متن غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غمگین
اشک گشتم
درحسرت چشمانش
صیدنظرلطفی
گاهی از پیله تنهایی ات خارج شو...
شاید کسانی را اطرافت دیدی که منتظر پروانه شدنت هستند..
نویسنده: vafa
گاه گاهی ب فکر خودت باش...
هرچه از خودت دورتر شوی..
بیشتر در تنهایی گم میشوی...
نویسنده: vafa
عشق سکه نیس دو رو داشته باشه...
عشق جسم نداره از بین بره..
عشق مقدسه...
روح داره..
حرمت داره...
نویسنده: vafa
چشمانش را بسته بود..
اصلا..
تکان نمیخورد.
از کنارش گذشتیم
چشمم به پاهایش خورد
رگ هایش مشخص بود.
دستم را روی چشمان خواهر کوچکترم گذاشتم تا حداقل اگر سروصدا گذاشت، کابوس خواب را از چشمانش نگیرد..
ناگهان صدای بلند و خشن مردی که فریاد زد و کلمه ای را گفت...
ی وقتایی ب خودم میگم
از این دنیایی ک توش زندگی میکنی
چی میخای؟
چقد ارزش داره برات؟
چقد ارزش داری براش؟
برا شخص ن
برا خودت
ت
چقد برای خود واقعیت ارزش داری؟
خود واقعیت چقد برا ت ارزش داره؟
ی وقتایی وقتی ب این موضوع فکر میکنم
میبینم...
«آقای قاضی من به حرفای این اقای اعتراض دارم!!! دوروغه، افتراس، تهمته، من درخواست اعاده حیثیت برای موکلم دارم»
دادگاه متشنج شد و هرکسی چیزی میگفت و از سمتی فریادی شنیده میشد
اما
متهم، یا همان قاتل پرونده گوشه ای نشسته بود و فقط به میز قاضی چشم دوخته بود...
شب به خواب برد
من وآرزوها را
صیدنظرلطفی
در میان مشغله ها،
جایی میان روز و شب،
چندی از ثانیه،
یاد من هم باش¡
به این امید می تپد دلی که خیلی وقت پیش مرده است...
نوشتهٔ فاطمه عبدالوند
کلید و انداختم تو در و بازش کردم..
وارد خونه شدم و کیفم و از دستم شل کردم ک آروم بیوفته رو زمین..
خودمم نشستم رو مبلای روبروی آشپزخونه..
ی لحظه چشامو بستم..
ی صدایی از آشپزخونه اومد و چشامو وا کردم..
خانم خونه مث همیشه کارش تو آشپزخونه بود...
توی ی جای سرسبز، سردرگم بودم!
نمیدونم اصلا چرا اونجا بودم؟!
کم کم انگار ی چیزایی داش یادم میومد!
ولی این یادآوری ی جوری بود!
ی جوری ک انگار قبلا نمیدونسم و الان یهویی میدونم!
عجیب بود و ی کم باعث شده بود تو ذهنم سوال ایجاد بشه!
ک مثلا...
اشک تمام صورتش را پر کرده بود..
آرام ب سمتش قدم برداشتم..
نگاهم کرد اما باز نگاهش پر از اشک شد و ب پایین افتاد مرواریدهای درخشانش..
لب گشودم تا دلداری بدهم..
اما..
سکوت همچو مُهری پر رنگ بر دهانم کوبیده شد..
نفسی کشیدم و تنها لبخند تلخی بر لبانم...
کشنده تر از گلوله؛
نبودن توست...
--(مرگِ تدریجی!)--
وقتی،،،
روزهای سال تمام می شود وُ،
هنوز\
ندارمت!
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
امروز را ب فکر هیچ بودم..
فکر کردم ب این ک نبودنم آن چنان ک فکرش را میکردم سخت نیست..
ن کسی میفهمد..
ن کسی بد میشود اوقات خوشش..
ن کسی دگرگون میشود حال کنونش..
مهم حال است..
اکنون..
ب این فکر نکن ک شاید چند ده سال آینده را...
هوا دیگر رو به سردی میرفت و امروز...
تولدش بود.
دسته گل را از گل فروشی، و کیک را از شیرینی پزی نزدیک به خانه دوستش خرید..
کادو هم..
آماده بود.
همه چیز را در ماشین گذاشت و به راه افتاد.
در راه آهنگ تولدت مبارک را زمزمه میکرد و...
در جعبه را نگاه کرد!
پوشال های رنگی را کنار زد و..
قاب کوچک ته جعبه را بیرون آورد
عکس دونفره..
از خودش و او..
او...
آن روز را به خاطر آورد
همان روزی که شهربازی پر از صدای خنده هایشان بود
بالای چرخ و فلک این عکس را گرفته...
مدال طلا را به گردنش انداختند و تشویق حضار صدا را به صدا نمیرساند..
خبرنگار اینگونه سوالش را پرسید:
پسر قهرمان حالا مدال طلا رو میخای اول ب کی نشون بدی؟
میکروفن را به سمت پسرک گرفت و اینگونه پاسخ شنید:
مامانم...
همین..
دیگر هرچه از او پرسیدند پاسخ نداد؛...
باید دستش را بگیرم،
گوشه ی دنجی بنشانمش،
چایی برایش بریزم،
با جدیت بگویم بهش:
بس است! تمامش کن...
می دانی چند وقت با هم صحبت نکرده ایم؟!
اصلا می دانی آخرین باری ک مرا در آینه دیدی کِی بود؟!
او دیگر بر نمی گردد...
فاطمه عبدالوند
🌱موهای عروسک جدیدش را شانه زده بود.
آرام در گوشش گفت:\ فردا باید تورا به دوستانم نشان بدهم. باید زیباتر از همیشه باشی. \
اولین و آخرین عروسکش بود.
چون دخترک صبح فردا را ندید.
نیمه شب خبر آوردند: افغانستان را بمباران کردند! 💣💔
و تنها عروسک فریاد می زد!
یادگیریِ فراموش کردنت
در حدّ و اندازه های من نبود !
خودت را خسته می کنی ...
من توان فراموش کردنت را ندارم
لطفاً برگرد ...
برگرد و ببین که من در عاشقی
بالاترین مدرک را کسب کرده ام !
آری ...
با من فقط عشق را هزارباره تدریس کن...