سرزده باش! مثل برفی در اول آذر؛ ذوق مرگم کن با آمدنت....
پاییز آماده رفتن شده تیک تاک رفتنش را می شنونم و زمزمه بر روی لبش که زمستان خوبی در راه است اما اگر ... تو با اولین برفش بیایی...
ای فرشِ مرمرین! ای برف! دنیای یخ زده، اینک غنوده است دریایی از سپیده که خاموش خفته است وقتی که آمدی درخت همهمه سر کرد و شاخه ها لرزید جویبار گریخت و روی ماه را شالِ ابر پوشانید گنجشک هم نمی خوانَد چرا که می ترسد خوابِ معصومِ برف را...
آسمان را غباری گرفته و از برف و بوران و سرماست گردابی حاصل باد گاه چون گرگ ها می خروشد گاه چون کودکی گریه دارد گاه خاشاک را بر در و بام کوبیده گه چون مسافر به در می زند نرم و من پشت این پنجره سرد و خاموش و...
و فردا شهر شلوغ است، از دوتایی هایی که، به برف بازی میروند، و آدم برفی هایِ قد و نیم قد، میسازند.... و شاید شهر را، قدری عاشقانه تر کنند...! . ولی من، فنجانی چای به دست، پشتِ پنجره می ایستم.... و دنبالِ رد پاهایِ کسی میگردم، که گمَش کرده...
بی پناهم ، هوس برف زمستان نکنید جنگل سوخته را عاشق باران نکنید من همان پنجره ماتِ بهم ریخته ام بدنم را سپر ضربه طوفان نکنید عاشقی زهر عجیبیست که بر جانم ریخت با همین درد خوشم قصد به درمان نکنید من نفس های کسی در نفسِ تنگم هست باز...
برفی سنگین نشست درختی زیبا شد درختی شکست
از پسِ این همه برف که در دلم بارید بوی تو می آید گل کاشتی بهار!
ای برف! ای الهه ی دوار بر این همه زنگار سپیدی ببار...
با تو بودن را دوست دارم مثل گل به وقت بهار مستانه های تاک به موسم تابستان خنکای غروب های پاییز و سپیدی برف زمستان.... . . با تو بودن را دوست دارم که چشمانت سرآغاز عشق و انحنای لبخندت ابدیت من است . . معجزه ی زندگی ام آغوشت...
یلدا منم که در آخرین نفس های پاییز آمدنت را به انتظار نشسته ام ... تا ردّ قدم هایم را در سپیدی برف ها گم نکرده ای بیا که دقیقه ای بیشتر بلندای عشق را جشن بگیریم .
دلبری های باران برای خیابان ها مرا یاد تو انداخت... در این زمستانِ بی برفِ خدا تو نبودی و فیل ها همگی یادِ هندوستان کردند... .
جاری ی باران بهار گرمای آفتاب تابستان شکوه رنگ رنگ پائیز وقار برف زمستان از چه حرف می زنم؟ جمع فصلهاست فصل پنجم عشق
برف می بارد سفید سفید بر سیاهی و پریشانی تقدیر این شهر ملتهب ببار ای آسمان آرام آرام ببار با دانه های فراوان فقر که از سقف خانه چکه می کند ببار تا تکه ای نان و چای شیرین شوی برای تلخی کام سفره ی پریده رنگ شامگاه ببار که...
تو مثل سوگلی های قشنگ زمستان می مانی سرد ، بارانی آفتابی به اندازه ی شیرینی یک خواب زمستانی در میان بازوانت تو به تنهایی اندازه ی زیبایی های زمستان زیبایی آنقدر زیبایی که آدم دلش می خواهد با باران در آغوشت بگیرد با کوچه در آغوشت بگیرد با برف...
مثلِ کهنه برفهایِ مانده تا مرداد روی قله ها....سردم پایِ من نمان برو ماهی من به رودخانه برنمیگردم....
می بوسمت در برف سرخ و عمیق و ژرف با عشق و طولانی دور از حدیث و حرف
چمدان دست گرفته که ازینجا برود حیف پاییز قرارست که تنها برود پشت در برف و زمستان و دی اش منتظرند تا زمین باز بگردد، شب یلدا برود .
وقتِ سقوطِ من، چترِ نجات باش! حافظ شدم... بیا شاخه نبات باش! برگرد و توی برف آغوشمو بپوش حرفاتو مثل موت نندازی پشت گوش. .
برف گرفته ماه من،کنار من قدم بزن حال مرا کمی بپرس،از تو که کم نمی شود
ورف ماچی کوه یا دکلاست وارش ماچی زمستان غرقا کود تو بیرون نوا آمون ورف ووارشا تی گردن تاودید!... واگردان بوسه برف/کوه را به هم ریخت بوسه باران/ زمین را غرق کرد تو بیرون نیا/برف و باران را/به گردن تو می اندازند!....
آنچنان دلشکسته و پرشکسته شوریده دل و دیوانه بودم که در این دنیا فقط دلم هوای ترا کرده بود و بس ابتدای کوچه برف می بارید انتهای کوچه از من جوانه رویید از زمستان تا بهار فقط یک دیدار فاصله بود !
حالا که آمده ای از گذشته نپرس در روز آفتابی از برف سنگین شب قبل چه می ماند؟
دست می بَرم بین خاطرات به روزهای دور و تکه ای بیرون میکشم صدای خنده ی تو از پنجره بیرون می زند ظهرِ گرمترین روز تابستان است درست همان لحظه که عشق شبیه افتادن سیب های درخت در حوض به قلب هایمان افتاد، تکه تکه از خاطرات بیرون میکشم شاخه...