بهر دل بردنِ من، خنجر مژگان کم بود چال بر گونه ی تو دست به دستش اداده
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم
از بس که چشم مست در این شهر دیده ام حقا که می نمی خورم اکنون و سرخوشم
همین بالا بلندی نام عشق است درخت جان من اندام عشق است
شاید بروم، دور شوم تا تو بفهمی من نیستم و هیچ کسی من شدنی نیست
گرچه تنت را هنوز لمس نکرده تنم بوی تو را می دهد هر نخ پیراهنم
جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
شب قدر آمده ، شیرین دهنان آمده اند می توان بر همه شیرین دهنان عاشق شد
باز هم جمعه و معشوقه من در سفر است باز هم وسوسه دارم نکند پشت در است
سبزه در دست تو و چشم من اما نگران که گره را به هوای چه کسی خواهی زد
بوی گل، بوی چمن،بوی شکفتن، یک طرف بوی تلخ قهوه ای در کافه با تو، یک طرف!
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
بگوچاره ی این دردیکپارچه بامن را نگاه کن که بی نگاهت منوازفنانوشتنم
سخت دلتنگم و آغوش تو را می خواهم که قرار دل بیچاره ی عاشق بغل است
عشق یعنی نفست بند یکی باشد و بس نگهت جز به یکی مات به هر جا نرود
تا خنده بر بساط فریب جهان کنم چون صبح، یک دهن لب خندانم آرزوست
وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار دایم نسیم مصر به کنعان نمی رسد
خوش باش که هر که راز داند داند که خوشی خوشی کشاند
سراغ از ما نمی گیری در این تنهایی مطلق خوشم با خاطراتت هر کجا هستی عزیز من
جمعه ها شرح غروبیست که خون آلوداست دیه اش قیمت بد حالی و دلتنگی ماست
خوشا دل های خوش، جان های خرسند خوشا نیروی هستی زای لبخند
از یار داغ دیدم و از روزگار هم چشمی به روزگار ندارم به یار هم
سینه گرم و مژه خونبار و سحر نزدیکست باخبر باش که آهم به اثر نزدیکست
این طریق دشمنی باشد نه راه دوستی کآبروی دوستان در پیش دشمن می بری