پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در انتظاری شیرینشوق وصالتهمچون کبوتری از بام قلبم پر کشیدای کاش انتظارمانپایان خوشی داشتتا به دور از هیاهوی فراقلذت آغوش رابه دست هایمان هدیه می دادیممجید رفیع زاد...
تن پوشم رااز دیداری حرام شدهدر می آورمو سوال رخت آویز را می پوشانمچه قدر فراقچه اندازه تمنااز جامه ی خشک من می چکد...
هر زمانی کز فراق ات رنجِ دوران می کِشممی نشینم چند ساعت خوب قلیان می کشمارس آرامی...
دلتنگم و دیدار تو درمان من استبی رنگ رخت زمانه زندان من استبر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنیآنچه کز غم هجران تو بر جان من است...
از بهر فراق یار است، مشکی برتن کرده امورنه این رنگ مشکی ، از مکروهات دین ماست وحدت حضرت زاده...
ماه مردم تو آسمون رویت شد داره میدرخشه اما ماه من خیلی وقته زیر خاکه دیگه رویت نشده دلم براش تنگ شده 🖤...
جدائی تو هلاکم ز اشتیاق تو کردتو با من آن چه نکردی غم فراق تو کردمحتشم کاشانی...
نیاوردیهر بهار از سرم گذشتی و خبر تازه ای نیاوردیخلسه های من پریشان را غیر خمیازه ای نیاوردیبی قرار تو بودم اما کی سر قول و قرار خود بودیبه شب تار آرزو هایم ساز و آوازه ای نیاوردیتک درخت تکیده ی باغم با صدای کلاغ خو کردمسالیان فراق و دوری را حد و اندازه ای نیاوردیهای های مرا همه دیدند در حصاری به نام آزادیمن گمگشته را ولی هرگز سمت دروازه ای نیاوردیمثل اوراق دفتر عمرم که به دستان باد میرقصندبه فراموشیم سپردی و طلق و ش...
آه بی حاصل من، گندم زار را به آتش مَکش روزهای رفته به تسخیر تو نیست بیهوده از بهار، صبح رستاخیز راطلب نکن... آسمان هربار که می بارد ،کیمیا بخش زمین وخورشید هر با که طلوع می کند انعکاس روشنی نیست...ماموریت روز از اِبتدای خلقت، فریب دادن غروب به لاجوردی آغاز دلتنگی است.....دِل آفت زده ام ،خبر از موریانه های به ریشه زده ندارد و گرگ های درونم، به خودخوری مشغولند....اَفکار معشوق را در کُمُدی که جای سوزن انداختن ندارد ،چگونه آویزان کنم که...
دلتنگی من صدا ندارد اصلا..راهی است که انتها ندارد اصلا ..گفتی غم تازه ای برایم داری این خانه پر است جای ندارد اصلا...
مرا ز هجر مترسان، گذشت آن زمان که سخت تر از مرگ فراق و هجران بود...
بعد از تو هیچکس در دلم گذر نکردکسی نیست در جهان که بگیرد جای تو؟!...
در خلوت شبدلتنگی ، نام تو رابر روی دیوار قلبم حک می کندو ثانیه های نبودنتسرشار از خاطرات جانسوز می شودای کاش بودیپیاله ی چشم هایت مرا مست می کردو تا صبح ، تصدق مهر نگاهت می شدمافسوس که در امتداد هر شبخاطرات با تو بودن راخاک می کنممجید رفیع زاد...
ای کاش یک شبناگفته هایم رابا سه تار موهایت می نواختمتا بیش از این دست هایمدر حسرت گیسوانتکابوس نمی دیدندمجید رفیع زاد...
هوای داشتنتهر شب به سرم می زندو بغض در گلو نشسته امدر انتظار یاد زیبای توستتا در خیالی لطیفبه استقبال من بیایدای کاش بودی تا نسیم شادیاز هرم نفس هایت می وزیددست نوازش بر ثانیه هایپر درد من می کشیدیو صدای تپش قلب تودر تمام لحظه هایمبه گوش می رسیدمجید رفیع زاد...
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست همچنانش در میان جان شیرین منزلست...
