شکسته سد چشم هایم بگذار انگشت وفایت را که این شناسنامه پتروسی فداکار می خواهد
دور از تو درختی خشکیده... عاشق تبر!!
در آغوش می کشد رویای صلح را زنی که معشوقش عازم جنگ است
من که از خود بیزارم! تو چرا آینه به دست روبرو ایستاده ای؟
قلبی با سر بر قفس سینه کوفت! باز صدای پای تو می آید
جان من / دست تو و دست تو در دامن باد!
به این پنجره سالهاست که چشم دوخته ام شاید یک پرده بیایی
خاکسترم گفت آتش را می بخشم تبر را هرگز...
به خاطر آوردم خود را ابر سرگردان!
قسمت ما این نبود تن هایی را به تن کنیم خودت بریدی
بیا دوباره کوچه را خاکی کنیم از این آسفالت های سرد بوی آمدنت بلند نمی شود.
به دار آویختند الک را تاوان داشت موی آسیابان
باید ببندم دهان احساسم را کلید واژه ی آزادی با اسارت برادر است
پدر با کوله باری از عشق و مهربانی و محبت قامتت الف بود دال شد
تنهایی ام تکثیر می شود بی تو چون بوی خزان در ذهن پاییز
واژ ها در دهانم قفل شده اند تا کلید را بردارم تو زنگ زده و گریخته ای !
هر شب وقت خواب اگر بیدار بود از طرف من ببوس وجدانت را
زندگی بعد از تو چنگی به دل نمیزند تنها کمانچه غمگین است که مینوازد
آغشته ی آغوش توام آشفته ی عطر تنت و موهایی که مشکی بودند شب بودند
من را دار بزنید بانو فرش میبافد...
پرده ها جنگ در جبهه ی دیوار است! با ادامه ی حصر پنجره ها.
جنگل وارونه افتاده در آب سایه ی یک درخت کم می شود با هر رفت و برگشت اره ماهی ها
کاش من هم یک در بودم! و به رفت و آمد این همه درد عادت می کردم.
آن سوی مرز خیال ابرکی می بارد