تو را به آفتاب می خوانند جماعتی که عمرشان به روز قد نداد
کاش این بهار تو سبز می شدی در آغوشم ...!!!
بین تو و احساسم گیر کرده ام برزخ جای خوبی نیست...
آسمانِ دل من مهتابی است و تو چون ماه در آن تنهایی...
بازگشتن تو پاشویه ی نور بود در آستانه ی دری به تاریکی
شد زمستان، عروس جهان، به صد امید بار دیگر به تن کند لباس سپید
ای خوش آن نقاش بی همتا که با برف سفید هر طرف رنگی زَند، نقشی کِشَد، طرحی جدید
گل بگویی و گل بشنوی خانه خانه رد تو را می گیرد پروانه
از وجود این همه موجود زیبا، بانمک طعم دنیا از شکر... نه .... از عسل شیرین تر است
خط چشم کشیده شده ات تمرین الفبا میکند با من...
خوشه خوشه برزمین می ریزد موهای گندمی ات
خدا لب حوض نشسته بود مادرم درآیینه دنبالش می گشت
من جامانده از توام با لب هایی بی بوسه که هرروز پوستشان را میخورم
تخته می کنم در خانه ای را که دیگر روی ماه تو را نخواهد دید!!
بال و پَر نداشته ام اما تا دِلت بخواهد، پریده ام نیمه شب، از خواب....
برگریزان آمد و پاییز شد بار دگر برگهای غم فرو ریزد ز دل ای کاشکی
عشق، زیبا باشد و پرشور، اما بی گمان عشقِ بر فرزند باشد بهترینِ عشق ها
بهتر و زیباتر از لبخند می دانی که چیست؟ گریه های بی ریا و باشکوه آبشار
خسته از هر آن چه ناپاک است بر روی زمین چشم را مهمان کنم بر دیدن دلهای پاک
استجابت دور باشد، گر چه بنماید قریب قایق رویا بر آب و آرزو در ابرها
دستم گره میخورد در موهای زبرش هرشب که با لب های مستم ، لب به لب بود
همدلی ها، دوستی ها، مهربانی ها خوش است دیدنی تر، همزبانی بین دو ناهمزبان
بهترین هدیه برای چشمها دیدن روی گل دنیا بوَد
هی جا می گذاری مرا در این دلتنگی نابهنگام