چهارشنبه , ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
اگر بر روی لب، لبخندها دارمغمی ناجور در این بندها دارم من عمری شب به شب از کوه می آیممن از تکرار یک اندوه می آیم تو از من شعر می بینی غمم را نه!غزل ها را تو می چینی غمم را نه! من آن گورم که غم دارد و در ظاهرکسی چیزی نمی داند از این شاعر مرا در من بخوانی خود نمایان استکه بم در هیبت بیجار ویران است! مرا در من بخوانی مرگ خواهی دیدهزاران لاله از این قصه خواهی چید به کامم خنده هایم طعمِ خون دارد( و می گفتند این شاعر جنون دارد...
امشب قلم در دفتر من گریه سر دادگویا دلش از شعر تنهایی گرفته! با اشک خود بر سینه ی دفتر روان ؛ گفت: بس کن نگارش ؛ در رثای او که رفتهدور از تو و غمنامه های ناگزیرتبی شک کنار یار و دلدارش نشستهاما تو اینجا بیقراری از جداییبر جان خود ؛ خنجر شدی قلبت شکستهبر گور عشق و خاطرات رفته بر بادکمتر بریز این غنچه ها را دسته دستهبس کن دگر ؛ مویه نکن از رفتن اوتا مرگ در چشمان تو ؛ حلقه نبسته...
دلم هوای تو دارد، امان ز درد جدایی به سینه ،یاد تو دارم؛ نگار من تو کجاییخیال عشق تو در جان، ز خود نموده غریبم ز دست رفته دل من، نگار من؛ تو نیاییتو خود، مگر که نگفتی؛ شوم به دل مرا یاردلا ،کجا تو برفتی؛ ببین شدم چه هواییتو رفتی و غم بی تو ،به جان من زده آتش نه دلخوشم به کلامی، نه خوش روم به جاییتمام خاطره هایت، بدون تو شده بی جان در این زمانه دلم تنگ، ز من جدا تو چرایینگر ،صبا که نمانده ؛امید در دل و جانم توان کنی مداوا، ز ...
تحمل میکنم فراغت رانبودنت را...نداشتنت را...به من گفتی چرا هرچقدر من ابراز میکنم علاقه ام را نسبت به توتو با تبسمی مرموز سکوت میکنی؟و تو چه میدانستی پشت آن سکوتم و زیر لبخندمرموزم راز عشق و فریادهای من عاشقت هستم نهفته بود...تمام هستی من...امروز که پایان جملاتت به من گفتی مواظب خودت باش بغصی نفرین شده راه گلویم را بست و دیگرنتوانستم صحبت کنم و تو محو شدی و تومیدانستی که من بدون تو نمیخواهم زنده بمانم...چگونه میتوانم مواظب خودم ...
گاهی برای تمام چیزها دیر میشودکسی نمیداند کدام عابرپشت باجه تلفن جا ماندو کسی دیگر نفس نمی کشید که جواب تلفن را بدهدو باران همچنان و همچنانبارید...
آمدی مرحم شوی، بدتر شدممن تو را در شعرها فهمیدمت! مانده روی شانه هایم عطر تو مثل گل بودی اگر می چیدمت... گاه گاه از خاطرم رد می شویبار آخر وای من تا دیدمت... دست هایت را کسی جز من گرفتغیرتم شد ابرِ غم، باریدمت... یادم آمد رفته ای و سالهاست...رد شدی، با اشک خود بوسیدمت!▫️شاعر: سیامک عشقعلی...
هر چه صدایت کردمنشنیدیچه حرف هایی که در گلویم جا ماندو چه لحظه هاییکه بی تفاوت از کنارشان گذشتیمیان ازدحام این همه حرفدست به دامان سکوت شدمکه خواندنشسواد عشق می خواستاما افسوستو آن را هم نداشتیمجید رفیع زاد...
میدانی چیست؟!یک زمانی وصله جان صدایت میزدم و تو به رویم عشق میورزیدیاما الان رفته ای هنوز هم گاهی در خیالاتم صدایت میزنم اما تو نیستی که جوابم را بدهیدرسته جدایی سخت است دلتنگی دردناک است اما مرسی که تنهایم گذاشتیچون حالا فهمیده ام که نباید تمامم را در اختیار کسی بگذارم هر کسی لیاقت عشق و علاقه ای که نثارش میکنم را ندارداگر زمانی هم بازگشتی این را بدان که در قلب من جایی برای تو نیست...
