پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
یه روز صبح از خواب بیدار می شی و متوجه می شی دیگه به گذشته و آدم های گذشته هیچ حسی نداری. دیگه می تونی به راحتی برای همشون آرزوی خوشبختی کنی. به جورایی حس رهایی و بی احساسی کامل پیدا می کنی. از اون به بعد دیگه با کسی جر و بحث نمی کنی. دنبال بهونه و مقصر نمی گردی، به همه لبخند می زنی و از همه چیز به سادگی می گذری و می ذاری در زمان و مکان خاص خودش اتفاق بیوفته. سخت نمی گیری. مردم به این می گن قوی بودن اما من می گم سِر شدگی اونم نسبت به گذشته. نسبت ...
مرور خاطرات و زیر رو کردن آن ها بعضی مواقع هم می تواند شیرین و لذت بخش باشد، هم می تواند یادآور یک خاطره ی تلخ و غم انگیز. وقتی با لذت هر چه تمام تر آن را برای عزیزت تعریف می کنی و آن را به وجد می آوری، تا به آن بفهمانی که زندگی فراز و نشیب های خودش را دارد و همیشه به ساز دلت کوک نیست تا بنوازد و تو برایش برقصی! یک صندوقچه قدیمی و یک گل سینه ی پروانه ای سبز رنگ، می تواند تو را در عالمی از گذشته غرق کند و یک لبخند محو و خیلی دور روی لبانت بنشا...
پنج شنبه چون پرنده ای ست که بر فراز مسلخ خاطره ها پرواز می کندبر هر آنچه گذشتتا به یاد آورد آخرین خاطره ها، دیدارها و لبخندها را...پنج شنبه همان بغض آرزوهاست که در پیچ و خم هزارتوی بایدها و نبایدها غرق شده است...ارس آرامی...
غوغا غروب رادر میان نگاههای خسته ی من خواهد کاشتکار من . . .رسیدن ، به نقطه ای مشوش استآسمان ، ابر تیره به خود خواهد دیدو شب . . .چلچراغ های بی معنیاشک را معنا خواهند کردگریستن ، معمایی ساده استو چه زیباست . . .لحظه ی سکوتلحظه ی عشق ورزیدنلحظه گریستن ، برای تمام خاطره هاو لحظه بودن . . .در آن نقطه ای که هستی زیباست بودن... در آن لحظه ای که باید بودو زیباست عشق... در آن لحظه ای که باید ورزیدرعنا ابراهیمی...
آن روزها رفتخاطره اش ، بر ذهن ما نشستسرد و سفید و برفهمه جا را گرفته بودآن شب سکوت سردفرسنگ ها راه بودفاصله ها بود و فاصله هاکسی خبر نداشت از سختی راهما بودیم و ما بودیم و بستنهایی و بیدار باش و راه عبثرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
دلم یه استرس شیرین میخاد مثل استرس هربار دیدنش تند تند زدن قلبم انگار میخاست از سینم جدا بشه و به دلدارش برسه گوششو می زاشت رو قلبم بهش می گفت اروم باش من اینجام دل من...
دوستش داری... اما او نمی خواهد دوستت داشته باشدچون... دوست داشتن را بلد نیستعاشقش هستیاما او نمی خواهد عاشقت باشدچون عشق را بلد نیستاز خاطره ها حرف می زنیاما او سکوت می کندچون خاطره ها را فراموش کرده استیک تخت بیمارستان برایش رزرو کنیدقلب او حس انتقام را به خودش گرفته استرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
حال خوب، لحظات نابی تو زندگی مون هستن، که متاسفانه، من به شخصه درکشون نمیکنم، ولی خاطراتی میشن، که با مرورشون حالم خوب میشه. لطفا حال خوب زندگیتون را در یابید قبل از این که خاطره شن....
چه تلخ است علاقه ای که عادت شود...عادتی که باور شود...باوری که خاطر شود...و خاطره ای که درد شود......
خاطرات بد 😂🥀کاش همین خاطرات بد باشد این خاطرات خوبت است ک ذره ذره وجودم را میمکد و روح خسته ام را زخمی میکند...ک دانه دانه بر جلوی چشمانم می آیند و همچون تبری میکوبد بر ریشه ی درخت آرزو هایمتا باشد از این خاطرات بد.......
