جمعه , ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
برادری به زبان بود، ما ندانستیمفقط به خاطر نان بود، ما ندانستیم...
گندم را دزدیده بودند ، صداى اعتراضها بلند شد ؛ نان بین مردم پخش کردند ، اعتراضها خاموش شد !...
من زنی را دیدم نور در هاون میکوفتظهر در سفرهٔ آنان نان بودسبزی بوددوری شبنم بودکاسهٔ داغ محبّت بود ......
مرا برای دزدیدن تکه نانی به زندان بردند و پانزده سال در آنجا هر روز یک قرص نان کامل مجانی خوردم...
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.بابام می گفت:نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و ن...
تکه ای نانکمی نمکگرسنگی بردبرکت سفره را...
آدمیزاد فقط با آب و نان و هوا نیست که زنده است!این را دانستم و می دانم که آدم به آدم است که زنده استآدم به عشق آدم زنده است....
من فقط یک سوال دارمشادمانی آدمی را کجا و نان مردم را کی ربوده اند؟...
توان نان خورد اگر دندان نباشدمصیبت آن بود که نان نباشد...
به حرمتنان و نمکى که با هم خوردیمنان را تو ببرکه راهت بلند است و طاقتت کوتاه...نمک را بگذار برای من!میخواهماین زخمتا همیشه تازه بماند..........
حالا که تو رفته یی می فهممدست های تو بودکه به نان طعم می دادپنیر را به سفیدی برف می کردو روز می آمد و سر راهش با ما می نشستحالا که تو رفته ییو ملال غروبی نان را قاچ می کندو برگ درختانبه بهانۀ پاییزناپدید می شوند....
آتش و آدمترکیبی نامتجانس استمن از میان این آتش گر گرفتهدر رویاها و عشق هاغیر ممکن است سالم برگردمبازگشت مناندوه بار خواهد بودکاش مثل نان بودمچه زیبا بر می گردداز سفر آتش!...