمعه میگوید: رسد روزی صدای در
مدینه تا...
به صبح روشن اندیشهات قسم آیت
که بودی آینه صدق و صفا آیت
زبانت شعله حق، قلبت از نور خدا
درون ظلمت غرب چون قمر آیت
به مجلس آمدی با لوحی از اسرار
که افشا کنی از نفاق غرب زده ها آیت
چون امام ره در میدان علم و سیاست...
نه خوف در دلشان، نه حسرتی به دوش
به نور لطف خدا، رستهاند از خروش
در آن هراس بزرگ قیامتد کبری
دلِ یمینصفتان نیست از عذاب به جوش
به دست راست قیامت، کتابشان روشن
سپیدکارترین مردمان خاموش
زمین به لرزه فتد، آسمان ز هم پاشد
ولیک در اَمن باشند، اهل...
به دست یارسپردم همه سود و زیان
شدم رها ز جهان، بیغم و بیفغان
ز موج حادثه دیگر نترسید دلم
که دید دست خدا را به هر جا، نشان
اگرچه عدم زد در مسیر لبخندزمان
نگاه لطف خدا بود مرا سایبان
چه خوش بود دل آنکس که جان را سپرد...
سکوتِ ما گنهکاری است، خیانت با زبان سرد
در آتش نگاهِ او، دل از اندوه میلرزد
صدای گریه ی یک طفل، چه آتشها که افروخت
خدایا بر سر او هم، پناهی نیست، اگر دردیست
کجاست آن عدالتها؟ کجاست آغوش ایمن؟
که دستانش به لرز افتاد، دلش زخمی ز بیدرکیست
نگاهش...
در خرابات غم، آن کس که صبوری پیشه کرد، جام وصل از کف ساقی به سروری نوشه کرد.
نوح در موج بلا، تکیه به امیدی زد،
کشتی از صبر بُرون آمد و طوفان را حیله کرد.
یوسف از قعرِ سیاهی به فلک پر زد باز،
چونکه با صبر، قفس را...
کنار تو دلم آرام دارد،
جهانم تویی، ربی که یار است.
دلم چون با تو خلوت میگزیند،
بهشت از نور تو لبریز و زار است.
مرا تا بندهی عشقت شماری،
چه حاجت غیر تو افتخار است؟
ولی افسوس، هر گاه از در دل
کسی آید، دلم بیاختیار است.
میان جمع،...
ای مولوی، ای شیخِ جان، ای شورِ شیرینِ بیان، تو را با عقل، کاری هست یا بازیست پنهان؟
چرا بودی تو بر استدلال خشمگین، ای سخندان؟
ز عقل و منطق ار ترسی، ز خود ترسی، نه از جان
بگفتی: «پای استدلال، چوب باشد، بیتمکین» ولی خود از همین منطق، کنی...
دگر ز چشم فلک، اختر وفا پیداست؟
نه آن که بود، دلآرام ما، کجا پیداست؟
زبان بریدهام از گفتوگوی نام رب
که در سکوت، صدای دلآرا پیداست
انس رفتهاست و دل از بهشت دلگیر است
ز دشت و کوه، فقط سایه بلا پیداست
بخوان ز جام جهان، زهر هجر را،...
چتر را دید و به دست خویش بشکستش زجهل
بیخبر کاین سایهبان، بر سر بود، آری وطن
چونکه باران زد در آن سایه در آسایش نشست
نشنود آوای خطر، از جهل وی ویران شد وطن
نفهمید ار وطن گردد خراب، آغازِ درد
بر سر او میچکد بارانِ بلا دمبهدم
گاه...
درون رنج، زاده شد دل انسان
میانِ داغ، سر نهاد به طوفان
به کبد، آری، آفرید ما را حق
که راهِ حق نگردد از غم آسان
ز رنج و درد، راهِ کُهن به نور است
که بیمشقت، آسمان نباشد جان
اگر نبودی این تعب، نمیجُستیم
کلید رازهای پردهپنهان
چه میدانی؟...
دلم شبیه رودِ روان سوی دریاس
ت که سر به پای گنبد نوری ز اشک و دعواست
مسیر قم، مسیر طواف دل است و جان
میان ازدحام، دلم سوی آسمانهاست
نشستهایم به امید اشفعی لنا
به لب دعا، به دیدهی ما اشک یکتا است
به سینهمان فقط نفسِ توسل است...