اگر غمگین و مایوسم خداحافظ!اگر بعد از تو می پوسم خداحافظ!شب از تنهایی ام سرشار شد امشبو خاموش است فانوسم خداحافظ!غرور بغض قاجارم در این غربتکه مغلوب بدِ روسم خداحافظ!مرا دیوانه می نامند بعد از تواسیر آه و افسوسم خداحافظ!چه بی تابم! چه دلگیرم! چه دلتنگم!تو را با گریه می بوسم... خداحافظ!◽شاعر: سیامک عشقعلی...
در فراقت گل ما بو، می ما رنگ نداشتحال ما بی تو چو احوال تن بی سر بود...
رد پایم را برف می پوشاندرد اشک هایم را بگیربیا که سوز تب فراق توکشنده تر ازسوز سرماستمجید رفیع زاد...
شرمنده محبتت ای غم که در فراقحال مرا به جز تو نپرسید هیچکس...
دست من به بودنت نمی رسدو هر شب این خیال توستکه مرا دلگرم می کندای کاش یک شبدست هایت برای من بودتا آتش عشق رادر حریم آغوش تواحساس می کردممجید رفیع زاد...
دو همسفر !پاییز با چمدانی از برگو توبا چمدانی از خاطرهتنها همدم منکاسه ی آبی است برای بدرقهو درختی عریانتا تنهایی مان رادر آغوش بگیریممجید رفیع زاد...
نه گلی هدیه می دهدنه می سوزاندو نه سوز فراق رابه تو می چشاند !پاییز است ؛با قلبی آکنده از مهرکه با مدادهای رنگی اشرنگ عشق رابه زندگی ات هدیه می دهدمجید رفیع زاد...
اُحِبُّ لَیالِیَ الهَجرِ لا فَرَحا حدیث بِهاعَسَى الدَّهرُ یَأتی بَعدَها بِوِصالِشبهاى هجران را دوست دارم ، نه این که بدانها شادمان باشمبلکه به آرزوى آنکه روزگار پس از آن [ایّامِ]وصال تو(زهرا) را برسانددیوان امام علی علیه السلام ص۳۴۶...
دلم به شوق نگاهت بهانه می گیرد چه کرده ای که دلم درفراق ، می میردبه یاد این دل من باش هرکجا هستیدلم به یاد تو افتد ، عجیب می گیرد( بهزاد غدیری شاعر کاشانی)...
شعرهایم قندیل بسته اندسوز فراقت به جانم رخنه کردهخودم را در محاصره یواژه هایی بی احساس می بینمکه الفبای بی تو ماندن رادر گوشم نجوا می کنند بیا و با نور نگاهتآسمان قلبم را بهاری کنکه لب هایم برای سرودنلبریز از شعرندمجید رفیع زاد...
اشک ناخودآگاهاشکی که از گوشه چشم با دیدن عکس تو سرازیر میشه یادآور هم خاطره ست هم خون دل هم آه حسرتی که از جانم بیرون میشه دلتنگتم...
شاید مرگ بتواند جسم و نگاه ها دو عاشق را از هم جدا کند اما هرگز قدرت ندارد که قلب و یاد تو را از من دور کند 🖤 کربلایی/سادات 🥀...
هر چقدر عشق رافریاد زدمصدایم به تو نرسیدتا نرسیدنردیف شعرهای من شود و میان قافیه هایمپیر شوممجید رفیع زاد...
در فراق او، شبی کز عمر ما خواهد گذشتعمر نوح و مِحنت ایّوب میدانیم ما......
درد فراق آمد و عشق از دلم نرفت ای روزگار! سیلیِ محکمتری بزن...
نبودنتزخمی عمیق استعاشقانه بر قلبم می فشارمکه درد زخم توشیرین تر از درد فراق استمجید رفیع زاد...
من قصه ی فراق تو را خاک کرده ام ، حاصل چه شد؟جوانه زدی ، بیشتر شدی.. :)...
گفتی که از نسل آدمیمغافل از آنکهما کوه بودیمو تقدیرماننرسیدن به هم بودمجید رفیع زاد...
سلام على حسرت بَقیَت فی القلب؛ و ربّما ستبقىسلام بر حسرتی که در قلب 🖤ماند و خواهد ماندالقلب💔مجروح و محزون من مصیبتک و چه سخت است وداع با تو وقتی طاقت جدایی نیستجسمم می رود اما روح و قلبم کنار می ماند پنجشنبه های دلتنگی وادی السلام نجف الاشرف...
