به من در عمق نگاهت که ناکجای جهان است وطن بده...
ای کاش، آدمی وطنش را مثل بنفشهها (در جعبههای خاک) یک روز میتوانست همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست در روشنای باران در آفتاب پاک”
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
فاتح شدم خود را به ثبت رساندم خود را به نامی ، در یک شناسنامه ، مزین کردم و هستیم به یک شماره مشخص شد پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران دیگر خیالم از همه سو راحتست آغوش مهربان مام وطن پستانک سوابق پرافتخار تاریخی لالایی...
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟ از کجا وز که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی، اما، اما گرد بام و در من بی ثمر میگردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو...
دوباره میسازمت وطن! اگرچه با خشت جان خویش ستون به سقف تو میزنم اگرچه با استخوان خویش