پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حادثه ی تابناک عشق است،ظهور تو در تاریخ زندگانی من!می چرخد بر گرد جهانم وو همه چیز را،با شورِ دل انگیزی می آراید.مایه ی حیاتی ست،که در بند بند وجودم؛ رسوخ کردهو به آن ها خبرِ جاودانگی می دهد.جهانم از طلوعی خیره کننده،لبریز می شودو آ نچنان در اقرار خود، بی پرواستکه فارغانِ عالم نیز،آن را به یاد خواهند آورد!...
تو زیباترین تصویری و من صحنه دلخراشمتو وجود همیشه لازم؛من باشم یا نباشمتو عنصر جاودانگی و من آخرین لحظه حیاتمتو پیروز این بازی و من همیشه کیش و ماتم...
بهار با قصه های زمرّدین بر لببه گشت و گذاراز این زمین به سرزمینِ دگرلاله می افشاند وسپیده ی آوازپَر می کشد به جنگل و صحرا ...اگر که چون بهارجاودانگی ات آرزوستقلبِ مردم باش...
آیا به یاد داری کهتو همدم من بودی و من همراه تومن مشتاق تو بودم و تو محبوب منسند عشق و اشتیاق مابا گمان جاودانگی امضا شده بود...وای بر منکه به هوای کوی توچشم از جهان فروبستمو در کهکشان خیال انگیز آغوش توهمچون پروانه ایبی پروا به شعله زدمو بال و پر سوخته در این محنت سرا فرو افتادموای بر توکه رشته ی مهر بر گردنم افکندیبال و پر مرا در هم شکستیدر آتش عشقم انداختیو این گونه در تاریکی رهایم کردی........
فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره ی صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون توست. و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن!تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی؛ صورتِ تو، خودِ تو نیست....
روزی که اینچنین به زیبایی آغاز میشوداز برای آن نیست که در حسرتِ تو بگذرد تو باد و شکوفه و میوهای ، ای همهی فصولِ من ...بر من چنان چون سالی بگذرتا جاودانگی را آغاز کنم ......
من نمیخواهم از طریق آثارم به جاودگانی برسم، میخواهم با نمردن جاودانه بشوم....
عشق چیزی است که نمی توانی توصیف کنیمانند ظاهر یک گل رزبوی بارانیا احساس جاودانگی...