سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
کودکی ام راسنگ زد هفت سنگ زندگی...
هیچ فکر کرده ای دنیای کودکی چرا زیباست،چرا مزه ی همه ی خوراکی ها متفاوت تر است و تمامبازی ها نوستالژی می شوند؟هیچ چیزی جز هیجانِ دیدن رفقا برای قانع شدنمان در چُرت بعدازظهر مؤثر نبود چون در ذهنمان چیزی جز آن نبود و از یک جایی به بعد می فهمیم بزرگ شده ایم و نگران گذشت عمرمان می شویم هیچ چیزی دیگر رنگ و بوی قبل را ندارد،برای همین هم آتش طمع در ما روشن می شود،می خواهیم همه چیز مال خودمان باشد حسادت باعث می شود از زندگیمان لذت نبریم وهیچ چی...
اهای باد کودکی ام را بادبادک بالا کشید...
دلم کمی کودکی میخواهد...از همان روز هایی که زندگیرنگ و بوی دیگری داشت،روزهایی که نشستن دانه برف کوچکی پشت پنجره ی خانه،دلیلی برای خنده ها و قهقهه زدن هایمان میشدهمان روز هایی که پاییز را با راه رفتن بر روی برگ های خشک شده و صدای خش خش آن ها می شناختیم،نه قدم زدن های تنهایی و اشک های زیر بارانروز هایی که بزرگ ترین حسرتمان پشت ویترین اسباب بازی فروشی جا خوش کرده بود،نه حسرتی که این روز ها در ویترین خانه ی دیگری ست...دلم همان روز هایی را...
کودکی که بازی نکند کودک نیست، ولی مردی که بازی نکند کودکی که درون او زندگی می کرد را برای همیشه از دست داده و شدیدا دلش برای او تنگ خواهد شد....
خانه بوی نارنگی می دهد،نارنگی های نارسِ روزهای اول پاییز،نوستالوژی سالهای کودکی در من بیدار می شود.هوا بوی پاییزهای کودکی ام را می دهد،پاییزهایی که هر روزش باران می آمدو زمین پر می شد از برگهای نارنجی و خرمالوهای نارس که زیر پا له می شدند؛پاییزهایی که خبر از آلودگی هوا و سرب و دود نبود...یاسمن خلیلی فرد...
ما از همان کودکی،زندگی کردیم در دنیای ساختگی خویش و هنوز که هنوز استزیرِ آوار آن دست و پا می زنیم...مونس آهنگری...
خودم را میانِ کوچه پس کوچه هایی رها کردم که در کودکی آن جا دویده بودم.از تهِ دل خندیدم و خندیدم.دل خوری ها زود از خاطرم پاک شد و کینه ای وجود نداشت که قلبم را تیره کند.دست های زمختی بود که محکم گرفتمش تا در شلوغی و هیاهوها گم نشوم.هر وقت دلم خواست چشم هایم را تر کردم و مجبور نبودم بابت سیلِ اشک هایم برای کسی دلیل سرِ هم کنم.زود فراموش کردم که چقدر پا کوبیدم به زمین و گریه کردم برای آن کفشِ عروسکیِ مخمل.آرزوهای شیرین ام را شمردم و هر ش...
ما عشقیمخود عشقیممایی که در اوجِ بی انصافیِ روزگار زاده شدیمکودکیمان در هیاهوی"با نوای کاروان" گم شدشادی هایمان ؛ تحمیلی بود...و قناعت تنها میراثمانکه از کودکی یاد گرفتیم فقط "درک"کنیمپول نخواهیم ، پدر را درک کنیمآرزو نکنیم ، زمانه را درک کنیمو آنچه را دوست داریم تنها در رویا به انتظار بنشینیم...!ما عشقیم خودِ عشقیمگرچه مُجاز نبودیم جرم_عشق را مرتکب شویم...!نسلی پر از ذوق های نشکفته..آرزوهای بربادرفته...