اولش به خودت می گی دیگه بسه باید فراموشش کنم فکر می کنی اگر برای اخرین بار یکی یکی خاطرات و از همون اول مرور کنی فراموشش می کنی ولی سر هر خاطره به یک سری چرا می خوری هی به خودت می گی چرا ؟ چرا دوسم نداشت ؟ چرا همه چی خراب شد ؟ چرا؟ چرا اون روز فلان چیز و گفت ؟ چرا براش کم بودم ؟ چرا رفت ؟ میوفتی تو یک چرخه که مدام تکرار میشه دقیقا از همون روز اول اصلا فراموش کردنش یادت می ره و لا به لای خاطرات دنبال جواب چرا ها می گردی سال ها می...
خاطره بسازیم از لحظه های خوبخاطره بسازیم از نگاه های عاشقانهاز حرف های صمیمانه ...خاطره بسازیم از دور هم بودناز لحظه های ناب دوست داشتنخاطره بسازیم ...خاطره هایی زیبا ...ما به عشق این خاطره ها زنده ایمرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
.خوب من... چه اشکالی دارد کمی دیوانگی کنیمچه اشکالی دارد از چیزهای کوچک لذت ببریمچه اشکالی دارد گاهی بی بهانه بخندیماوج بگیریم در بین اندوه ها و زانوی غم بغل گرفتن هاقهقهه سردهیم ...انگار چیزی برای غصه خوردن نیستچه اشکالی دارد آغوش یار را... با منطق های اجباری امان تبدیل به پادگان نکنیمگاهی دیوانگی لازم استتا قرص بی خیالی را هر سه وعده نوش جان کنیمبی بهانه بخندیم... چه اشکالی دارد به جای باغ ...از حیات یک اداره سیب بچی...
اشتباهات آدمی وقتی روی زمین افتاد، بگذار همان جا بمانند.فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش و سرلوحه ی مسیرت قرار بده. غصه هایت که تماماً ریخت تو هم همه را فراموش کن. دلت را بتکان از آن ها... دلت را محکم تر اگر بتکانی تمام کینه هایت هم می ریزد و تمام آن غم های بزرگ و همه حسرت ها و آرزوهایت. و باز هم محکم تر از قبل بتکان. بگذار هر چه ناخالصی و سیاهی ست یک باره بریزد. حالا آرام تر، آرام تر از قبل بتکان تا مبادا خاطره هایت بیفت...
عطر یک مایع خطرناک است. توى شیشه هاى فانتزى خوش رنگ فقط یک کار میکند، گولت میزند.عطر ها حتى از سیانور و مرگ موش و آب و آهک خطرناک ترند. کافیست یک بار توى یک خاطره مشترک آنرا به گردنت پاشیده باشى. و روز دیگرى جایى که اصلا توان یادآورى خاطراتت را ندارى دوباره چند قطره اش زیر بینى ات بپیچد ، تو را درست پرتاب میکند وسط آن خاطره مشترک لعنتى. من تازگى ها وقتى کسى را توى عطر فروشى میبینم که در به در دنبال عطر با ماندگارى بالاتر است باورم نمیشود. میدانى،...
ازکنارم که گذشتی من ندانم،که چه شددل آرام و خَموشم سراسر گله شدنه دِگرعقل زِمن بودو نه آن حال خرابدل ودین ،رَفت زِمن،دَر مَنِ مَن وِلوله شدآسمان چشم گشودُ، دِگر باره گریستمن ندانم که چه حاصل از این فاصله شدمن چو فرهاد شدم راهی کوی لیلیتوشه ام بارغمش بودکه بَس خاطره شدبر دل خسته من گرد وغبار تو نشستچهره ام سرخ شدُ راز دلم بر همه شدبا لبانی که میسوخت ز فراقت هر دمنام تو بر لب من در همه جا زمزمه شدآتش عشق توسوزاند خرمن عاشق...
در این روز ها درگیر چشم های پاییزی تو هستم،می توانم با تمام جرئت بگوییم که چشم های تو مانند پاییز ، برگ ریزان خاطره های ذهن من است....
خاطره های تو همان لباسی است که تنگ و قدیمی شده،ولی من نمی توانم از پوشیدنش صرف نظر کنم!و در تنهای هرشب یواشکی بر تن می کنم...ارس آرامی...
خاطره ی خوبِ کسی شو...حتی اگر قرار بر همیشه ماندن نیست،آنی شو که وقتی در ذهنش آمدی،چشمانش تو را لو بدهند......
لعنت به من وُ عشق تو وُ وعده ی "ما"یتلعنت به منِ بی شرفِ مانده به پایتله کرده غرور و دل و آیینِ شعورمبی میلی و سردیِ دل و زنگ صدایتباید بروم، ماندنم انکارِ شعور استنادیده بگیرم همه ی خاطره هایتهی بغض و نمِ اشک و من و بالشِ خیسمتکرار تو وُ خاطره ی مانده به جایتکافر شدم از بعد تو ، انگار دوبارهلازم شده پیغمبر و اعجاز خدایتمن میروم آهسته و میپوسم و شایدروزی کسی از من غزلی خواند برایت...
از تو تنها یک چیز در من جا مانده استآن هم خاطراتی است که در وجودم پرت کردی و دیگر راه فراری ندارند...ای کاش از تو چیز دیگری برایم می ماندچیزی زنده تر از خاطره همچون وجودت؛عمیق تر از آرزو همچون صدایتو آبی تر از آسمان مثل نگاهت......
خانه آنجاست که دل خوش باشد.پنجره ها را بسته ام.نمی خواهم ذره ای از هوای نفسهایت، از درزهای خانه هدر رود. نفس می کشم. نفس می کشم و ذرات تو را در ریه هایم ، بو می کشم.هوای خانه؛ هوای توست. هوای وطن است. هوای مزرعه ها و دشت هاست. هوای دریا، کوه، بیشه... حیف است اسراف شود.چشمهایم را بسته ام.نمی خواهم پرده ای از قامتت، از لای پلکهایم هدر شود. تاریکی را لمس می کنم و نگاهت را در پشتِ حافظه ام، مزه مزه می کنم.چراغِ خانه، خنده های توست. ماهَ...
هر چه خانه را می تکانیمخاطره هایخالی از همخاطره هابیرون نمی ریزندچگونه توانستیماینهمه سال دوام بیاوریم ؟در دنیاییکه هیچ چیزشدوامی نداشتآنها که گفته بودیم «بی تو می میرم»مرده اندو چه کرگدنهای پوست کلفتی بودهدلهای ما !چگونه آن همه یادمثل هزار جوجه تیغی نا آرامدر قلب های مانوول میخورندوهنوز هم هستیم؟حتی می توانیم بخندیمبخندیمو به شستن پرده ها دلخوش باشیممگر عمرهای ماپرده از راز جهان بر نداشته اند؟!...
همه ی خاطره هامون ...همه ی مسخره بازیامون :))موتور سواریامونبوسه های از ته دلمون 💙و...یه طرف ▪▪▪اون لحظه هایی که یه چی میگفتم از ته دل میخندیدی بعد من همینجوری نگات میکردم و میخواستم برآت بمیرم ...اون لحظه ها یه طرف 🙃...
میدانم که میشودمیشود دوباره خوشحال بوددوباره خندیددوباره عاشق شددوباره کسی را دوست داشتدوباره خاطره ساخت...میدانم که میشوداصلا نه دوبار بلکه چندین بار...ولی این تو هستی که نمیدانینمیدانی که همه این دوباره ها و چند باره هاهمه تکراریست...!تکراری که در همه آن ها حضور داریتکراری که همه آنها مرا به یاد تو می اندازند...همه آن میشودها شدنیستولی فراموش کردن تو در آن تکرارها ناشدنیست...حال تو بگوباز هم میگویی میشود؟فراموش...
ای زمان آرامتر...من هنوز کودکی نکرده ام ُ،هنوز از درخت خاطره میوه ای نچیده ام.ذهن من هنوز دنبال گاری پیرمردخمیده نفت فروش در کوچه پس کوچه های کودکیم میدود؛گاهی خطراتم رنگ جوجه زرد با تعویض نان خشک و پلاستیک میگیرد وگاهی گرم میشود از بخاری برقی یا نفتی شبانه. ای زمان آرامتر... من هنوز در اتاق کودکیم با خواهر وبرادرانم زندگی نکرده ام و هنوز از دَعواهای شبانه بر سر پتوی زیباتر سیراب نگشته ام،من هنوز موزیک دلخواهم را ازضبط استریو چوبی قدیمی و گراما...
