پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حال که رفته ای دِگَر، نَیا به خوابِ من، قَسَمبه سوزِ عاشقانه ای، در آخرین کلامِ تو . . . !...
زنپیاده،نومید، بیپناهگاهی یادش میروددارد با خودش بلند حرف میزند.چند نانِ لواشدو سه گوجهٔ تَهماندهکمی پیاز و یکی دو سیبِ کبود،با چادر کهنهاش به دندان،خاکروبِ کوچهٔ پیکشان.آبرو دارد، پیادهآبرو دارد، نومیدآبرو دارد، بیپناه... من اسمِ کوچکِ مارکس را به یاد نمیآورممن هرگز یک صفحه از لنین نخواندهاماما نمیدانم چرا چپ به دنیا آمدهام!الان سه ماهِ کامل استبازنشستگیِ مرا واریز نکردهاند،منتظرم بچههای کارگاهِ...