پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو را در بازوان خویش خواهم دیدسرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شدتنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوختبرایت شعر خواهم خواندبرایم شعر خواهی خواندتبسم های شیرین تورا با بوسه خواهم چید.. ️️️...
بس که لبریزم از تو می خواهمچون غباری ز خود فرو ریزم زیر پای تو سرنَهَمْ آرام به سبک سایه به تو آویزم ......
عشق راسانسور کردند...!من سالها جنگیدمتا فهمیدم که بى عشق ،نه گیسوان بلندم زیباستو نه چشمان سیاهم ...!و نه مردى با دستان زمختو گونه هاى آفتاب سوختهخوشبختیم را تضمین میکند ...! .....
من سالها جنگیدم تا فهمیدم :بی عشق نه گیسوان بلندم زیباستو نه چشمانِ سیاهم !و نه مردی با دستانِ زمختو گونههای آفتاب سوخته ،خوشبختیام را تضمین میکند !...
روز یا شب؟ –نه، ای دوست، غروبی ابدیستبا عبور دو کبوتر در بادچون دو تابوت سپیدو صداهائی، از دور، از آن دشت غریب،بی ثبات و سرگردان همچون حرکت باد –سخنی باید گفتسخنی باید گفت......
این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد،که آدم اسم خودش را روی تنه درختها بکند؟آیا این آدم خیلی خودخواه نیست و آن آدمهای دیگر، آدمهای شریف تر و نجیب تری نیستند،که می گذارند بپوسند بی آنکه در یک تار مو، حتی یک تارمو،باقی مانده باشند...فروغ_فرخزادقسمتی از نامههای فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان دهه۱۳۴۰...
نمیدانم چرا تحمل جمعیت را ندارم...تحمل زندگی فامیلی را ندارم...من آنقدر به تنهایی خود عادت کرده ام که در هر حالت دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس میکنم..تا دور هستم دلم میخواهد نزدیک باشم و نزدیک که میشوم میبینم که اصلا استعدادش را ندارم...!از لابهلای نامههای فروغ به ابراهیم گلستان...
کسی میآیدکسی میآیدکسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، درصدایش با ماستکسی که آمدنش رانمیشود گرفتو دستبند زد و به زندان انداخت...
دست خودت نیستزن که باشیگاهی رهایش می کنیو پشت سرش آب می ریزیو قناعت می کنی به رویای حضورشبه این امید که او خوشبخت باشد.....
گریزانم از این مردمکه با من به ظاهرهمدم و یکرنگ هستندولی در باطن از فرط حقارتبه دامانم دوصد پیرایه بستند....
گریزانم از این مردم، که تا شعرم شنیدندبرویم چون گلی خوشبو شکفتندولی آن دم که در خلوت نشستندمرا دیوانهای بدنام گفتند......
با آن که رفته ایو مرا برده ای ز یادمیخواهمت هنوزو به جان دوست دارمت...
پری کوچک غمگینیکه شب از یک بوسه می میرد/ و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد......
غرق غمدلم به سینه می تپدبا تو بی قرار و بی تو بی قرار......
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد...!...
دلم گرفته است...به ایوان میروم وانگشتانم را بر پوست کشیدۀ شب می کشمچراغ های رابطه تاریکندکسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کردکسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد بُردپرنده مُردنی است... پرواز را به خاطر بسپار....
شانه های توهمچو صخره های سخت و پر غرورموج گیسوان من در این نشیبسینه می کشد چو آبشار نورشانه های توچون حصارهای قلعه ای عظیمرقص رشته های گیسوان من بر آنهمچو رقص شاخه های بید در کف نسیم...
کسی به فکر گلها نیستکسی به فکرماهیها نیستکسی نمیخواهدباور کند که باغچه دارد میمیردکه قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده استکه ذهن باغچه دارد آرام آراماز خاطرات سبز تهی می شودو حس باغچه انگارچیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.حیاط خانه ی ما تنهاستحیاط خانه ی مادر انتظار بارش یک ابر ناشناسخمیازه میکشد...
من از سلاله ی درختانمتنفس هوای مانده ملولم میکندپرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطربسپارم....
مادر تمام زندگیشسجاده ایست گستردهدر آستان وحشت دوزخمادر همیشه در ته هر چیزیدنبال جای پای معصیتی میگرددو فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاهآلوده کرده است .مادر تمام روز دعا میخواندمادر گناهکار طبیعیستو فوت میکند به تمام گلهاو فوت میکند به تمام ماهیهاو فوت میکند به خودشمادر در انتظار ظهور استو بخششی که نازل خواهد شد ....
مرگ من روزی فرا خواهد رسیددر بهاری روشن از امواج نوردر زمستان غبار آلود و دوریا خزانی خالی از فریاد و شور . . ....
زمان گذشتزمان گذشت و ساعت چهار بار نواختچهار بار نواختامروز روز اول دی ماه استمن راز فصل ها را می دانمو حرف لحظه ها را می فهممنجات دهنده در گور خفته استو خاک، خاک پذیرندهاشارتی است به آرامشدستهایم را در باغچه می کارمسبز خواهد شد، می دانم، می دانم، می دانمو پرستوها در گودی انگشتان جوهری امتخم خواهند گذاشت....
