شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
برای رفتنتتقدیر را بهانه نکناز زمانی که مرا سرد در آغوش گرفتیفهمیدم ؛ مدت هاست که قلبتجای دیگری نفس می کشدمجید رفیع زاد...
دست از فکر کردن به اینکه زندگی ات چگونه باید باشد بردار، جایی که الان هستی را در آغوش بگیرو قدر آن چه را که داری بدانرعنا ابراهیمی فرد...
چقدر زجر می کشند شعرهایموقتی اجبار دارم ،کوچکترین حرفهای ساده را ،با لکنت ، در هزار پرده بگویم ..کاش میشد یک سر سوزن ازاحساس شعرهایم را بغل می کردی...بهزادغدیری...
شبی زنی شعرهایش را سوزاندو برای یک دیدار سادهاز پنجره ها گذشتآشفتن خواب ، کار ساده ای نیستوقتی پلک هایتخسته از سایه ای سنگین استمرا ببین...غریب تر از هر آشنای دیروزمو این شعرهایی که می خوانی ،حاصل بیخوابی های هر شب من استملودی تلخ تنهاییحریر شب را می شکافدو نوزادی در آغوش باد متولّد می شودکه از جنس ِ پاییز استمی بویم تنش را و فکرم تا خدا می رود !چه سخت است نظم دادنبه جهانی جاوید ،وقتی شعر ، از قدم های ...
دل به دیدار تو لحظه به لحظه تنگ استهر ثانیه ای منتظرت گوش به زنگ استدر قصهٔ عشق، آغوش تو پرخطر استتو ماهی در این قصه، دل مثل پلنگ استبی گمان، مستی در آغوش تو آسان استآغوش تو، آغوش نیست، مزرعهٔ بنگ استبی هوا بوسه بزن، سِر گیجه کمتر نشودهر دکمه ی پیراهنت، آغازگر جنگ استنوشته ای در آینه، آیین من، آیین توستبا نقاب عشق، حضورت مایهٔ ننگ استمحمد خوش بین...
قسم به روشنی ناب چهره ی قمرتربوده است دلم را نگاه معتبرترسیده برق نگاهت به استخوان هایمچگونه دل نسپارم به جلوه ی نظرتمیان لذت و حیرت مرا معلق کردرسید تا به نگاهم نگاهِ مختصرتبکش به بند مرا در حریم آغوشت روا ندار نباشم اسیر و در به درت مرا به شرح خبرهای داغ دعوت کنکه عاشقت شده ام با خلاصه ی خبرتدلم برای تو ناقابل است ، جان بطلب خوشا به حال کسی که شود فدای سرت بهزادغدیری...
- امروز جوری بغلم کن که انگار فردا می میرم!+ فردا چی؟- فردا جوری بغلم کن که انگار از مرگ برگشتم ...بهزاد غدیری...
مرا به جز آغوشِ تو جایِ گریه نیست...
هر شب کنار بساط دلتنگیبا خیالت خلوت می کنمو به آرزوهایی می اندیشمکه تنها با تو محقق می شدندای کاش که یک شبمهمان خلوتم می شدیتا برای چشم هایت بداهه می گفتمو دستانم در آغوش موهایتبه خواب می رفتمجید رفیع زاد...
در انتهای کوچه ی بهارمرا بخوان به بن بست آغوشتتا در امان باشم از سوز فراق مجید رفیع زاد...
لحظه به لحظه دل به دیدار تو تنگ استبا هر نفسی منتظرت گوش به زنگ استوقتی که آغوش تو یک مزرعه بنگ استهر دکمه ی پیراهنت آغاز گر جنگ است...
✍🏼 شعر آغوش تقدیم به آغوش امن زندگیم، پدرم: آن جام بلورین، وسط حوض نشان بودچون آب حیاتِ گلی از شاخه رهان بودای مهر دلت رهزن غم در بغل نوراحساس در اندیشه ی تو، مهرِ وزان بودآغوش تو مفهوم عمیقِ ضربان بودآغوش تو آرام ترین جای جهان بودچشمان تو و رنگ فصیحِ طپش نورچشمان تو را روزنِ خورشید، نهان بوددستان تو دریای عمیق هنر و فندستان تو، چون بود هنرمند، روان بوداندوه تو و زمزمه ی ریزش بار...