می دانی رفیقدلم برای کودکی هایمان تنگ شده ،همان زمان که بزرگترین دغدغه ی زندگیمانترک خوردن لاک ناخن هایمان بود.حسرت هایمان در انجام ندادن تکالیف مدرسه خلاصه می شد.در میان بازی های روزگار بزرگ شدیم و نفهمیدیم کی حسرت هایمان هم با ما بزرگتر شدند.آهِمان عمیق تر شد.و دلتنگی هایمان آنقدر وسعت یافتکه دیگر در واژه نمی گنجد.زهراغفران...
دوست دارم آزاد باشم!همچون پروانه های سرخ و صورتی یک گلستان؛پرسه زنم میان گل هاسرمست شوماز عطر دل انگیز سنبل و سوسن های باغ جادوو بال بگیرمو پرواز کنم تا خود آسمان.دوست دارم شبیه به یک پروانهبه مثال روزهای خوش کودکی،رقص کنم با شعله های سوزان شمعو بازیچه شوممیان شعرهای دخترک طناب به دست،شمع و گل و من...!در کنار بپر بپر کردن های دخترکان مو خرگوشی؛همیشه آزاد بودیم و رها....
بچه بودیم و چیزی نمی فهمیدیم، بچه بودیم و بی خیال بودیم، برای خودمان دنیایی ورای این دنیا ساخته بودیم و در آن سیر می کردیم، شنگول و سرخوشانه تک تک کوچه های کودکی را گشت می زدیم، چرخ می زدیم و برای خودمان خیال های جانانه می بافتیم.بچه بودیم و همه چیز خوب بود، که خوب نبود، اما ما خوب بودیم، که خوب نبودیم، اما نمی فهمیدیم که خوب نیستیم.بچه بودیم و آسمان آبی تر بود، زمین سبزتر و آدم ها شادتر بودند.بچه بودیم و جهان، خواستنی تر بود.بزرگ شدیم ...
دُختَرَکَمدختر زیبای من!توهمان خودِ منیراه بروکودکی کنآرزو کنرویاهایت را منمی بافممیان گیس های خرمای اتبُدوزمین بُخوربزرگ شو...من تمام دردهایت را به جان می کشمدُخترِ زیبای من!خوشحال باشتو بزرگترین نعمت زندگی هستیآخ تو می دانی؟حالِ تو همان رویائ دیروز من است...
اولین تنفس زندگیت،یادت هست؟اولین فریادت،یادت هست؟روزهای قشنگ کودکی،الاکلنگ بازی،یادت هست؟طعم شیرین بستنی،بادکنک بازی،یادت هست؟عاشقی، نوجوانیشب تا صبح خیال بافی،یادت هست؟زندگی یعنی؛پرواز پروانهزندگی یعنی؛شوق دیدار بهاربوسه بر قامت ماه در تابستانزندگی یعنی؛نبرد با سرمازندگی یعنی؛در پاییز،در آغوش تبسم خفتنمحبوبه کیوان نیا(محبوبه_شب)...
باز باران با ترانهمیخورد بر بام خانهخانه ام کو خانه ات کو ؟آن دل دیوانه ات کو ؟روزهای کودکی کو ؟فصل خوب سادگی کو ؟یادت آید روز باران ؟گردش آن روز دیرین ؟پس چه شد دیگر کجا رفت ؟خاطرات خوب و رنگین ؟در پس آن کوی بن بستدر دل تو آرزو هست ؟کودک خوشحال دیروز ...غرق در غم های امروز...یاد باران رفته از یادآرزوها رفته بر باد...باز باران باز بارانمیخورد بر...
من هنوز هم ،هر صبح،چشم که باز میکنمبرای موهای جو گندمیِ ،کنار شقیقه هایت می میرم ...و هر روز بیشتر میفهمم که کودکانه تر از قبل به حمایت و آغوشت نیاز دارم ....میدانی من تا همیشه عاشق خواهم ماندصد بار به عقب برگردم نه سیاستمدار خوبی میشوم نه زنی حسابگر دست خودم نیست ...دوست هم داشته باشم، نمیتوانم .من با قلبم زندگی میکنم و با چشمانم حرف میزنم و با دستانم می بخشمزندگی من پنج حرف بیشتر ندارد : کودکی...