من خواب دیده ام که کسی میآیدمن خواب یک ستاره ی قرمز دیدهامو پلک چشمم هی میپردو کفشهایم هی جفت میشوندو کور شوماگر دروغ بگویممن خواب آن ستاره ی قرمز راوقتی که خواب نبودم دیده امکسی میآیدکسی میآیدکسی دیگرکسی بهترکسی که مثل هیچکس نیست،و سهم ما را میدهد من خواب دیده ام ......
ما هرچه را که بایداز دست داده باشیم ، از دست داده ایمما بی چراغ به راه افتادیم...
به چمنزار بیابه چمنزار بزرگو صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشمهمچنان آهو که جفتش راپرده ها از بغضی پنهانی سرشارندو کبوترهای معصوماز بلندی برج سپید خودبه زمین می نگرند....
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهاییستدل منکه به اندازه ی یک عشقستبه بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگردبه زوال زیبای گل ها در گلدانبه نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ایو به آواز قناری هاکه به اندازه ی یک پنجره می خوانند....
من عریانم عریانم عریانممثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانمو زخم های من همه از عشق استاز عشق عشق عشقمن این جزیره سرگردان رااز انقلاب اقیانوسو انفجار کوه گذر داده امو تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بودکه از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد...
فاتح شدمخود را به ثبت رساندمخود را به نامی ، در یک شناسنامه ، مزین کردمو هستیم به یک شماره مشخص شدپس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران دیگر خیالم از همه سو راحتستآغوش مهربان مام وطنپستانک سوابق پرافتخار تاریخیلالایی تمدن و فرهنگو جق و جق جقجقهء قانون ...آه.دیگر خیالم از همه سو راحتست از فرط شادمانیرفتم کنار پنجره ، با اشتیاق ، ششصد و هفتاد و هشتبار هوا را که از غبار پهنو بوی خاکروب...
می توان همچون عروسک های کوکی بودبا دو چشم شیشه ای دنیای خود را دیدمی توان در جعبه ای ماهوتبا تنی انباشته از کاهسالها در لابلای تور و پولک خفتمی توان با هر فشار هرزهء دستیبی سبب فریاد کرد و گفت آه ، من بسیار خوشبختم...
درتمام طول تاریکی ماه در مهتابی شعله کشیدماهدل تنهای شب خود بودداشت در بغض طلایی رنگش می ترکید...
من از تو می مردماما تو زندگانی من بودیتو با من می رفتیتو در من می خواندیوقتی که من خیابان ها رابی هیچ مقصدی می پیمودمتو با من می رفتیتو در من می خواندیتو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق رابه صبح پنجره دعوت می کردیوقتی که شب مکرر می شدوقتی که شب تمام نمی شدتو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق رابه صبح پنجره دعوت می کردی...
من از نهایت شب حرف میزنممن از نهایت تاریکیو از نهایت شب حرف میزنماگر به خانۀ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاورو یک دریچه که از آنبه ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم...
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم عاشقی هم بخدا حد و حسابی دارد...
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت،راهی بجز گریز برایم نمانده بود .این عشق آتشین پر از درد بی امیددر وادی گناه و جنونم گشانده بود...
هیچ میدانیکه من در قلب خویشنقشی از عشق تو پنهان داشتم؟...
اما تو هیچ بودی ودیدم هنوز هم در سینه هیچ نیست بجزآرزوی تو...
شعر گفتم که ز دل بردارمبار سنگین غم عشقش را شعر خود جلوه ای از رویش شدبا که گویم ستم عشقش را...
تنها که می ماندو امان از صدای اوکه ابدی شد در گوش من .. !...
من آن شمعم که با سوز دل خویش فروزان می کنم ویرانه ای رااگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان می کنم کاشانه ای را...
مرگ من روزی فرا خواهد رسیددر بهاری روشن از امواج نوردر زمستانی غبار آلود و دوریا خزانی خالی از فریاد و شور...
چه مهربان بودی ای یار ای یگانهترین یار چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی...
دلم گرفته است، دلم گرفتهاست.به ایوان میروم و انگشتانم را؛بر پوست کشیدهٔ شب میکشمچراغهای رابطه تاریکند،چراغهای رابطه تاریکند… شب بخیر...
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم...
این دگر من نیستم، من نیستمحیف از آن عمری که با من زیستمای لبانم بوسه گاه بوسه اتخیره چشمانم به راه بوسه اتای تشنج های لذت در تنمای خطوط پیکرت پیرهنمآه می خواهم که بشکافم ز همشادیم یک دم بیالاید به غمآه، می خواهم که برخیزم ز جایهمچو ابری اشک ریزم های های...
-سلام ای شب معصوم .میان پنجره و دیدن ؛همیشه فاصله ایست .چرا نگاه نکردم ؟!…...
دستهایت راچون خاطره ای سوزاندر دستان عاشق من بگذار............
شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟به شب تیره خاموشمبخدا مُردم از این حسرتکه چرا نیست در آغوشم...
من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ من سلام مهر بودم بر لبان جام من شراب بوسه بودم در شب مستی من سراپا عشق بودم ، کام بودم ، کام...
در آسمان ملولستاره ای می سوختستاره ای می رفتستاره ای می مرد ...تمام شب آنجامیان سینهء منکسی ز نومیدینفس نفس می زدکسی به پا می خاست کسی تو را می خواست .....
ای مٖرا با شور شعر آمیخته این همه آتش به شعرم ریخته چون تب عشقم چنین افروختی لاجرم شعرم به آتش سوختی...