عشقت وجودت زیباترین احساسی بود که تا به حال داشته اماول مرا مدهوش خود ساختی بعد به راحتی مرا رها کردیاین بود آن عشق واقعی که برایم حرف میزدی؟!مگر نگفتی تا ابد باهم خواهیم ماند پس چه شد؟!قرار نبود رفیق نیمه راه شوی قرار نبود تنهایم بگذاریحالا من مانده ام و عطر جا مانده از یاد و خاطراتت...
میدانی هنوز هم هر شب در سکوت و تنهایی هایم خاطراتمان را مرور میکنمدلم برای صدایت،خنده هایت تنگ شده استکاش میشد پناه ابدی قلبت باشمکاش برای یکبار هم شده طعم آغوشت را میچشیدمگویا سرنوشت با ما یار نبوده است که اینطور ما را از هم جدا کرده استباز هم این سوال در ذهنم تکرار میشود که مگر دوست داشتن آدمی گناه است؟! که اینطور تلخ به پایان رسیده استاما هنوز هم امید دارم که فردی وارد زندگیم میشود که تمام رد پاهای باقی مانده تو را از ذهن و قلب...
لباس فقر بر تن این دل بی قرار منتجسم نگاه تو نیمه ی شب شکار منکشیده فکر من تو را میان دفتر دلممیان صفحه های آن عکس تو شاهکار منکلید قفل این دلم میان دست تو ولیشکسته ای تو قفل این خانه ی بردبار منمیان دریای دلم غم تو موج می زندبیا کنار ساحل این دل سازگار منفرش کنم دو چشم خود به زیر آن دو پای توعیار عشق خود ببین ، چه کرده ای نثار من ؟میان باد سرد غم رها نکن تو موی خودکه زلف مست و سرکشت شده طناب دار منشکسته شد ست...
می روی تا گُر بگیرم از غمتتا بمانم در جنونی سینه سوز!صبر کن! من بی تو ویران می شومصبر کن! من دوستت دارم هنوز...□ شاعر: سیامک عشقعلی...
زیباترین گره زندگی امگره دست هایمان بود !افسوس که با رفتنتبزرگترین گره زندگی ام رارقم زدیمجید رفیع زاد...
قد یک جنگل درخت من قلم دارم نیازتا که بنویسم تو را ای گل خوش عطر نازمی کشم قلب تو را مثل برگ زرد مهرمی سرایم من تو را با قلم اما به شعرتا تو هستی در دلم می شوم نقاش توهر نفس از عمر من می شود پاداش توای گل زیبای من در تمام فصل هامی شود پیوندمان بهترین وصل هادر میان قلب من نیست غیر از یک نفرنام تو ذکر لبم از سر شب تا سحریاد تو در خاطرم مانده از تو یادگارمی رسی روزی تو از جاده های انتظارمجید رفیع زاد...
جای شونه های توتکیه به دیوار میزنمرو به قاب عکس توهی پک به سیگار میزنمکوثرمرادی فر❤...
چشم هایت رامیان ابیات شاعران دیدمصدای تحسین تو رابا هر سپید و غزلی که می خواندی ، شنیدمشعرم را حلالت نمی کنم !که تنها محرم چشم هایی بودکه اکنون میانابیات شاعران دیگریپرسه می زندمجید رفیع زاد ...
وقتشه با هم نباشمعاشقی رو دیدمبسه هرچی نرسیدیممن وتو یه جاده بودیمتویه راه بی نهایتاما شب راهت وگم کردفکرت اینجا موند و سایه تهمه چیم رفت تا بفهممعاشقی خیال . مفتهمن و رد کن تا شایدعشقت از سرم بیفتهپای قصه های پوچتزندگیمو ساده باختمبه چه قیمتی شکستمروی دریای خونه ساختمروی دریا خونه ساختمعروسکی کهروی طاقچه بی قرارهته چشماش پره اشکهولی هیچوقت نمی بریولی هیچ وقت نمی خوام. درباره آخهیه...
