جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
مگه ما چقدر زنده ایم که بخوایم همه ی آدمارو تا دقیقه نود تو زندگیمون نگه داریم؟ مگه چقدر زنده ایم که بخوایم به کسی بارها فرصت اشتباه کردن بدیم؟ مگه چقدر هستیم که بخوایم دورمونو با آدمایی پر کنیم که به جز حال بد هیچی دیگه برامون نمیارن؟مهم ترین مسئولیت ما در مقابل خودمونه. ما مسئول تک تک لحظه ها و ثانیه های خودمونیم. مسئول تک تک روزایی که داره از عمرمون میگذره. مسئول تک تک آسیبایی که به خودمون میزنیم. مسئول تک تک آسیبایی که اجازه میدیم بقیه بهم...
هدیه ای با ارزش تر تو برای من در دنیا نیست.گلی خوشبوتر از تو در گلستان زندگی در میان گلها نیست.عزیزتر از تو در قلبم هیچکس نیست، باوفاتر از تو هیچ باوفایی نیست.احساسم را به تو تقدیم میکنم ، قلبم را فدای احساس پاکت میکنم.قلبم نام تو را فریاد میزند ، زندگی ام را مدیون وجود پر مهر تو هستم.اگر گلی مثل تو در این گلستان نبود ، زندگی ام کویری خشک و بی جان بود.اگر ستاره ای مثل تو در آسمان تاریک قلبم نبود ، آسمان دلم تیره و تار بود.اگر تو را نداشتم ، دیگر...
چای و غزل و پنیر و گردو هم هستانجیر و نبات و شهد کندو هم هستصبحانه ی من چقدر شیرین شده، چوندر سفره ی من خاطره ی او هم هست...
همچون...دختری پیر و فرسودهانتهای کوچه باغِ عاشقی هامانهمان افسوس بی پایانهمان لبخند بی شَکت...تو را با خاطره هامانتو را با عطرِ شیرینت...تو را با قلبِ محکومت به تنهاییتو را تا آخرِ دنیاتو را من دوست میدارم...! ....
به نظرم تو دنیا هیچی بیشتر از بلاتکلیفی آزار دهنده نیست...مثلا ندونی باید ناراحت باشی یا خوشحال،ندونی باید صبر کنی یا بریندونی برمیگرده یا واقعا رفته... بلاتکلیفموسط برزخِ بودن و نبودنت...داشتن و نداشتنت...خواستن و نخواستنت...از آدمایی که یهو ول میکنن میرن خوشم نمیاداونا میرن،تو میمونی و یه دنیا دلتنگییه عالمه خاطره که نمیدونی باهاشون چیکار کنیتو میمونی و یه دل که گیر کرده بین آدمی که دوسش داشتی و آدمی که ازش متنفری... بلاتک...
بعضی اتفاقا یه جوری ان!هم خوبن هم بد!هم خوشحالت می کنن هم ناراحت. ..مثل رفتن به جاهایی که ازشون خاطره داری. ..مثل دیدن آدم هایی که یه روزی کنارشون خاطره ساختی....ولی مهم اون حسیه که آخرش پیدا می کنیآخر شبوقتی داری اون اتفاقو مرور می کنیاونجاس که میفهمی برای تو خوب بوده یا نه!امیدوارم مرور کردنش لبخند به لباتون بیاره......
عاقبت عشق به یک خاطره می پیونددکفش می ساید و می خندد و در می بندد...
تو تا همیشه ماندگار خواهی شدای امپراطور صدا!تو همان آفتاب جانی که با مهر آمدیمهر بخشیدی و در مهر خاطره گشتی!رفتی و شاه کلید پازل آواز ایران تا همیشه ی تاریخ، تاج شد و بر بام جانها نشست! رفتی و بعد از تو هرکدام از ما شجریان هایی خواهیم شد که از صدای فرزند ایرانمان سهم خواهیم داشت ،تو تکراری ترین نوای بی تکراری خواهی ماند،که هر روز در گوش زمانه دوره خواهد شد،سفرت بخیر جانان..باران کریمی ارپناهیبعضی آدمها نماد و سمبل یک سرزمین می شن،...
باران که می بارد دلم هوای قدم زدن میکند ...زیر باران...شب...بدون چتر ...هوای خنک ...بادی که آرام هو هو میکند ...ترانه ی گوش نواز باران ...قطرات باران که هوس رقصیدن کرده اند ...همه و همه دلم را هوایی تر می کنند ... غافل از اینکه هر کدام یاد آور خاطره ای برای من است من را هوایی تر میکنند ...نیکو بهشتی...
ندیده، به یاد می آورم تو را،با بانگ تو، با بانگ دلنشین کلام تو،هر بار تو را می شنوم و به یاد می آورم که چقدر دوست دارم تو راکه چقدر دوست دارم صدای تو راکه چقدر جاودانه ای در مندر بطن زندگی و حالِ خوب و خاطره های من...ندیده دوست دارمت،ندیده به خاطر می سپارمت...تو زنده ای تا ابد در منتو نفس می کشی، همان جا که صدای بی بدیل تو نفس می کشدندیده به یاد می آورم تو راای جاودانهْ صدای بی تکرار.......
پاییز...فصل برگ های مردهفصل پیچیدن خاطره در بادفصل عاشقانه ای خاموشفصل دلتنگی کوچهفصل بی تابی سنگ فرشفصل تنهایی یک چترپاییز...فصل سیلی از بارانفصل عریانی یک عشقفصل مرگ شاخهای سرسبزپاییز...فصل نقطه چین تا تو... ....
به تو فکر می کنم،و کسی چه می داندپاییزهادقیقاً به کدام خاطره ات تکیه می دهمکه باد حریفم نمی شودلیلا کردبچه...
حواست هست عزیز؟این روزها چقدر عاشقانه های من به داربی مهری های تو آویخته شده !؟منی که به راحتی امید بسته ام به دلم!دل بسته ام به دلت!دلی که دیگر حتی به دنیای تنهایی من نیز نمیچسبد!آه ای بی انصاف ِ پر خاطره ام!چه ترانه هایی که در وصف ِآغوش آبی تونگفته ام!چه ستاره هایی که دانه دانه بر آتش چشم حسودکان شهر قصه دود نداده اماز برای تو!تویی که پایان نبودنم را رقم زدی میان سایه ها؛در تردید انبوه ِرویاهای خفته !بیا تا با صدا...
یلدا آمدی ؟!!!اینجا همه یخ زده انددیگر اجاق خاطره هایت را خاموش کنتا کی دست به دامان خورشید بمانیمکسی قصد آمدن نداردبیا عزیز من ...بیا دختر مو بلند پاییزلااقل تو ، دستِ مرد زمستانی ات را محکم بگیر ... ....
تاحالا شده تو خیابون وقتی سرگردون دنبال آدرسی هستید که تاحالا نرفتید، یهو بوی یه عطر آشنا بخوره تو بینی تون، به خودتون شک کنید که این بو؟ اینجا؟ امکان نداره!و وقتی سرتون رو بلند می کنید، هیچی نباشه... هیچی!تاحالا شده وسط کلی مشغله یهو پرت شید وسط خاطره ی یه آغوش؟ :))))...
از راننده خواهش می کنم صدای آهنگ را کم کند. قمیشی می خواند «من همون جزیره بودم....» خودم را مشغول می کنم به کتابی که از نمایشگاه خریده ام. صدا را کم نمی کند. یا انقدری که من بفهمم، کم نمی کند. نباید یاد تو بیفتم. امروز که آمدم نمایشگاه، نباید. راننده با اهنگ زمزمه می کند «تا که یک روز تو رسیدی، توی قلبم پا گذاشتی.» به خودم می گویم بگو نگه دارد. پیاده شو. نمی گویم. خط های کتاب را گم می کنم. لابد از چشمم است. گفته بودی «می برمت یه دکتر خوب. شا...
بانو! پاییز که شد، دست های خسته ات را در جیبت پنهان کن و به دور از باید ها و آمدن ها، نبودن ها و رفتن ها، فارغ از تمام لحظه های بی شائبه ی روزگار غریبت؛ برای خودت؛ خاطره ای بساز!بانو! پاییز که شد، اولین باران پاییزی که روی موهای ابریشمی ات بارید و خش خش برگ های خسته ی پاییزی را زیر پاهایت لمس کردی، خودت را بغل کن و به زیر آسمان ابری ات ببر! این پاییز را برای خودت خاطره ای انفرادی بساز.....
فصلی بینِ تابستان و پاییز وجود داردبه اسمِ "فصلِ آرزوهایِ نرسیده"هرچقدر در تابستان دست هایت را برای رسیدنشان بلند میکنی و درنهایتِ تلاشهایِ بی شمارَت؛ بهشان نمیرسی.در پاییز تاوانِ خاطره هایش را با درد پس میدهی....
مغز من جولانگاه خاطرات توست؛درمن هر شب تویی کشته می شود......
امروز یکی شبیه تو را دیدم ، رفتم به روزهای رفته ،پیر شدم لحظه ای از خاطره آریا ابراهیمی...
پاییز...فصل برگ های مردهفصل پیچیدن خاطره در بادفصل عاشقانه ای خاموشفصل دلتنگی کوچهفصل بی تابی سنگ فرشفصل تنهایی یک چترپاییز...فصل سیلی از بارانفصل عریانی یک عشقفصل مرگ شاخه ای سرسبزپاییز...فصل نقطه چین تا تو... ....
زمانی بود برای بودنش جانم را میدادم،پس با خودش فکر کرد که جانم بی ارزش است؛اما دگر نه چشمهایم برای چشمانشو نه دستانم برای لمس دستهایش انتظار میکشند،نه قلبم برای دیدنش بی تابیو نه گوش هایم برای ندایش بی قراری میکند،حتی اشتیاقی به پشیمانیش نیستو نه میلی به اختیار داشتنش،او برایم خاطره ایی شدکه تکرارش به آن لطمه میزند،همان لحظه که کول بارش را بست، ذره ذرهبا اولین قدمهایش آخرین امید برگشتن را کُشت؛نه دری ماند برای باز شدننه ...
برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم. بیرون بیمارستان غلغله بود. چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند. چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار میدادند.وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفتوگو میکردند.بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من میروم روی نیمکت دیگری مینشینم که شما راحت...
نبودنتدرد داردو من در نبودتدردمندترین عاشق زمانه امکه پاییز را بی حضورت سوگوارمو به اندازه تمام عمرشیرینی طرح لبخندت را کم دارمآقای باباپانزده سال از پرواز تو می گذردو من هنوز شکسته بالآواره زمینی هستمکه از خاطره هایت سرشار استو کاشکی بدانیگرمای دستان پرمهرت رادر هیچ منظومه عاشقانه ایالا دستان گرم مادر بهتر از جانم نیافته امروحت شاد و قرین عشق و امرزش ابدی...
اگر می خواهید یک نفر را بُکُشیدپیشنهاد می کنم اول به او محبت کنید...خاطره بسازید... ساعت ها با او وقت بگذرانید... غافلگیرش کنید، به هر بهانه ای شادی اش را باعث شوید... برایش سنگ صبور باشید...اینگونه زنده اش می کنید، و دقیقا زمانی که جز شما کسی را در زندگی اش ندارد رهایش کنید...او را در بدترین شرایط زندگی اش درست وقتی که به شما بیش از هر کس دیگری نیاز دارد...تنها بگذارید!ترجیحا این رفتنتان هم بدون دلیل باشد...بی هیچ حرفی ... بدون خ...
حالا که غصه آمده ، ما شاد می رویمبگذار پُر کنند که برباد می رویمما را برای کنج قفس دانه می دهنداز خیر دان گذشته و آزاد می رویمپر می کِشیم از کف آنها که می کُشندما دام برده در پی صیاد می رویمدائم فریفتند : بمانید ، می رسدآن اتفاق تازه نیفتاد ! می رویمعمری اسیر و ساکن و ساکت نشسته ایمساکت شدن بس است به فریاد می رویمباور کنیم از دل این کلبه ی خرابدیگر به سمت خانه ی آباد می رویمدی بود و سرد و تلخ همه ماه و سال ما...
"تو پاییز نه بیاید نه بریدرفت و آمدتونو بزارید واسهفصلهای دیگهاصلا حالی به حالیه این فصل انگارتو این فصل اگه تو زندگیه کسی میایدواسه همیشه میشید گوشه ای از زندگیش ،حتی اگه نمونیدتو پاییز هم دیگرو تنها نزاریدروزی هزار بار میمیره اونی که تنهاش گذاشتید انگار قاب کردید خاطرات و جلو چشمش...تو پاییز نه برید نه بیایدرفت آمد نکنیدشوخی که نیست فصل دلبر خداستهر طرفش هر هواش یاد یه فصل و یه خاطره میفتیتو پاییز با رنگاش با بارو...
خوب که فکر کنی می بینی ما آدما حق داریم مرده پرست باشیم. که بذاریم یه آدم یا یه رابطه بمیره، بعد بگیم چقدر برامون عزیز بود. که بذاریم از دستمون بره بعد یادمون بیفته چقدر دوستش داشتیم.آخه مرده ها آروم و بی صدا زیر خاک خوابیدن و هیچ کاری به کسی ندارن. نه حرفی میزنن، نه دلی میشکنن، نه اعصابی از کسی خورد می کنن.خب دوست داشتنی تر از زنده هاان. دیگه ترسناک نیستن. دیگه آزارشون به کسی نمیرسه.قصه رابطه هاام همینه! آدما ترجیح میدن یه رابطه تموم شه و ...
