افسوس که بی فایده فرسوده شدیم وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛ دردا و ندامتا که تا چشم زدیم، نابوده به کامِ خویش، نابوده شدی
فخرم همه این بود که مطلوب نگارم افسوس که مطلوب خودم با رقبا رفت
خاطره هایت را آویز کرده ام به دامنِ خیالم؛ تا هر دَم می گردم به دورت... آن هم بگردد و بچرخد به دورم... اما افسوس... که زبانم از غم نمی چرخد و لبی باز نمی شود... آنهم این لبِ مانده از فراقِ لبخند... من با ترکِ دل ، درّه ی...
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی روی تو را کاشکی می دیدم شانه بالا زدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را که عجیب! عاقبت...
آه می ریزد به دلم طنین ناله های خزان همچون شاپرکی خسته درون خاطره های دور و دراز عاشقی کجا رفت آن لحظه هایی که بر ناز نگاهم سجده میکردی و من ، میان آغوش تو نبض دلتنگی را راهی مرگ خاموش میکردم . . آه.... اگر تو را یکبار...
مشکل اینجاست : همیشه آدم های تنوع طلب دست می گذارند روی آدمهای وفادار، افسوس ...
مادر نازنینم... خیلی دلم می خواست با بهار که همه چیز جان می گیرد و زنده می شود تو هم جان بگیری و زنده شوی لیک افسوس... عیدت مبارک مادرم
هرچندکه اندام تو برف سبلان است از گرمی اهوازِ لبت بوسه پزان است یک شهر در این عرضه تقاضای تو دارد تقصیر لبت نیست اگر بوسه گران است بازار طلا نیست اگر موی طلاییت با هر وزش باد چرا در نوسان است؟ سر ریز شدم از یقه پیرهن از بس...
افسوس زندگی من اینست که به اندازه کافی نگفته ام دوستت دارم.
تو بخت بودی و یک بار در زدی، رفتی به خواب بودم و از دست دادمت، افسوس
پا به ماهِ غمم، ولی افسوس پای چشمان ماه می خندم و به این که چقدر ساده شده ست روزگارم تباه، می خندم... .
زمانی که یک در بسته می شود، در دیگری باز می شود؛ ولی ما اغلب به قدری طولانی و با افسوس به در بسته نگاه می کنیم که دری که برای ما باز شده است را نمی بینیم.
روزهای آخر چقدر عرفانیست چشمهایم عجیب بارانیست عطر جنت تمام شد، افسوس آخرین لحظه های مهمانیست پیشاپیش عید سعید فطر مبارک باد
با کاسه ی آش دختر همسایه افطار نمایید، ثوابش خفن است در موقع خوردنش، ولی یاد کنید یادی ز دل هر آنکه روزش چو من است: افسوس که تا شعاع سیصدمتری هرکس شده همسایه ی ما پیرزن است!
ای کاش می رسید به جانم نگاهِ مرگ افسوس دستِ مرگ خریدارِ من نبود
ترس احمقانه است. افسوس هم همینطور.
گفت : افسوس خود کار سرخت را گم کرده ای گفتم : کاش چشم های تو آبی بود.
لحظه ی دیدنت انگار که یک حادثه بود حیف چشمان تو این حادثه را دوست نداشت سیب را چیدم و در دلهره ی دستانم سیب را دید!! ..ولی دلهره را دوست نداشت تا سه بس بود که بشمارد و در دام افتد گفت یک..گفت دو ..افسوس سه را دوست نداشت...
برای عوض کردن زندگیمان ، برای تغییر دادن خودمان هیچ گاه دیر نیست هر چند سال که داشته باشیم، هرگونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی را که از سر گذرانده باشیم، باز هم نو شدن ممکن است ! حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد باید افسوس...
مرا دو چشم به راه و دو گوش بر پیغام تو فارغی و به اَفسوس میرود ایام ...
این شهر به تنگ آمده بود از من و افسوس آن کودک بی حوصله دیگر خطری نیست
در جوی زمان ، در خواب تماشای تو می رویم. سیمای روان ، با شبنم افشان تو می شویم. پرهایم ؟ پرپر شده ام. چشم نویدم ، به نگاهی تر شده ام.این سو نه ، آن سویم. و در آن سوی نگاه ، چیزی را می بینم، چیزی را می...
همه زندگیم رفت از زندگیم رو لبهام فقط آه و افسوس دارم اگه آخرین روزه پس واسه چی مث روز اول تورو دوست دارم
مُردهها بیشتر از زندهها گل دریافت میکنند ، چون که افسوس قویتر از قدرشناسی است !