از شوق لبریزم برای دیدن یار هر لحظه در فکر توأم در فکر دیدار کی می رسد آن لحظه و کی می رسی تودر کنج آغوشت برایم جا نگهدار تو نازنینی ناز خود را می فروشی من عاشق تو هرچه نازت را خریدار یک شب بیا از صورت من لب بگیر و بر صورتم تصویری از لبهات بگذار علی اکبر اسلامیان بیدل خراسانی...
آغوش که از دور مجسم شدنی نیستیک آیه بیارید دل آرام شدنی نیستمی سوزم و می سازم و با این همه سوزشخاموشی از این آتش عشقم شدنی نیستپر میکشم از پنجره خواب به سویتدیدار تو در خواب که آن هم شدنی نیستبیهوده نکن بحث چنین است و چنان استمجنون تو دیوانه شد آدم شدنی نیستخورشید منی دور تو می چرخم همیشههم فاصله هم گردش من کم شدنی نیستبا سنگ زدی تا بپرم از سر کویتمن بال نداشتم نپریدم شدنی نیستمن با غم دوریت مگر می شود ای عشق...
گوش هایم، مَخلَصِ قناری هایِ عاشق؛وقتی که سینه یِ تو، نازبالشِ من است...
در انتظاری شیرینشوق وصالتهمچون کبوتری از بام قلبم پر کشیدای کاش انتظارمانپایان خوشی داشتتا به دور از هیاهوی فراقلذت آغوش رابه دست هایمان هدیه می دادیممجید رفیع زاد...
میخواهم باتو باشم.فرقی نمی کند چند سال طول می کشد...چند ساعت باید دوری ات را تحمل کنم.می خواهم دستانم فقط دستان تو را لمس کنداز بوسه ی لبان تو مست شوم و آغوش تو آرامم کند.نغمه ی عشقمان آهنگ دوست داشتن بسازد با طرح نگاه هایت...تنها خودم به چشمانت زل بزنم و سرود باهم بودنمان را برایت زمزمه کنم.اصلامن تو را میخواهم برای ثانیه های دلبری مانمی خواهم زندگی را باتو و بودنت آغاز کنم.... هدی احمدی...
آشوب نبودنت ک به جانم رخنه می کندباید دَوید تمام فاصله ها را تا تو.. .به وقتِ نبودنت، تکرارِ حرف و کلام و شعر و موسیقی، چاره نیست آشوبِ مرا...چاره، گِره دستان توست در دستانمچاره، نگاهِ چشم در چشم توست در چشمانمچاره، آرامش کلام توست که بی واسطه گوشم را بنوازدخلاصه بگویم، آشوبت که به جانم رخنه می کندچاره ای نیست مرا...جز لمس حضورت، جز آغوشت!آدم دلتنگ آغوش می خواهد و بس....✍ هدی احمدی...
مگر می شود تورا از خاطرم دورکنم ،می خواهمت ازدل وجان...تورا با تمام وجود در آغوش میگیرمتمیبوسمت...وسط میدان شهر...میان باجه های شلوغ...در باران...می خواهم همه بدانند لیلی قصه منم...!!!و آغوشِ تو از آن من است!نمی خواهم عشق چون سکانسی شود در رویا...ومن شب و روز کنار ارغوانی های بی جان چشم بدوزم بر گذشته ی تاریک...لبریز شود حیاط از عطر رازقی ها اما تونباشی...!ببارد چشمانم و نتابد خورشید بر حوالی قلبِ من!!!ظرافت انگشتان زنا...
باغبی هیچ ترسیباد رابه آغوش کشیدبه پشت گرمی ریشه هایش.رضا حدادیان۱۴۰۲/۲/۲۹...