مرگ یعنی لحظه جدا شدن روحمن پرواز میکنم اما روحم کنار تو ماند...
در خانه فاجعه فریاد می کشد ریشه از دل خاک می کشد هر روزعاشقی در فراق معشوق اش با غم تریاک می کشد هر روزمی کشد با غم عشق سوخته را می برد با خود تا رها باشیمی برد تا پوچ تر از پوچ شوی در نقش ولگرد قصه ها باشیخسته ای از خود که در پشت یک مشت خاطره به جا ماندی خسته ای از خود که یارت را تا به شهر وسیع غم راندی تصویر خود را در آینه خالی از حس یک مرده می بینیشدی عروسک خیمه شب بازی خود را یک بازیچه می بینیبه روی ساز مخالف کوکی ساز...
اگه دلت براش تنگ بشه چیکار میکنی؟ + خب بهش زنگ میزنم یا قرار میذارم ببینمش دیگه اگه نتونه جواب بده یا نیاد چی؟ + برای چی نتونه؟ هیچی ولی کاش دلت برای عشقت که دیگه تو دنیا نیست تنگ نشه...
خنجر شمر بهانه بود آخر غصه فراق کارش را تمام کرد...
روزگاریست که صدایت به گوشم نمی رسدتلخی و شهد لبانت به لبانم نمی رسددر دو لبت بوی فراق داری و هیهاتمجنون توام بو به دلم نمی رسددر جفاکاریت فرو رفته ترینی این ذات جفاکار به ظاهرم نمی رسدچشمان تو یک کشف پر از دغدغه باشد ولیبا آن همه آوازه به اشعارم نمی رسدیک شعر پر از روح یا شعر پر احساسیاز سوی تو هرگز به خاطرم نمی رسد...
در خواب دیدمش...+ بعد چه شد؟- آرزو کردم همان اتّفاقی که برایِ اصحابِ کهف افتاد برای من هم بیفتد......
روزهای زندگی را نمیخام وقتی تو دیگر زنده نیستی شاید هم من مرده ام که بعد تو انگار زندگی نیست علی محمد ملکی...
آتشی که تو با رفتنت به زندگی من زدی هیچ فاتح ویرانگر در تاریخ به خلق نتوانست بزند نه اسکندر با تخت جمشید، نه اودوآکر با رم و نه چنگیزخان مغولبا سمرقند و بخارا...
عزیزُم درد دورۍ کِرده پیرُم ز احواݪِت نشوטּ از کۍ بگیرُم؟بسوزُم در فراقِت با غمۍ تلخ در آخِر بۍ گل رویِت بمیرُم...
من اختیار نکردم پس از تو سادات دگربه غیر غم که آن هم به اختیارم نیستبه رهگذر تو چشم انتظار خاکم و بسکه جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست...
پرسید: چند بار دیدیش که اینطور عاشق شدی؟ گفتم : یک دو نگاه پرسید: چند وقت است گرفتارش هستی؟ گفتم : سالها...
حرف زیاد است اما حوصله ای نیست از بغض عمیق به گلویم گله ای نیست گر روزگار نکشد مرا، بی شک فراق تو می کشد مراعلی محمد ملکی...
در هوای ابری فراقدست شعرهایم را می گیرمو در میان خیالت قدم می زنمباران که بگیردهمه خیس می شویم !من و شعرهایمتو و چتر وصالمجید رفیع زاد...
امروز روز گرم و سختی بود. مشغله روزمره و گرانی، تورم. افزایش دو برابری اجاره به صاحب خانه هیچ چیز نتوانستم بگویم. الان که این را می نویسم در اتوبوس خط واحد کهنه هستم که آرام مرا به سمت خانه می برد. جایی که تو منتظرم هستی. با همان لبخند همیشگی و زیبایی خاص . در را برایم باز میکنی و دیدن چشمان آهو مانندت برای کل روز بس است. حال اینکه تو آنقدر خوب هستی که مرا محکم بغل میکنی و می بوسی دیگر حرفی برای افکار منفی و خستگیم نمیگذاشتی لباس عوض میکنم و چا...
فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم...