متن عطیه چک نژادیان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عطیه چک نژادیان
چو انسان ز یاد برد، راه بودن
غفلت ز در گشود، از راز دعا
به دنیای فانی دل بستهای،
فراموش کردی که هستیها جدا
نگاه به خاک و رنج و خواب و غم،
زمان چون باد میگذرد، دمی فرا
زلال زندگی نه در مال و جاه
که در یاد مرگ...
الهی هر آن دم که غم میرسد، نسیمت نوازش به دل میدمد.
اگر اشک ریزی ز اندوه و درد، خدا دست گرمش زرویت کشد.
به هر خستهجانی که افتد ز پا، نوای خدا جان تازه دهد.
مپندار تنها شدی در جهان، که آغوش حق بیکرانه دهد.
سلام ای صابران راه یزدان،
که شد صبر شما باغ بهاران.
به سختیها اگر پایی فشردید،
به لطف حق رسد فتحی نمایان.
جهان گرچه پر از رنج و بلا شد،
ولیکن عاقبت باشد گلستان.
بمانید استوار و سربلند،
که نیکو باشد این منزل، فراوان.
به راه رب، گر صد سال رهسپار شوی
به یک نگاه، ز فیضش امیدوار شوی
ز سعی خویش، اگرچه به مقصد نرسی
به لطف رب، در این ره سزاوار شوی
دل از تلاش و ز رنج و غم ایمن مدار
که در پیالهٔ صبر، مغفور و رهاشوی
به بزم رب،...
هر بار که چشم من ومن درآیینه دل به هم دوخته شد
از سوز دل و عشق، دل آشفته شد
اشکی که ز چشم ما روان گشته بود
چون گوهر شبچراغ، افروخته شد
در آیینه نگاه تو دیدم خویش
کز دیدن روی تو، دلم سوخته شد
هر لحظه که از...
سیاهی گفت: دنیا را ببین، ظلم و تباهی را
ببین بر این قلبها نمانده جز تعفن را
سفیدی خندهای زد، گفت: ای شبگرد بیتابم
سحر نزدیکتر گردد، اگر باشی تو همراهم
سیاهی گفت: اما درد، در جانم شرر دارد
که هرجا پا نهادم، یاس ره را سپر دارد
سفیدی گفت:...
وَعَسَىٰ تَکرَهُ شَیئًا وَفِیهِ خَیرٌ کَثِیر
تو بیخبر زِ حکمتی، کِه بَسته است در تقدیر
وَعَسَىٰ تُحِبُّ أمراً وَهُوَ شَرٌّ خَفِی
که در نهادِ آن بُوَد، غُباری از بلای تیر
وَاللَّهُ یَعلَمُ آنچه را، تو در خیال نگنجی
ببین که پشتِ پردهها، هزار راز مستسیر
رها کن این گِله زِ...
اگر دلها به مهر و عشق آراسته
بهشت بر دلها در این خاک کاشته
نه در حسد، که در عشق میکوشیم
اگر هر کس به خوشبختی خود راسته
جهان به عشق و محبت باز میگردد
اگر هر کس به دنبال دلِ خویش باشد
نه در کینه، که در محبت باید...
دلا ز مهر و وفا دم بزن، که راه تو این است
صفای جان جهانی، اگر نگاه تو این است
مکن ز غفلت و خودخواهی خراب دلِ فرد
که عاقبت رهِ هر بنده، در پناه تو این است
چو شمع باش و بسوز از برای نور دگر فرد
که گر...
مهربانی اصلِ نیکِ آدمیست
در دل هر کس که باشد، عالمیست
گر کسی از تو مدد جوید به درد
نیک بختی را تو پیدا کردهای
چون چراغی در شب تاریک و سرد
مهربانی کن، که نورت روشنیست
در جهان هر چیز فانی میشود
آنچه میماند، همین انسانیت
در خویش شکستم، به نجوایی خموش
لبخند به لب، نقش بر دیوار دوش
امید به خورشید، ولی شب به تن
در سایهی وهمی که شد بیخروش
سیراب نمودم گل پژمرده را
افسوس که خشکید زخم فراموش
بر دوش کشیدم تن مردهای
غافل که نماند از او هیچ هوش
ای مرگ،...