دردا به هدر دادیم این عمر جوانی راما خوش ندانستیم آن ذات گرامی رانه غزل برای گفتن نه تاب سخن داریمنه صدای گریه مانده به هوای آن بباربمدر میان گله ها گرگ شده مهمان سگ هاای عروس خون برقص در کنار مترسک هاای که با وجود داغت رقص تو تماشاییقطعه قطعه کن مرا عشق خون هست و زیباییآمد آن طبیب دردم از لبش شد تر لبانمفواره از دلم زد شعر از هو شد کلام امای گرمی آغوشت از هر آفتابی خوش ترتویی برای عاشق از هر جوابی خوش تر...
مرا به مشاعره آغوشت دعوت کن من یک خط بوسه از لب هایتمی نویسمتو یک کتاب آغوش از آغوشم بنویسارس آرامی...
شد شدنشد از دور نگاهت میکنم،بی آنکه در آغوش بگیرمت،آرام و بیصدا دوستت خواهم داشت.متن:وحدت حضرت زاده...
بسترِ آغوشِ «تو» چون خانه ی من می شود،چشمِ قلبم با صفای مهر، روشن می شود!آتشِ مهرت به جانم، چون زبانه می کشد،داغ تر، جامِ دلم، از هرچه گلخن می شود!پرتوی می افتد از: «امّید» بر شورِ نهان؛حسّ جانم، بهترین احساسِ یک زن می شود!زهرا حکیمی بافقی، برشی از یک غزل، کتاب نوای احساس....
در آغوشت چه آرامم!چقدر عشق ست در کامم!شرابِ بوسه ی احساس،شده، پیوسته ی جامم!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس....
در آغوشت نمِ آرامشم جاری ست/و سهمِ سینه ام، احساسِ سرشاری ست/تمامیِ تنم پُرگردد از مهر وُ/وجودم پُرتپش، از شورِ بسیاری ست/زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس....
تبی در حسّ جان و هوشمان گُل کرد/دلی در سینه ی گُل پوشمان گُل کرد/به سمتم، آمدی؛ من هم به سوی تو/روانه گشتم و آغوشمان گُل کرد/زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس....
دو لیوان چایی و دمنوش لطفاقمیشی، چاووشی، گوگوش لطفامن از پی وی عزیزم خسته هستمبغل... بوسه.. کمی آغوش لطفاارس آرامی...
تو را امشب تجسم کرده ام منو با خویت تفاهم کرده ام مندلم لرزیده و لغزیده از بغضتو را امشب چرا گم کرده ام منبیا امشب بگیرم دامنت راتعارف کن دو لیموی تنت رادلم پر میزند امشب بباردکه باران تر کند پیراهنت راتو را بیهوده پشت هم شکستمببخش خوبم اگر هر دم شکستمنشد آغوشم آن آغوش گرمیتو را با سردی دستم شکستم...
ای صبح بهارانه ی من از آسمان نیلگون چشم هایت ببار نگاه ت را بر سرزمین دلِ تشنه ی منچتری کن ابرهای نقره فام آغوش ت را سایه بر عشق سوزانِ مننسیم نفس های بهارانه ات را بوز بر رخِ مستانه ی منو از حکایت عاشقان اردیبهشت بسرود شعری را برای قلب شیدایِ من...
شب است و خوابدر پشت پلک هایم پنهان استو من در وسعت خیالمیادت را میان سینه امدر آغوش می گیرمو به امید شهد لب هایتچشم می بندمتا بیایی وخواب مرا شیربن کنیمجید رفیع زاد...
در خلوت خیالمتو را همچون گلی سرخدر باغچه ی احساس قلبمبه تصویر می کشمببا که سفره ی دلم پهن استبرای نوشیدن عشقتا در امتداد شباز شراب لب هایت مست شومدر آغوشت زندگی کنمو میان گهواره ی دستانتآرام بگیرممجید رفیع زاد...
از شب سیاه تر منموقتی که فانوس چشم هایتبر شعرهایم نمی تابدو دیگر رد نگاهت رابر تن واژه هایم نمی بینماز شب سیاه تر منموقتی که عقربه هادر آغوش هم می رقصنداما من با ثانیه های نبودنتبغض می کنماز شب سیاه تر ، منموقتی که هر شب در عمق سکوتمبه خواب می روممجید رفیع زاد...