من گذشته را خوب بِ یاد دارم،آن خیابان قدیمیدر کنار عشق کهنه،با باران پاییزیش...برگهای زرد و نارنجی به کنار جدولحتی خوب بِ یاد دارمآن چشمان جنون انگیز را،خنده های بی محاباو بی دلیلی که دلیل شادیه ما بود؛من بِ یادم دارمدستان گره خورد به دستانم را،حتی صدای قطره های باران به روی چترکه گویی قصد مارا کرده بودولی او پناهمان بود،برای ما آن خیابان ۲۰ متری۲۰ دقیقه طول میکشید،تو بِ یاد داری اینهمه خاطره را!؟پاییز آمده است...
به نبودنِ تو فکر کردمو فریاد کشیدم: «دنیا!واقعاً می توانی از این هم غم انگیزتر بشوی؟واقعاًمی توانی؟»به نبودنِ تو فکر کردمو کسی چه می داند؟پاییزهادقیقاً به کدام خاطره ات تکیه می دهمکه باد حریفم نمی شود......
خاصیت پاییز است ، در کوچه ها خاطره حراج می کنند،پشت پنجره ها لبخند کمیاب می شود،درخت ها دلبَری را تمرین می کنندو برگ ها، دلبُری،من هم شایدتیتر روزنامه ی شنبه شوم، "حساسیت فصلی "جان یک نفر را گرفت!!!...
با یاد تو هر لحظه ی پاییز قشنگ استشب گرچه دراز است و غم انگیز، قشنگ استباران و لبِ پنجره، گلدان و کمی بغضیادآوری خاطره ها نیز قشنگ استآن سو، تو و تنهایی و این سو، من و باراناز چشم من این چک چکِ یکریز قشنگ استانگار که باغ است، نه... گلخانه اتاقماز عطرِ خیالت شده لبریز، قشنگ است!اما تو بگو بی من و بی عطرِ حضورمشب های تو ای ماه دلاویز، قشنگ است؟...
خوش به حال دل فرهاد که در مدت عمرمزه ی تلخ ترین خاطره اش شیرین است...
جنگ نابرابریست ...من با دست خالی ؛شب با هجوم خاطره !...
.بعد از تو شبانه روز طولانی شداین شهر پر از درد و پریشانی شداز خاطره ات قلب مرا بغض گرفتهر روز غروب ِخانه بارانی شدالناز اسفندفرد...
مثل یک تابلوی نیمه ی نفرین شده ایدست هر کس که به سوی تو بیاید، قلم استعشق را پس زدی ای دوست، ولی پیش خداهر که از عشق مبرّا بشود، متهم استمی روی، دور نرو، قبل پشیمان شدنتفکر برگشتن خود باش و زمانی که کم استقبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیمبنشین چای بریزم، بنشین تازه دم است...
باران که می بارد"حسود میشوم"و به زمین و زمان حسادت میکنم!به شیشه ی پنجره که طعم بوسه هایآبدار باران را می چشد،به آسمانی که بغضش راخالی می کندبه زمینی که پر از عطر خاطره میشود؛به درختانی که تن می شُویندبرای تولدی دیگر...و درآخر به دستانی که تومی گیریو به قدم زدن در باران دعوت میکنی!راستش همه را می شود تحمل کرداما حسرت این آخری مرا خواهد کشت......
با یک بغل داوودی زرد،از راه می رسیو زورق سیال قدم هایت،بر کرانه ای از ترانه،در گوش هایم، پهلو می گیرندپاییز،گام به گام با تو هر روز،رنگ به رنگ،خاطره می سازد،و با باد، در موهایت بازی می کنددر کولی قرمزت،هزار و یک شب، قصه و راز داریمرا می نگری و من،به یاد نگاه مغرور ماه به خودش،در برکه می افتمای عابر خسته ی من،تو از این خیابان دراز،هر روز از کنار من می گذریو من هر روز تو را می بینممحبوبه کیوان نیا(محبوب...
وقتی کسی رادوست میداریدبگذارید از ته دل نباشدته دلتان را برای خودتان نگهداریدبرای روز مبادابرای لحظه ای کهتنها میشوید و دلتان یک جای بی خاطرهمی خواهددست نخوردهفارغ از هرکس و هرچیزیبگذارید یک قسمتی از شهر .پارک کافه ها فقط و فقط مال خودتان باشد و با خودتان خلوت کنیدبرای لحظه ای که دلتان هیچکس را می خواهددلتان فقط و فقط خودتان را می خواهدهمیشه یک قسمت از خنده ها و شادی و تفریحاتتان برای خودتان باشد برای وقت هایی که تنهامیشوی...