کودکی!ای رویای قدیمیِ خوشبختکه در باغچه ات مهربانی می کاشتمگُلِ سرخ و میخک می چیدمشب ها ماه را به مهمانی می خواندم ونسیم، شادمانه به خانه ام سر می کشیدرها بودم و موسیقیِ زلالِ عشق رابرای ستارگان می نواختم وروزهازنبورهای زرّین پَرگِردِ گُل ها آذین می بستند ومن بر بال های شادمانی و شورپرواز می کردم......
دَمی که از نگاهِ پنجره ی خیس می نگرممیانِ باران هاسرخسِ کودکی ام را دوباره می کارمبر شاخه های آن،رویای شکوفه ی رخشانو بر شکوفه،قطره ایو در قطره،صورتِ خود را دوباره می بینمو باد، قطره را با خودمی بَرَد تا کرانه ی دریاو قطره ها با همبه سوی دریاهاترانه می خوانند ......
کاش می شد در کودکی ام می ماندم جایی که تنها تلخی زندگی ام شربت سرما خوردگی ام بود....
گمان می کنمچشمانم را بسته ام...و تو قایم شده ای!به یاد قایم باشک های کودکیمان...باید به دنبالت بگردم!آرزو میکنم جای همیشگی قایم شده باشی!در کودکی یاد گرفتیم؛آدمها مدتی قایم میشوند!باید بگردی و پیدایشان کنی!اماچشم هایم را گشودم...نه کودکی بود و نه قایم باشک...اما قایم شدن زیاد بود!حالااگر هم بگردی و پیدا کنی...اگر هم جای همیشگی باشد...بازی هرگز ادامه نخواهد یافت...!...
سلام تابستان !فصل خوب خاطره انگیزِ من ...نفسِ گرمِ تو را دوست دارم ،بوی فراغت می دهدبادهای لطیف و ملایم بعد از ظهرت ؛مرا یاد بازی و شیطنت کودکی ام می اندازدیاد روزهایی که آمدنت ؛پایان درس و مشغله ها بودنام تو تداعی کوچه هایی شلوغ ،و هیاهوی کودکان بازیگوش است ...تو هر چقدر هم که گرم و طاقت سوز باشی ؛من به حرمت لبخند کودکی ام ؛تو را دوست دارم ...آغوش آرام و بی دغدغه ات ؛جان می دهد برای تفریح ،برای سفر ،برای فراموشی ....
میخواهم تکان بخورم اما نمی توانم انگار که بدنم احساسندارد...بوی گسِ خاک تا مغز و استخوانم رفتهتلاش می کنم تا به یاد بیاورم کجایم که به ناگه حرکت جانوری را روی پوست صورتم احساس می کنم می ترسم و میخواهم فریاد کنم و پرتابش کنم اما صدا در گلویم نیست و دستانم توانِ بلند شدن ندارندجانور بالاتر می آید و من ترسم فزون تر می شودبالاخره به یاد می آورممردی با وسیله ای در دستبه سمتم هجوم می آوردداس است یا تبر را نمی دانماما تیز استخیلی تیز...
تمام دوران کودکی به امید رسیدن به این آرزوی درست، و به امید معجزه ی بزرگ شدن، می گذرد و وقتی بچه ای بزرگ شد، اغلب فراموش می کند که چه کارها می خواسته بکند، و اگر هم فراموش نکند، آن را آگاهانه به فراموشی می سپارد. به همین دلیل هم چیزی اتفاق نمی افتد، فقط یک آدم بزرگ به جمع آدم بزرگها اضافه می شود، آن هم بدون پیش آمدن هیچ معجزه ای....
تو بادبادک بازیگوشی بودیکه با دنباله ی عطرشهر روزاز خیابان نوجوانی ام می گذشتو منکودکی که می دویدمی دوید،می دوید و نمی رسید.کودکی که موهایش جوگندمی شدند،اما هرگز نخواست بزرگ شودچرا که بزرگ شدن،فراموش کردن تو بود.من کودکی بودم که تمام عمرمی دوید ودست تکان می داد،برای بادبادکیکه با بادها می رقصید،و او را نمی دید....
