متن غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غمگین
کاش میدیدی چیست آن حسی ک از قلبم به تو جاریست
کاش فریاد بی صدای درونم را میشنیدی
کاش شتاب نفس های پشت سرهمم را لمس میکردی
کاش برای یک لحظه تمام کسی که پژمرده شده را حس میکردی...
یعنی به همین راحتی از من گذشتی؟
یعنی دل تو بی گمان یاد منِ خسته نیوفتاد؟
یاد قلبی که شب و روز پی دیدن تو بود...
یاد چشمی که از دیدن تو مرد
یکبار به حال منِ عاشق فکرنکردی؟
تو دلت تنگ نشد حتی به اجبار؟
من که باور نمیکنم...
درد را در کل تنم حس میکنم
خسته و بی روح و تنها، کنجی کز میکنم
قهقه میزنم و خرم میشوم
درخود اما دائما از اوجی پرت میشوم
به گمانم ذهن را از یاد تو دور میکنم
منتها در دل مکرر رخت یاد میکنم
l0tfii
خزان بی وفای پاییز...
قدری مشغول چیدن برگ هایت بودی
نفهمیدی و گل مرا بین برگ هایت چیدی
آتش بر دلم زدی و
سرمای وجودت را به رخم کشیدی
من که از خزانت چیزی نخواستم...
من گرمای دلم را با گلم خواستم.
l0tfii
و تا به امروز سالهاست که در تنهایی غوطه ورم
غم هایم را درون سینه ام پنهان میکنم
لبخند بی جانی بر چهره دارم
شادی هایم را در کودکی جا گذاشته ام
و اکنون هر چقدر بزرگتر میشوم
غم هایم بیشتر و شادی هایم اندک است
نمیدانم در این روزگارِ...
از یه جایی به بعد میبینی دیگه چیزی برای از دست دادن نداری...
هنوز هم یادت
بوی گل نرگس نچیده می دهد،
طعم انار رسیده.
پر از نبض زندگی.
به تپیدن می مانی در من،
فراموش نمی شوی،
تمام نمی شوی خاموش نمی شوی.
هر لحظه
هر نفس
بیشتر می نشینی به جانم.
چو یادت می خواند مرا،
گام در رهش می نهم...
راوی دردهاست
روزگار
خم به ابرو نمی آورد
از این همه درد
خرابم
بیخودی
لالم
زبانم
دست نمی گیرد
زمن تا موبه مو
با تو بگویم
درد
دلهارا
علی مولایی
سال های متمادیِ کشنده ای را سپری کرده ام تا با نورِ مَه راستین، چراغ خموش دلِ چرکین خویش را روشن کنم. صومعه ای درویشی، کنجِ قلبِ بیمار و رنجورم ساخته ام تا بلکه با وجود این نیک کردار، در بطن خویش از پیرایش های مادیِ این جهان، رهایی یابم....
گاهی زمان نمی تواند التیام بخشِ تمامی زخم هایی باشد که تا به مغز و استخوان آدمی رسوخ کرده اند. چرا که با گذشت زمان تنها به زخم هایت عادت میکنی، به نبودنِ کسانی که گمان میکردی تا ابد ماندگارند و اکنون که باید نیستند. گرچه انسان ها رفتنی هستند...
پاییز وبرگ ریزان ؛گلدان های کنارپرچینِ
خانه ی قدیمی؛ سکوت مطلق محله ؛
همه نبودت را به رخ می کشند جان لحظه ها..
وجودت زمانی پاییزرا برایم بهارانه می کرد؛
گلدان هاباطراوت وشادابی آبیاری می شدند
شکوفه می زدند با وجودپرزمهرت ..
هیاهوی وشلوغی حضورت روح میداد
به...
نفرین به من که بی تو نفس می کشم هنوز
لعنت به غم که نیستی و زنده ام گذاشت...
ایمان جلیلی
و عشق....
دردی که میان خنجر مرهم میشود
سوزی که میان رنج تسکین می دهد
اشکی که میان غم شادی می دمد.
و زمانی عشق را در من میبینی که من دیگر من نیستم...!
هق هق بالش
در خیسی تبدار رختخواب شب
بلندتر می شود
اتاق عاجز
یاد شبهایی که آرام سر بر بالین می گذاشت
و زنی سرسخت
که کمتر کسی صدای گریه اش را شنیده بود
وای از رنج فراقت
یک تنه دلش را
تبدیل به غمگین ترین شهر جهان کرد
آخرین...
داشتم فکر می کردم بعضیامون خیلی بی رحمانه داریم یه دردایی رو تحمل می کنیم، دردایی که خیلی بزرگ تر از قد و قواره ی ماست. هیچ وقت حق انتخابی براشون نداشتیم، زورشون خیلی بیشتر از لبخندامونه. دردایی که هر بار از خودت می پرسی خب چرا بازم من؟ و...
من دلم هرگز نمی آید که دلگیرت کنم
یا که با خودخواهی ام از زندگی سیرت کنم
هی نمک می ریختم با بیت بیت هر غزل
تا که با شعر خودم شاید نمک گیرت کنم
خواب خوب هرشبم بودی گمان کردم که تو
مال من هستی اگر هرجور تعبیرت کنم...