نیرو گرفت جان من از عشق بینهایت
افکند دل به پای رب جاذبهاش عادت
جرم دلم که ثابت است، اما گرانشت
با هر نگاه تازهتر افتاد در عبادت
ضربش اگر یکیست، اما تو بیکرانه
تأثیر تو شدهست به توانِ دو، جسارت
افسون تو، فشاریست از جنسِ آسمان افتادهام، چو سیبِ...
در خلوت شب، نفس ز خود بیخبر است
تنها دل من، به یاد او باخبر است
در سینهام آتشیست پنهان ز جهان
کز زمزمهاش، سکوت رب شعلهور است
مسجد همه جا، ولی خدا در دل من
گوشهنشینِ قلب سحر است
با من سخنی نگفت جز با نگهاش
آری، سخنش نگاهِ...
پناه گیر به یاری که بینشان باشد
که در سکوتِ دعا، خود زبان باشد
تو را اگر همه جا دردمند میبینند
خدا همان نفس گرم مهربان باشد
نگاه کن، وسط گریههایت پیداست
کسی که پشت دل شب، نگهبان باشد
به او پناه ببر، چون رنج به دوشی
که مثل آینه،...
در دل شب چو یوشیج به خلوتش بنگرید
زخم زبان زمانه، دلش ز جا برکنید
گفتند شعر نو اگر سود داشت بگو!
این راهِ بینشانی، چرا کسی نرویید؟
چون گل درون صحرای خارزار وجود
هر واژهاش به طعنه، ز هر دهان بشنود
اما سکوت او چو نسیم صبح دمید
تا...
بیدار شو، که وقت سحر گریه میکند
طفلی میان خواب خطر گریه میکند
در چشم او نه خواب، که دریا پر از غم است
در سینهاش تمام قمر گریه میکند
آیا کسی برای حسین آمده هنوز؟
از دور، "هل من ناصر" گریه میکند
آیینهی سکوت، به فریاد بسته شد
دل...
به قتلگاهِ بشر، فریاد کن، ای دل!
صدای خستهی خود را، شاد کن، ای دل!
اگرچه خامشی آیین اهل دنیاست،
تو سینه را به شرر، آزاد کن، ای دل!
ز خاک خفتهٔ این عصر بیخجالتِ کور،
قیام اشک و دعا ایجاد کن، ای دل!
میان جمع نظر بسته، چون سحر...
در دل شب چو یوشیج به خلوتش بنگرید
زخم زبان زمانه، دلش ز جا برکنید
گفتند شعر نو که چه سود دارد، بگو!
این گل بینشان راچرا کسی نرویید؟
چون گل درون صحرای خارزار وجود
هر واژهاش به طعنه، ز هر دهان بشنود
اما سکوت او چو نسیم صبح دمید...
گذشت روز و شب اما، چه جانکاه و کبود
نمیگذاشت که از زخم دل شوم آسود
نگفت روز و شب آسان عبور خواهد کرد
ز روی روح من اما گذشت با رود
چه بیصدا گذر ایام، سرد و بیرحم است
ولی به جان من آورد شعلهای از دود
شکسته شوق...
چه دیدی از دل دنیا که دل به دام زدی؟
ز موج سهمگین چرا به سوی کام زدی؟
به عمق آب شدی، لیک گنج پیدا نیست
به کِرم قلاب چرا امید مدام زدی؟
جهان پر از صدف و گوهر نهان دارد
تو دل به طعمهی پوسیدهای تمام زدی
نگاه سادهات...
بعضی ز مردماند که با خندههای خویش
آرند شادی و شعف و خندههای بیش
لبخندشان چو نور فروزان به شام دل
تابان کند حیات و بزداید غم از پیش
چشمانشان چراغ ره و دستشان امید
در سایهسار مهر دلانگیزشان، خویش
ای دوست، باش آن که ز لبخند و خندهات
روشن...
بهار تویی، ای همه هستی و جانم
به شانهات تکیه زنم، سبز بمانم
ز عطر نفسهای تو راهم شکوفاست
در سایهات آرام، ز غمها برهانم
با نور نگاهت شب تارم شود روشن
چون ماه فروزان به رهت ره بسپارم
دستان تو مأوای دل خستهی من شد
در آغوشت ای یار،...