شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
جمعه یعنی هجوم خاطرات تو......
چشم ها را می توان بستو ندید...یا نخواست...یا نگفت...چه کنیم، با هجومی که نامش..."یاد"است...
پرپر شدم شبیه گلی در هجوم بادآن کیست تا بیاورد اینک مرا به یاد......
تو یک نفر بودیتو با چه لشکریبه تنهایی من هجوم آوردیچشمانت_دستانت_عطرتنت........
جهان بیمار و تب دار از هجوم ناامیدی هاست فقط آغوش تو درمان این حجم از تباهی هاست...
میخواهم تکان بخورم اما نمی توانم انگار که بدنم احساسندارد...بوی گسِ خاک تا مغز و استخوانم رفتهتلاش می کنم تا به یاد بیاورم کجایم که به ناگه حرکت جانوری را روی پوست صورتم احساس می کنم می ترسم و میخواهم فریاد کنم و پرتابش کنم اما صدا در گلویم نیست و دستانم توانِ بلند شدن ندارندجانور بالاتر می آید و من ترسم فزون تر می شودبالاخره به یاد می آورممردی با وسیله ای در دستبه سمتم هجوم می آوردداس است یا تبر را نمی دانماما تیز استخیلی تیز...
اگر کوچکترین گوشۀ ذهنت را برای لحظه ای خالی نگه داری، عقاید مردم از هر طرف به سمتت هجوم خواهند آورد....
پدر جان ....درد هایت را با هیچ کس نگفتیاز غصه هایت حرفی نزدیاز تمام چیز هایی کهدر دلت بود و به دست نیاوردی.چه روز ها گره زدی به شبو چه گره ها که باز کردی از فردای ماپاهایت خستهاز جست و جوی نان، امااین سفره قسم می خوردکه هرگز بدون نانبه خانه نیامدیتو همیشه لبخند بر لب داشتیتو به ظاهر می خندیدیتا در دل های ما غصه هجوم نیاوردباور دارم که برای تمام رنج هایی که تحمل کردیخداوند هزاران بهشت به تو بدهکار است.....
اول اندر کوی او جز نقش پای ما نبود آخر آنجا از هجوم خلق، جای ما نبود...
عاقبت هجوم ناگهان عشق ،فتح میکند پایتخت درد را …...
از هجوم عطرتخیالم رهایی نداردکه هر لحظه تو رااز هر جای شهربه اتاقم می کشمبه گل های پیراهنت پیله می کنمتا پروانه ات باشماز اینجای شعر دیگردر حال خودم نیستموقتی به لبان شیرینت فکر می کنمضربان های قلبم محکم تر می کوبدمست می شوموقتی از باغ عریان تنت می نویسمموهایت می پیچد دور دستانمو قلمم را زمین می اندازدببین من راچگونه گرفتار کرده ایکه از این فاصلهدچار باور شده ام...
جنگ نابرابریست!من با دست خالیشب با هجوم خاطره...!...
چشمهای آبیاش بر من هجوم آورده بودحملۀ سرخی تدارک دیدم و بوسیدمش...