امشب قلم در دفتر من گریه سر دادگویا دلش از شعر تنهایی گرفته! با اشک خود بر سینه ی دفتر روان ؛ گفت: بس کن نگارش ؛ در رثای او که رفتهدور از تو و غمنامه های ناگزیرتبی شک کنار یار و دلدارش نشستهاما تو اینجا بیقراری از جداییبر جان خود ؛ خنجر شدی قلبت شکستهبر گور عشق و خاطرات رفته بر بادکمتر بریز این غنچه ها را دسته دستهبس کن دگر ؛ مویه نکن از رفتن اوتا مرگ در چشمان تو ؛ حلقه نبستهشهرزاد شیرازی <<چه دلتنگم&...
می شود با همه وجود سالها گیر کسی باشی و قسمت نشود؟ما تلاش کردیم اما روزگار نذاشت إِنَّ اَلزَّمَانَ مُفَرِّقُ اَلْأَحْبَابِ(علی علیه السلام)همانا روزگار جدا کننده عشاق است...
هر شبآرزوهایم رابر روی پاهایم تکان می دهم !بیدار شوندبهانه ی تو را می گیرندتویی که دیگربرای مننیستیمجید رفیع زاد...
مث یک روح در دو بدن بودیم تنها یک جای بود که باهم تفاهم نداشتیم اون روزی که من لباس سیاه پوشیدم و تو (کفن) سفید...
عشقم کجایی؟ مردم ازین درد جدایی؟ کی میشودبیایی؟...
تمام درد های دنیا با نوعی از جدایی آغاز می شود. به دنیا آمدن و ورود ما به این جهان با جدایی همراه است؛ جدایی از اصل ما، ذات ما، مادر ما، خود ما، جدایی از آنچه می ترسیم، جدایی از آنچه دوستش داریم. این جدایی ها ادامه پیدا می کند تا وقتی که خودمان را جدا و در عمق درد تنهایی می یابیم. اما راه ما با جدایی آغاز شده است تا بتوانیم راهی برای بازگشت به رابطه خود پیدا کنیم. رابطه را می توان به عنوان پیوند با چیز دیگری در نظر گرفت. رابطه در هر مرحله ای از ز...
چه دارد شانه های تو ؟؟که یک کوه هم تکیه می کند به آن...
من آن کوهم که یک شبدر غم هجرت فرو ریخت ......
آنقدر صدایت کردم اسم تو را که همه شهر فهمیدند راز مرا...
ما از جدایی ها میتونیم به بلوغ عاطفی و خودشناسی برسیمچون در واقع بهترین زمانیکه می تونیم رشد کنیم اون موقع هست که درد رو احساس می کنیمپس اجازه بدید نور از این زخم ها وارد بشن...
جدایى آن جاست که تودیگر از گفتن حرف دلتدست می کشی.- شُکرى اِرباش...
به شب میان قبرستان نرفته بودم و رفتمبه جستجوی مزارت نرفته بودم و رفتمنخفته بودم و خفتم به روی سنگ مزارتبه عمر خویش چنین جدایی ندیده بودم و دیدم 🖤...
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا برگها را می کند باد خزان از هم جدا...
در بازی دنیا یک جانبه می بازم زین پس در فراق عشق تو می سوزم و می سازم...
بیخودی ننداز گردن تقدیر، جدایی تقصیر تو بود.هادی هاتف چشم براه...
زیبا زیاد بود اما دنیا شبیه تو نداشت...
لعنت به عشق اولمباعث آزار منهچشمای من خیس شده بازهمش توی خاطرمه...
اگر چه باز نبینم به خود کنارِ ترا عزیز می شمرم عشق یادگار ترادر این خزان جدایی به بوی خاطره هاشکفته می کنم از نو به دل بهار ترا......
یه مرد برای عاشق شدن یه نگاه براش بسه اما برای فراموش کردنش به یه عمر!!...
ابر می بارد و من می شوم از یار جداچون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا؟...
یادش بخیر پارسال همین موقع صدای خنده هامان بلند بود اما حالا من ماندم و قاب عکسی با روبان مشکی🖤...
