شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
هر روز موهای سپیدش بیشتر می شدبا چین پیشانی پدر هی پیر تر میشددریاچه ای پشت نگاهش داشت؛ با هر غمچشمان کم سویش همیشه پر گهر می شد وقتی پُر از قَد قامَتش میشد دهان صبحاز اشک چشمش گونه ی سجاده تر می شدهر روز وقتی با صدای ساعت خورشیدخوابش بهم می خورد و گوشش باخبر می شدمی دیدم او را بر سر سجاده باران بود باشوق گل می داد و با دل همسفر می شددر خواب گوشم با دعایش عاشقی می کرداز شوق او جانم سراپ...
تا سایه ای چون تو مرا بالای سر باشدزیر سرِ شب های من باید سحر باشدمن با تو فهمیدم به جمعیت نیازی نیستگاهی جهانت می تواند یک نفر باشداز هیچ طوفانی در این عالم ندارم باککوهی شبیه تو پناه من اگر باشدکم کرده ای از جرعه های دلخوشی خودتا جام خوشبختی من لبریزتر باشدتوصیف خوبی های تو باید فقط یک بیتآری همینگونه مفید و مختصر باشد《شاید خدا روی زمین جایی میان ماستشاید که نام مستعار او پدر باشد》...
پدرم تا دقیقه ی آخرمثل یک کوه تکیه گاهم بودرودی از عشق در دلش جاریتاجِ سر بود و پادشاهم بوددر کلامش خلوص پیدا بودهمّتش کوه را تکان می داداز نگاهش بهار می روییدتا نَفَس داشت بوی نان می دادمهربان، بی ریا و عاشق بودمثلِ یک مرد زندگی می کردمعنی ِغُصّه را نمی دانستبا غم و درد زندگی می کرددرد را در وجود خود می ریختاو دلی داشت مثل آیینهپرتلاطم کریم و بخشندهمثل دریا بزرگ و بی کینهدر غروبی به وسعت پاییزناگهان رفت ...