بی حسو حالو خسته ام وقتیهر روز بی تو غرق پاییزمنیستی ولی توی خیالم بازمن بی بهونه اشک می ریزمبیرون میرم توی افکارمهر لحظه پا می کوبی رو برگاجای قدم هاتو نگا کردمپر شده بود از حسرت فردابی حسو حالو خسته ام وقتیآهنگی که خوندی رو گوش میدمتوی دلم بد جور پاییزهتنهاییو باچشم خود دیدمرد میشم از خاطره هامون بازپل می زنم به سمت خوشبختیبازم مجسم می کنم جایلبهاتو رو گونم به هر سختیباور کن اینبار بار اول نیسپاییز هر س...
آتش کدام غمخاطره ات را از من دور می کَنَد ؟سخت است ؛مثل کندن زالواز روی پوست می ماند!بجز برای سوختنپری را وا نمی کند این عشق پری را وا نِ ... جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
گیسویت ای زیبای من ! تفسیر یلدا می کندیک خنده بر لبهای تو دل را چه شیدا می کندچشمان زیبایت شبی بر دیده ام تابید و رفتاما دلم با هجرشان دارد مدارا می کندمهرت درون سینه ام یاد آور صد خاطره ستبا خاطرات رفته ات قلبم چه غوغا می کندفالی زدم بر حافظ و شاخه نبات نامی اشدر بیت بیت هر غزل اسم تو پیدا می کندشاید که روزی عاقبت دل خون شوم از رفتنتدوری تو این چهره را هر لحظه رسوا می کند...
این شب، هنوزِ بلندی ست که با حواس نجیبش هوای شرجی ما را نفس می کشد دارد.بگذاراز کدام خاطره دم بزندسکوت تن به تن چشمهای ما با هم....جلال پراذرانسفیر اهدای عضوفعال محیط زیست...
چی میشه که ادم یهو یاد یه خاطره خیلی قشنگ میفته؛اما گریش میگیره؟؟؟...
همونقدر که تو به پاییز و قشنگیاش اعتقاد داری،من زمستونی ام.خدارو شکر که اونجا که تویی همه چیز هستاینجا که منم، جزخیال تو، هیچی.چه قشنگه ورق زدن خاطرها، وقتی اَبرای آبستن پیرهن خاکستریاشونو میچلونن رو دنیاچه قشنگهدیدن شیطنتِ ماهی کوچولوهایِ سیاهِ نگات، زیر یخِ حوضچه ی چشمات...یلداس مهربون باش...
صبح است و دلم به مهر باور داردآبان که گذشت دل به آذر داردپاییز برای من شده این تعبیر:"فصلی که فقط خاطره در سر دارد"...
تو مرا آن قدر آزردی که خودم کوچ کنم از شهرتبِکَنم دل زِ دلِ چون سنگت، تو خیالت راحت....می روم از قلبت، می شوم دورترین خاطره در شب هایت…...
حالا تو برای من بیشتر از یک خاطره،شبیه خود ولیعصر هستی!یک خیابانِ صبور با انگشتان کشیده ی غمگین.خیابانی که پاریس را با تمام سنگفرش هایش پهن آن کرده بودیم ...و بر کمر شب قدم می زدیم.شبیه حضور عظیمِ یک قدم،شبیه باران خورده ترین نقطه خیابان،شبیه خودِ تهران......
یلدا شب پیوند دل و خاطره استدیدار من و برف لب پنجره استیلدا شب هندوانه و فال و غزلکار دل من بی تو ولی یکسره است . . ....
وقتی از من می پرسند چه شد فیلمساز شدی؟من می گویم تصادفی!ولی قضیه خیلی هم تصادفی نبود و بیشتر شرایط فراهم شد. من کنکور هنرهای زیبا را دادم و رد شدم.بعد در اداره پلیس راه استخدام شدم.سال آینده اش به کلی این قضیه را فراموش کرده بودمکه به سراغ یکی از دوستانم به نام عباس کهنداری که کتابفروشی و خرازی داشت رفتماو به من پیشنهاد کرد برویم سر پل تجریشولی من گیوه پام بود و نمی توانستم همراه او بروم.بعد کفش های او را پوشیدم و با هم رفتیم.س...
هر کجا هستی خیالت آسوده...ما باهم خوشبختیم؛من و خاطره هایی که توبا خودت نَبُردی!...