در پزشکی دردی وجود دارد به اسم درد فانتوم؛ بهش درد خیالی هم میگناما خیالی نیست ، واقعا درد می کندبیمار واقعا درد می کشد ولی از جایی که دیگر نیست؛ دستی درد می کند که قطع شده، انگشتی درد می کند که جایش بین تمام انگشتانش خالیست، آدمی که یادش هست اما خودش نه... انگار نگاه می کند به جای خالی چیزی و درد می کشد؛ از نبودنش، از نداشتنشاز اینکه تنها خاطره ای برایش مانده و دردی که کسی نمی فهمدجای خالی ای که کسی نمی بیند چون به گمانشان این ها همه...
عشق اهورایی ای باد ! ببر قصه ی تنهایی من را تا یار بداند غم رسوایی من را چون قاصدکی نامه رسان شد گویم برسانشعر پریشانی من را چون یار خیالش شده آسوده ز عشقم با قافیه ی تلخ بگو راز شکیبایی من را من نیز اگر ساکت و سردم فریاد بزن نوای دلتنگی من را حیرانم از این روز واز این غربتِ دلگیر هر شب که نباشی چه کسی رنگ زند خاطر رویایی من را هرگز نشود که کس بگیرد عشقِ من و این خاطره ها را هیهات که دزدی نتواند برباید ...
دل که یاد نمی گیرددوری رافاصله رادل که نمیفهمدصبر راتحمل رادل است دیگر...مدام بهانه میگیرد و گلایه میکندحق هم دارد!جدایی بر گریبان عاشق خیمه میزندجنگ را برپا میکندو بغض را حاکم...امان از نبودن ها…...
به نام عشق:شانه ام را غم و شب بر تن دیوار زدندچشم های غزلم تا به سحر زار زدندرفتنت زمزمه شد بین همه مردم شهرهمه با هم خبر مرگ مرا جار زدندآن کسانی که بریدند نفس های مراتا کشیدم دو سه پک طعنه به سیگار زدندآمدم تا که تو را قرض بگیرم ازشبابرها زود ولی شوق مرا دار زدندصحبت از عشق تو شد بین طرفدارانتکیسه کیسه غم و حسرت به دلم بار زدندغرق نجوای تو از عشق شکایت کردمعقل و منطق همگی بانگ خبردار زدندزهرا سلیم...
فلک از دست ما برده دوتاگل🥺 که اتش میزند برجان بلبل😔😔فغان از این غم ودرد جدایی 😪😪چگونه داغشان سازم تحمل☹☹☹...
مشتاقی و مهجوری و این دست قضا بر معصیت عشق تو آلوده مرا گر عشق تو باشد همه جرم و گنهم هرگز نکنم توبه از این خبط و خطا دیگر به تو دستم نرسد، آه ببین بین من و تو سنگ جدائیست بنا آنقدر به دیدار تو مشتاق شدم آخر شده ام دست به دامان دعا در برزخ عشق تو به فرجام رسم بخشیده ای انگار عطایم به لقا...
حکایت پاییز حکایت جدا شدن برگ از شاخه گل از ساقه ودل از دلداده است...حجت اله حبیبی...
جدایی بی خداحافظی خیلی تلخه انگار که انتهای فیلم تمرکز تو از دست می دی و نمی فهمیش مجبور میشی مدام برگردی و از عقب تمام شو مرور کنی اما باز اون لحظه آخر حواست پرت میشه و از دستش می دی برای همین گیر می کنی تو یه حلقه تکراریلدا حقوردی...
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل آن را که فلک زهر جدایی نچشاند...
رفتی ولمس دستت برام یه حسرت شده هَمه کَسَم توهَستیدنیام چه خلوت شده...
ما ساعت ها باهم حرف میزدیم بی آنکه صدای همدیگر را بشنویم و هر بار \ فاصله \ از این قدرتِ ما تعجب میکرد...سحر غزانی...
تابستان فصلِ خوبى براى رفتن نبود..نه باران مى بارد که اشک هایم را بپوشاند..نه برف مى بارد که رد رفتنت آب شود..نه برگ زردى بود که با لگد حرص نبودنت را سرش خالى کنم..در آن هوا ...فقط داغ رفتنت دلم را سوزاند ،،...