متن غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غمگین
رنگ چشمم گر تو باشی، ارغوانی میشود
حال و روزم بی تو، گویی ناگهانی میشود
چشمهایم خیره میمانند بر در، بیدلیل
انتظارت، دلنواز و نردبانی میشود
اشکها بیمهریات را از نگاهم میبرند
لیک یادت در دلم، حکم خزانی میشود
عشق، دیواریست از موجی پریشان و لطیف
هر که محکم ایستد،...
روزگارم را،
نبودن های تو پر کرده است.
سخت است دلت تنگ ڪسے باشد و او نہ
نبض و نفست بند ڪسے باشد و او نہ
سخت است ڪہ شیدا و دل آشفتہ بمانے
حال دل تو بستہ بہ لبخند ڪسے باشد و او نه
آسمان چشمانت همچون آسمان ابری اخم کرده بی باران است
حوالی غمگین شهر سوت نینوا میزنند
بارگران زخم حسین بر دل خدا میزنند
فرشتگان درآسمان هفتم نینوا دارند
عرش و سماء وزمین دم از راز کربلا می زنند
صبح که بر می خیزم
های های دلم برپاست
صدای فنجانها بلندمیشود
برای نشستن دونفره مان
و من میفهمم
که یکی ازفنجانها قلبش هرروز میشکند
آدما گریه نمیکنن… نمیکنن
یهو صدای یه آهنگ قدیمی میاد، گریه میکنن
یه لباس کهنه میبینن، یه عکس قدیمی، یه خاطره گمشده…
یه پیام نخونده، یه اسم آشنا توی لیست مخاطبا
یه بوی آشنا توی خیابون…
آدما گریه نمیکنن از درد،
از بغضی گریه میکنن که جا خوش کرده تو...
• «فراموش میشوی، گویی که هرگز نبودهای.» •
— محمود درویش
چقدر ساده رفتی . . .
چقدر راحت شدم برایت یک خاطرهی محو در غبارِ روزهای شلوغ. نه صدایی، نه پیامی، نه حتی نگاهی از دور. انگار نه انگار روزی جانِ هم بودیم.
باورم نمیشود اینهمه زود، اینهمه بیصدا،...
گویند دلت نسوزد برای کسی
که خودت بسوزی
که سوخت دلت برای کسی
همه از کوه صبرم می گفتند
من که ان یکاد میخواندم
به گمانم روزی ان یکاد فراموشم شد
و دیدم که کوه صبرم بر دوش باد میرفت
غصه می خورم
پوچ میشوم
دلتنگی آزارم میدهد
وباز می رقصم
تو چه میگویی
رقص هم از میان اندوه بر می خیزد؟
سخت است حال من
به مانند کسی میمانم که درآب در حال غرق شدن است
و البته فقط میخواهم ناجیم توباشی
اگر نگویم زیبا
دروغی شفاف گفتهام
تو آینه بودی؛
راویِ خطوطِ شکسته
مسلط به زبانِ چشمها
و یک تنهای نامرئی
با هفت قلم آرایش...
خاطراتت حک شده، بر قلب این دیوانه دل.
قصد جانم کرده اند، تا که مرا کشتن دهند.
و آرزوهایی که به جای برآورده شدن،
حسرت شدن
«وحشت بزرگ»
کرکسی سیهبال، سیهدل،
در هوا دیده شد.
تیرگی چیره شد.
میچرخید به گرد آسمان،
در بلندای درختان.
بالهایش،
آبی زیبا را شکافت.
خورشید، نفسهایش را
در سینه حبس کرد.
هوا پر بود از صدای آن شوم سرشت بدخوی تیزچنگال.
گنجشکها،
که باید در دل باد میرقصیدند،
ناگهان سایهای...
غروب یک فحش ناموسی ست
به تمام باورها،
به تمام امیدها،
و به تمام " بودن" هاست!
من اما در این لحظه ی نفرین شده،
در این ساعات بیهوده،
فقط دلم میخواهد،
گریه کنم :
برای خودم،
برای روانم،
برای روح خسته
و تنهایی بی کران جهانم !
میروم تنها و بینام و نشان
سوی شبهای پر از داغ و فغان
میگذارم پشت سر این شهر را
با نگاهی سرد، با قلبی گران
میروم خاموش، چون شعری نگفت
در گلو ماندهست فریادی نهفت
با من است اندوهِ تلخِ سالها
با من است این بغضِ بیصبر و شگفت
نه...
با صبر و سکوت و سازشم میآیم
از نسلِ مثلثاتِ غم میآیم
در جمعِ عزیز و غیر، یک نامرئی
صفرم! چه کنم؟! همیشه کم میآیم...