قَسَمت می دهم...چوب حراج نزن!به زرد ونارنجیِ خاطره هایمانفقط بگو کِی و کجا؟دست ودلبازترین خریدار خودِ منمفقط به یک شرط؛خیس باشد...خیسِ خیس...!...
قصه ی من قصه ی اون آدمیه که خواسته عاشق نباشه و دل بکنه بره، بارها و بارها خواسته، اما نتونسته.اگه یه روزی ام بره، خودشو پیش تو جا میذاره. اون که میره من نیست. یه آدم دیگه ست که من نمیشناسمش. یه آدم جدیده با خلق و خوی جدید. یه آدمی که میره و معشوقه ی تو رو تو بغل خودت جا میذاره.هربار که میخوام ازت دل بکنم، دیگه خودم نیستم، دیگه آروم نیستم، دیگه خنده هام واقعی نیست، دیگه اعتباری به حرفا و فکرام نیست.هربار که میخوام بذارم و برم، به کل بیخیالِ...
باغ ها در زمین رفیق نمی خشکد. درخت هایی که در کنار هم ایستاده اند سر در گریبان سوگواری می برند اما سبزتر بیرون می آورند.رفیق من! اگر خورشید از شانه ی تو طلوع کند، اگر انگشتان توزمان را در دست بگیرند. من هیچوقت بازنده ی لحظه های از دست رفته نمی شوم.اگر در ادامه ی این راه طولانی به تونل تاریک تنهایی برسم و آرامشم را گُم کنم محال است دزد آرامش تو شوم.رفاقت، شراب پایداری ست که گذر زمان کهنه تر و محکم ترش می کند.هم قبیله ی من! محال است در ای...
پاییز ترکیبی از عشق و کتاب میشودگرچه بهم ربطی ندارندولی بوی مهر که از راه میرسدهمه ی ما آماده ایم تا خاطره ها رابا کتاب هایمان مرور کنیم!...
خاطرهآفتاب پاییز است!میتابداما گرم نمیکند......
خاطره یعنی : سکوتی طولانی میانِ خنده های بلند!...
نهفته در نگاه توست.هجوم اشتیاق عشقمرا ببوسمرا ببر به لذت تبلور طلوع مهر مرا ببوسببندبه پای خسته ی کبوتر دلم.....تعلقی ز خاطره....تعلقی به شعرتو،شبیه زورقی که دور بوده ام ز خود...کنون پس از هزار سال.... ببر به اشتیِ آبمرا ببوسمرا ببر به صلحِ خود...
برقص پیش از آنکه پروانه هاخاطره گل های پیراهنت رابرای شکوفه های پلاسیده تعریف کنندو حریر نازکِ دامنت رادست های زبرِ زندگی نخ کش کند...
عشقِ از دست رفته هنوز عشق است، فقط شکلش عوض می شود. نمی توانی لبخندِ او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی یا او را دورِ زمین رقص بگردانی ...ولی وقتی آن حس ها ضعیف می شود حسِ دیگری قوی می شود : "خاطره"، خاطره شریکِ تو می شود، آن را می پرورانی ، آن را می گیری و با آن می رقصی، زندگی باید تمام شود، عشق نه !فریدریک بکمن...
عصرجمعه بی کسیهایمدو چندان می شود !بغض های سینه امگویی نمایان می شود !با چراغ یاد تودر کوچه باغ خاطرهغصه های هر شبماز من گریزان می شود !...
اگر این ثانیه ها با تو گذر میکردندبا همه بی هنری باز هنر میکردندکاش بر جای جدایی همه شب پر بود ازعاشقانی که در آغوش سحر میکردندلاله هایی که در این دشت به خون غلطیدندبر سر نور که نه ؛ شور خطر میکردندهمچنان همدم شب های من آنها هستندشعرهایی که به شدت مژه تر می کردندکاش آن روز که تو بار سفر می بستیهمه ی خاطره ها با تو سفر می کردند...
هر شب از عشق نشان و خبری می آیددر دل ظلمت هر شب قمری می آیدچشم عاشق نتوانست بر هم بزندبه امیدی که دوباره سحری می آیدشب تاریک گذر کرد و سحر باز آمدباز بر قلب پر از غم شرری می آیدحال امروز گذشت و ره دیروز گرفتشاید از جانب جانان خبری می آیدشب مهتاب شد و ولوله ای برپا شدکز دل خاطره ها همسفری می آید...