متن غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غمگین
گاهی سرخی یلدا چون شب سیه تاریک و بی روح میشود
گاهی چون دلم تنگ تو میشود همه ی عمر زمستان میشود
یلدا رسید و حلقه ی مَردم به دورِ او
من، ایستگاهِ آخرِ دنیا، به انتظار...
«آرمان پرناک»
با معذرت، کدام دلی زنده می شود؟ ///
این سینه قبله گاهِ شما تیر و سنگ هاست
«آرمان پرناک»
چادر نماز مادرم، حصاری از نور در تاریکی جانم است،
آخرین سنگر آرامشی که می شناسم...
جایی که اشک هایم بی صدا می سوزند و به دامن دعاهایش فرو می ریزند.
دست های لرزانش به آسمان گره خورده، اما دلم دیگر ایمانی ندارد…
دل شکستگی ام را به بادها سپرده...
دل من در شب سرد، چون شمعی بی پناه می لرزد،
زخم های خاموش، در دل شب می سوزند و می گذرند.
چشم هایم در جستجوی نوری که گم شده،
خاموش و بی صدا، قصه ی درد را می سرایند.
قلبم در این سکوت، همچون پرنده ای بی پرواز،
بی...
به توپِ حادثه بَر خوردم
به توپِ حادثه بُر خوردم
ورق شدم به: «شُدن»، «باید»
شبیهِ مجلسِ توپیده
«آرمان پرناک»
صدای موزیکش
چنان بالاست
که شانه ی پنجره ام می لرزد.
گویا همسایه نمی داند
که اشک در چشم های غمگین
به یک تلنگر بند است
«آرمان پرناک»
گمان کردم
چشم های تو
پایانِ جنگ است
اما نه!
به پلکی
دو سربازِ مرده
آرام به روی آب آمدند
به پلکی
آرام از گوشه ی کادر بیرون ریختند
غمگینم
غمگینم برای رنگِ دریا
برای آن چشم ها که حالا
عمیقاً
دنیا را
به رنگی دیگر می بینند...
«آرمان پرناک»
دیگر نه من بود
نه او
در آینه ای غریب
خنده اش
بر لبانی دیگر
چشمانش
غریبه با سینه ی من
و من
به یادگار
در قابی خاک گرفته
.....فیروزه سمیعی
یادی از این غربت نشین،
تنهاترین مرد زمین کن...
در من منی پنهان است، با خیال درگیر..
گفت:
چشمانت گواه است که قلبت در چنگ اندوهی فشرده می شود
درد
عبور
میکند
و
رَدِ
آن
درد
معنایِ
ما
را
تغییر
می دهد..!
- اندازه یک مزرعه ی آفتابگردان . .
بعد از غروب خورشید غمگینم (= 🤎
سبابه ام را بر شیشه
جایِ بینیِ سرخِ کودکی ام
می گذارم
تو
قد کشیده بودی
همانطور که غم هایم
نه!
دست بر نمی دارم
نمی توانم بردارم!
بر می دارم پنجره را
و پُر می کنم با آن
چهارخانه های خالیِ پیراهنم
شاید اینگونه
به هم بیاییم...
«آرمان پرناک»
بین غم و غم
روی بندِ لبخند
عصا
باید تعادلی بسازد
برای چاپلینِ بندباز
برای لب های مردم
«آرمان پرناک»
آه ای مادر جان!
در میان تابش آفتاب هر غروب، تو را می بینم!
خاموش و ساکت و مبهوت.
اگر همچون پاییز غمگین، خزان ندیده ای، پس کجایی؟!
نوروز آمد و تو نیامدی!
چرا نمی فهمی که من چشم به راهت هستم
چرا درک نمی کنی،
به اندازه ی چشم...
همچون خاشاکی در باد
روزی مرگ،
می آید و به نزد عزیزانم، می بَرَدم
مُبدل به قاب عکسی می شوم و خاطره ای
و در چشمانِ عده ای هم اشک تمساح!
فقط و فقط
در چشم انتظاری های یک زن،
برای همیشه، گودو* می شوم!.
----------
* اشاره ای به...
چه زیبا رفت ...
آنکه قول ماندن داد ...🖤🥀
چگونه می شود؟
در وجود من برای ابد مانده ای و
اما عمرت چون گل و پروانه بود!
شعر: رفیق صابر
ترجمه: زانا کوردستانی
وقتی خودم را
در چشم هایت می بینم
بیشتر می سوزم
به چشم هایت بگو
برق بزنند
تولّد بگیرند
با من حرف بزنند
شمع ها در تاریکی
بیشتر از هر لحظه
خودخوری می کنند!!
«آرمان پرناک»
چه کرده است
دست ایام
با حال دل من
درچشم به راهی
آرزوهایی که
ناله غم سرداده اند
چگونه چشم بدوزم
ردپای نگاهی را که
قصیده باران را
درگوش زمان نجوا میکرد
آه چه گویم
ازماتم نشسته بر خاطراتم را
درد عجیبی
نشانه گرفته است
برگ برگ دفتر شعرم را...
آدم به آدم می رسد گر دلت سنگ و بی رحم نبود:)