دستِ گرمی وسطِ سوز زمستان بودی زود دلبسته شدن عادتِ دی ماهی هاست
می روم شاید کمی حال شما بهتر شود می گذارم با خیالت روزگارم سر شود
عزّت شاه و گدا زیرِ زمین یکسان است می کند خاک برای همه کس جا خالی
عاشقان کشتگان معشوقند هر که زنده ست در خطر باشد
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من آری به یمن لطف شما خاک زر شود
سایه شکن باش چو نور چراغ
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند، خورشید شما، عشق شما، بام شمایید
عشق ما واقعه ای نیست که آخر گردد
هر جراحت که دلم داشت به مرهم به شد داغ دوریست که جز وصل تو درمانش نیست
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر کاین سر پر هوس شود خاک در سرای تو
مستی ده و هستی ده ای غمزه خماره تو دلبر و استادی ما عاشق و این کاره
کاش میشد عشق را دمنوش کرد ریخت در لیوان و دائم نوش کرد
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست ما نیز بسازیم به تقدیر الهی
در زمستان خیالم گرم کن چای مرا در بهارستان جانت سبز کن جای مرا
شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی غنیمت است چنین شب که دوستان بینی
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
خوشا بحال دلم گشته مبتلای شما
دوزخ از سردی ایام بهشتی شده است می کند جلوه گل فصل زمستان آتش
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
هرگز قدم غم ز دلم دور نبودست شادیست که او را سر و برگ سفری هست
گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هست تا ریشه در آب است امید ثمری هست
آی می چسبد در این عصر جدید استکانی چای با طعم قدیم
هر شبی در غم هجرت شب یلداست مرا که به سالی به جهان یک شب یلدایی هست
آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است