شعر ادبی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر ادبی
میخواهمت، با دهانی که گرسنهی گندم است
و عطر زمین، و آب، و میوهی سوزانِ انار؛
تو را میطلبم، ای شبِ چسبناکِ آغشته به نَم،
ای زهدانِ گرمِ گلهای بینامِ بهاری.
مرا بازگذار تا انگشتانم، پُر از خاک،
در چینِ ژرفِ موهایت چون پیچک بلغزد؛
بگذار دهانم، در میان پستانهایت...
در قبرستانهایی تنهایی هست،
گورها از استخوانهایی انباشتهاند که سکوت کردهاند،
قلب،
درونِ تونلی میتپد—
تاریکی، تاریکی، تاریکی—
چنانکه ما در خودمان غرق میشویم،
چنانکه گویی در اعماق قلب،
یا در گذر از پوست به روحمان، میمیریم.
وجود مردگان هست،
پاهایی از خاک سرد و چسبناک،
مرگ در استخوان نفوذ...
چنانکه گویی از ستیغ آسمانهای دور،
دستافشانِ نسیم،
درود میفرستند
به سرزمینهایی که هنوز نامی از ما دارند،
پرندگان،
سفیدبالانِ خستهدل،
از بامدادانی گمنام
سوی اقلیمهای کهن بال میگشایند.
بر مدار بادهای بلند
سرازیر میشوند،
در سلوکی بیصدا
بر مرز دشتهای آشنا.
فرود میآیند – آهسته،
چنانکه هیچ آوازهای برنخیزد...
در شیار خاک،
آزاد میخرامد؛
بال میکوبد در وزش باد
و در تابش خورشید میتپد،
و خویش را
بر شاخسار کاجها میافکند.
او
به زبانی از برنز سخن میگوید،
و نیز به زبان پرندگان؛
گه با التماسِ لرزان،
گه با فرمانی از جنسِ دریا.
او
چشمانت را با نوارِ کتانی...
میدانی چگونه است این احساس:
اگر به ماهِ بلورین بنگرم،
به شاخهی سرخ پاییز،
که آهسته بر پنجرهام خم شده است،
اگر در کنار آتش،
به خاکستر ناپیدا،
یا به پیکر پژمردهی هیزم دستی کشم،
همهچیز مرا
به سوی تو میکشاند،
چنانکه بوی عطر گل،
تا تهِ جانِ دلتنگی میرود.
تمامِ شب را در کنارِ دریا،
در آن جزیره،
در آغوش تو خوابیدهام.
تو
میان لذت و خواب،
میان آتش و آب،
وحشی و شیرین بودی.
شاید دیرهنگام،
رویاهایمان در بالا یا در ژرفا بههم پیوستند؛
بالا، همچو شاخههایی جنبان بر موجۀ بادی مشترک؛
زیر، همچو ریشههای سرخ که تماس...
به سبب تو،
در باغهای شکفتهی بهار،
عطر گلها چونان زخمی کهنه،
در من میخروشد و دلم را میآزارد.
چهرهات از خاطر رفته،
دیگر دستیات را در یاد ندارم؛
و لبانت…
آیا هنوز بوسهشان را بر لبان من میتوان سراغ گرفت؟
به سبب تو،
مفتون تندیسهای سپید پارکها شدهام؛
آن...
ای غم،
ای رودخانهی عریانِ گمگشته در کوهسار خاموش،
تو به دره گام نمینهی
مگر با شالی سرخفام بر گردن،
و یا میخکی سوزان در چنبرهی تاریکی،
یا زنبیلی از بوسههای شبنشین.
تو از ژرفنای پیکر آدمیان سر میزنی،
از سنگینی هزاران آهِ ناگفته،
و ناگاه،
سنگینتر از تاب استخوان،...
امشب مرا مجال آن هست که غمبارترین سطور را بنگارم.
چونان که بنویسم:
«شب، بهسان آبی ژرف، آکنده از اختران است؛
و ستارگان، از دوردستهای لرزان، میدرخشند…»
نسیمی شبگرد، در آسمان، پرسه میزند
و غمی کهنسال را در گوش فلک نجوا میکند.
آری، امشب میتوانم غمانگیزترین سطرها را بنویسم—
چه...