گاهیسکوت اتاق ، خواب پنجرهحتیبوی داغ اتو بر تن پیراهنم خیالم راپرت تو می کندو دل ناخودآگاهباز به روزهای دور می رودپی خاطره هایی که دیگر جان ندارندمثل خیال من که دیگررویا نمی بافدآرزو نمی کندحتی دیگر در عطر خوش چشمانیگم نمی شودهر فصل از نگاهمخیس بارانی است که سرمه می کشدبر شکوه شعره های ترکه شکوفه نزده بیوه می شونداما عشقانگار فراموش نمی شودچون هنوز بوسه هایت را که می تکانمجوانه میزندلبهایم...
شهریور یعنی:" داغِ " نبودنِ توو بوی رسیدنِ پاییز،که غم انگیز ترین خاطره هایم از " اوست"...
عتیقه باز بودخودم رانهبلکه خاطره عشقم را می خواست......
شب است و قطار خاطره ها براه چادر سیاه شب ؛ محافظ زیبایی ست ؛برای چشمان به اشک نشستهو ماااه ؛ این دلبر زیبای آسمان ؛تنها قصه گوی ؛ هر شب لحظه های شب بیداران ؛جای شهرزاد شب بیدار ؛ نشسته تا ؛جانی گرفته نشود از بیداد پادشاه دلتنگی هانگران نباش مسافر صبح ؛شب نیز مسافر است ... ....
چشم هایت را ببند...بگذار ذهنت پر بکشد و برود به روزهای شیرین باهم بودن، روز های دورهمی های گرم و صمیمی، روزهای خنده های از ته دل....بگذار در آسمان روزهای شیرین آنقدر پر بزند تا یادت برود این روزهای سخت و طاقت فرسا را....در لابلای خاطراتت شیرین ترینش را پیدا کن و محو تماشایش شو، گونه هایت اگر تر شدند به فال نیک بگیر، بعد از این روزها در دورهمی ها مهربانتر اطرافیانت را نگاه میکنی، دستان پدرت را بیشتر میبوسی و محکم تر مادرت را در آغوش میکشی......
خاطره هایت را آویز کرده امبه دامنِ خیالم؛تا هر دَم می گردم به دورت...آن هم بگردد و بچرخد به دورم...اما افسوس...که زبانم از غم نمی چرخد و لبی باز نمی شود...آنهم این لبِ مانده از فراقِ لبخند...من با ترکِ دل ،درّه ی حسرت را از آجرهای خیالت،یک به یک پر کرد ه ام...و این سرگشتگی ام را ،مدیون ماندنِ خیالت هستم ،به پاهایش زنجیرِ آهنینِ دوستت دارم ، زده امکه به اجبار بماند و باشد...بداند و ببیند...عالمِ سردِ خیال را....دوست...
ما فکر میکردیم مثل آب خوردن است فراموش کردن...!گفتیم برود ما “فراموشش” می کنیم!فراموشش که نکردیم هیچمجنون تر از قبل شدیم!با خودمان که خلوت کردیمفهمیدیم بحث”نتوانستن” نیست“نخواستن”است.نمیخواهیم فراموشش کنیم!!فکر کندوستش داری!خاطره داری!جز “او” کسی را نداری!فراموشش میکنی؟!...
آه ای عشق!ای پرنده ی سرکشکه بر شاخسارِ دلم می نشینی ومانند خاطره ایدر ذهنم بیدار می مانیتو لبخندی رنگارنگیتو آن الهه ایکه گُل های وحشی در دست داریتو آن درختیکه در حصارِ جانِ من غریبینه پرستویی و نه آوازیبا آشیان های ویرانِ آویخته بر شاخه هایت که اسیرِ بادند غریبانه می گریی...
بخت سیاهم گوشه ای توی کمینهبخت سیاهم کاشکی من رو نبینهاوضام کلاً تیره و تاره چه جورشخوشبختی مثل یه جنازه رو زمینهحالم رو بدتر کرده از روزای قبلیفکری که مثل مار توی آستینهحتی نمی خوادش خدا خوش بودنم روهر حرکتم انگار زیر ذرّه بینهای کاش بد باشه فقط، خوبیش پیشکشهر اتفاقی گرگِ توی پوستینهچشمم همه ش به آسمونه تا یه روزیرو شونه هام شاهین خوشبختی بشینهتوی سرم از شادیام یه خاطره نیستمثل ترامواییه که بی سرنشینهاز بس خبرهای بدی ...
این منم خاطره ای که گاهی در تو مکث می کند و این تویی که هنوز هم بی اندازه زیبایی...
گفتی از خاطره ها، اشک من از چشم چکیدسنگ در کوزه نینداز که سرریز شود......