برای گرم شدنم.... آغوشت کافیست!!...
زمستان است که بر ما هوار می شوداگر دی باشد و آغوش کسی کم باشدارس آرامی...
اَحسنَ الحالِ من آغوشِ شماست..ارس آرامی...
طلوع همه با توستو غروب بی توبگو چگونه زاده نشومدر وطنی به نام آغوشو شعله نکشمبا آتش چشمانتوقتی جنگ تنگاتنگ با توبه انقلاب ابدی می انجامدو دهان ماهتبه کلمات تاریک دستانم نور می فشاند آنگاه که بی وقت سر می زنی به خواب و لحظه ها را به رویا می کشانیچگونه دوستت نداشته باشم!؟و چگونه!دفن نشوم در توتو که زندگیمی...
تا حریم گرم آغوش تو تن پوش من است بیخودی دلواپس سوز زمستان نیستم...
کمی آغوش تعارف کن من دلتنگیِ محضم...
فلسفه ی بغل کردن خیلی عجیبه؛دستتو می پیچی دور بدن یه موجود زنده و انگار که یه سرنگ پر از مورفین وارد پوست تنت شده شناور میشی تو آرامش و وقتی نسخ بغل کردنش میشی جای خالی قلبش سمت راست قفسه سینت طوری درد میگیره که حاضری کل دنیاتو بدی تا فقط یک بار دیگه تو بغلت حسش کنی....
دست من به بودنت نمی رسدو هر شب این خیال توستکه مرا دلگرم می کندای کاش یک شبدست هایت برای من بودتا آتش عشق رادر حریم آغوش تواحساس می کردممجید رفیع زاد...
ما به آغوش تو یکباره چه محتاج شدیم...
امشب با شب های قبل، عجیب فرق داشت... دلم برای بودنت، تنگ شده بود! برای آن روزهایی که با بوسه های پی در پی، مرا شیفته ی خود میکردی... شاعر می شدی تا با شعرهایت، حال دل غمگینم را بهبود بخشی! برای روزهایی که وقتی غم داشتم، تو با آغوشت تمامِ غم هایم را به جان میخریدی! وقتی مرا به آغوش می کشیدی؛ گرمی نفس هایت، عطر تنت، حتی گوش دادن به ص...
یا لیت العناق یُرسل !کاش می شد، آغوش را، [همچون نامه]، سوی دیگری فرستاد....
فریاد سکوتو ترس نداشتنتهر شب مرا محاصره می کنددیگر چاره ای جز شکستن بغض نیستو خیالت تنها دلگرمی من استتا در آغوش شبپناه ببرم به شانه هایی امنبرای باریدنمجید رفیع زاد...
در آغوشم که میگیری...صدای چسبیدن ترک های قلبم را میشنوم...
به دیدنم بیاهنگامی که آسمانپیراهن سیاهش را به تن می کندببین چگونه قلمدر وصف چشم هایت می رقصدچطور الفبای عشقبه لب هایت چشم می دوزدبه دیدنم بیاکه مشتاقم به شنیدن ترانه ای از توتا در خلوت شبانهدر آغوش عشقآرام بگیریممجید رفیع زاد...
دو همسفر !پاییز با چمدانی از برگو توبا چمدانی از خاطرهتنها همدم منکاسه ی آبی است برای بدرقهو درختی عریانتا تنهایی مان رادر آغوش بگیریممجید رفیع زاد...
پاییز استو ای کاش با مهر می آمدیتا عطر حضورتالفبای عشق را زنده می کردمیان گیسوان طلایی اتشعر می کاشتمو بارانی از بوسه می شدمبر دشت زیبای تنت می باریدمای کاش می آمدیتا دوست داشتنم رامیان آغوش گرمتفریاد می زدممجید رفیع زاد...
تمام نیازهایمان در همین جمله خلاصه می شود؛ کسی که بتواند تمام ما را در آغوش خود جای بدهد. جسم به تنهایی کافی نیست؛ اگر روح و افکار من از حصار عشق او خارج باشد..! - کتایون آتاکیشی زاده...