مدار این چراغ من، حدیثی از حیات است
که هر جز آن به جایی، رهِ امید و ذات است
نخست، برق جاری، چو جان درون رگها
که بیوجودِ آن، دل ز تپش برات است
ولی نگردد این نور، عیان ز سیم و از برق
اگر نباشد آن کلید، که حکم...
در دنیا هر قطعه چون انسانی است
که در کار خود، مشغول جهانی است
مقاومت، چون دل استوار در برابر باد
که میجنگد و تسلیم نمیشود در آن خراب
خازن، چون دل پر از مهر و سخاوت است
که در لحظات نیاز، مهر خود را میبازد
آیسی، چو مغز پر...
گفتم: که ربنا، دل بیقرار است
جهان در چشم من پر اضطرار است
گفتا: نظر ز درد عالم بردار
که این دنیا سراب و رهگذار است
گفتم: که زندگی سخت و غمآلود
وفای این بشر هم کذب وار است
گفتا: مکن هزار جنگِ بیهوده
با این غباران، که بی افتخار...
ببخشای حق را، مکن نالهها،
که این راه سخت باشد رهِ اهل ما.
اگر راست رفتی و دردی کشی،
ببخشای حق را زِ این ماجرا.
اگر پا نهادی به مرزِ خطر،
که حق را رسانی به اهلِ صفا،
ببخشای حق را، مکن شکوهای،
که حق گرچه تلخ است، ماند به...
به هر دردی که آمد بر دلم، جانم توانتر شد
به هر زخمی که خوردم، سینهام آسمانتر شد
هر آواری که بر دوش دلم افتاد، فهمیدم
که این دنیا برایم لحظهای بی امان تر شد
نشد خم قد من از بار رنج و درد، دیدی که؟
فقط کشتی ویران دلم...
گر از حصار عقل برون آمدی، رواست
در ساحت یقین چو شرر سوختن سزاست
ای دل اگر ز بند عقل، رستی، سحر شدی
چون شمع در حریم عشق، سوزی و در شدی
بگذار این حساب و عقل، ره سوی عشق نیست
گر بندگی کنی، به نور ایمان، گهر شدی
چون...
ای دل، ز بیم و غصه رها باش، شاد باش
در راه حق، به نور خدا دلنهاد باش
یاران حق، ز رنج جهان بیخبر شدند
فارغ ز غم، ز داغ جفا، از خوبان باش
آن کو ز تقوا و ز ایمان نصیب برد
در دو جهان ز لطف الهی مراد...
در این بهار که زادم، دلم دعا دارد
برای روح رهایم، صفا روا دارد
در این سحر که جهانم دوباره نو گشته
دلم ز دغدغهها، قصد کیمیا دارد
رها شود ز غم و بند و هرچه باید رفت
چو باد در دل صحرا، ره صبا دارد
چو رود، راهی دریای...
بهار آمد که عالم تازه گردد،
ز نور او زمین شیرازه گردد.
درخت و گل شکوفا از نسیمش،
جهان سرمست و دل هم رازه گردد.
ولی ای دوست، گر دل بیبهار است،
بهار از جان تو بیگانه گردد.
اگر گل بشکفد، لبخند کو؟ پس!
که بیلبخند، گل هم غازه گردد....
اگرچه بخشش آسان است و زیبا،
ولی بیاعتمادی ماند بر جا.
دلِ بشکسته را مرهم نهادن،
نه کاری سهل باشد در تماشا.
گر از مهر است لبریز آسمانت،
چرا رعدی زند در چشم دریا؟
به صد صدق و وفا باید بکوشی،
که باز آید نگاهی بیریا را.
بهار از شاخهی...
ربنازندگی نقشیست از افکار ما، هر خطش ز اندیشهی بیدار ما.
گر کژی بینی در این تصویر ناب، با قلم اصلاح کن، ای یار ما.
بزرگترین غمها ز اندیشه خیزد، ز طرز فکر ما و کردار ما.
با محبت، عاطفه، بخشش، صفا، پاک گردان دیدهی هشیار ما.
تا که زندگی...
زندگی خطی است بیآغاز و بیانجام ما،
حد ما جز در نگاهدوست، پیدا کی شود؟
عشق، تابع گر به سوی او همی میلش کند،
در نهایت، بینهایت در دل ما کی شود؟
مشتق از جان جهان گر لحظهای گیرد خدا،
جز جمالش، جز وصالش، هیچ معنا کی شود؟
صفر بودیم...