از کودکی بیرون می آییم بی آنکه بدانیم جوانی چیست،ازدواج می کنیم بی آنکه بدانیم متاهل بودن چیست و حتی زمانی که قدم به دوره پیری می گذاریم، نمی دانیم به کجا می رویم :سالخوردگان، کودکان معصوم کهنسالی خویش اند. از این جهت، سرزمین انسان سیاره ی بی تجربگی است....
از هیچ کار کودکی ام پشیمان نیستمجز اینکه ارزو داشتم بزرگ شوم…...
مثل قایم باشکِ دوران خوب کودکیهرچه از تو میگریزم، باز پیدا میکنی......
دلت تهرون چشات شیرازلبت ساوه هوات بندربمم هر شب تنم تبریزسرم ساری چشام قمصردلم دل تنگه تنگستانرو دوشم درد خوزستانغرورم ایل قشقاییتو رگ هام خون کردستانتو خونم جنگ تحمیلیتو خونت ملک اجدادیخرابم مثل خرمشهرولی تو خرم آبادیتمام کودکی هامو بهم دنیا بدهکارهتو با لالایی خوابت برد منم با موج خمپارهدیگه خسته ام از این شهرو از این دنیای وا موندهمی خوام برگردم اونجایی که انگشتام جا موندهدلم بعد از تو با هر چی که ترکش داشت جنگی...
کودکی چه دوران خوبی بود. کوچک بودم و غمهایم یک فسقلی بود. اندازه غمهایماز خودم خیلی خیلی کوچکتر بود. بزرگ شدم، خودم و غمهایم پا به پای هم رشد کردیم. اما بزرگ شدنمان مانند هم نبود. من شدم یک متر و خوردهای، غمهایم شدند یک خروار و خردهای! اما لبخندهای کوچکم فقط چند سانتیمتر بزرگتر از لبخندهای کودکیام هستند. این است معنی بزرگ شدن!...
خدایا اجازه!می شود به کودکی ام برگردم ؟!من از دنیایِ نفس گیرِ آدم بزرگ ها ، خسته ام ،این روزها دلم بدجور هوایِ کودکی ام را کرده ...بدجور ......
مرگ فردای قشنگی ست برای آن کهدر خیابان همه ی کودکی اش فال فروخت...
از کودکی بیرون می آییم، بی آنکه بدانیم جوانی چیست، ازدواج می کنیم، بی آنکه بدانیم متاهل بودن چیست، و حتی زمانی که قدم به دوره ی پیری میگذاریم، نمی دانیم به کجا می رویم:سالخوردگان، کودکان معصوم کهنسالی خویش اند.از این جهت، سرزمین انسان سیاره ی بی تجربگی است....
من یاد گرفته امچگونه زخم هایم رامثل پیراهنم بدوزممن یاد گرفته ام چگونه استخوانم رامثل لولای درجا بیندازمکسی نمیتواندبا من قرار بُگذاردچرا که من زمان های مختلفی هستمو هم زمان که پنج سالگیمدست پدر را گرفته استدست دیگرم داردجنازه اش را می شویدیعنی دلم ریختهو خانه ای که ریخته رانمی شود از زمین برداشتپسگذشته ام راگذاشتم بیاید با منچرا که هیچ جا برای ماندن نداشتچهارشنبه و سه شنبه را یکی کردمکودکی را گذا...
بی تاب ام کاشبر می گشتتاب کودکی...
فصل ها برای درختانهر سال تکرار میشونداما فصل های زندگی انسانتکرار شدنی نیست !تولدکودکیجوانیپیریامروزت را دریاب.....شاید .فردایی نباشد.....
دستت را بیاورمردانه و زنانه اش را بی خیال…!!دست بدهیم به رسم کودکیقرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم...
بر میگردمبا چشمانمکه تنها یادگار کودکی منندآیا مادرم مرا باز خواهد شناخت...